بچههای بهشت
Les Enfants du Paradis (Children of Paradise)
کارگردان: مارسل کارنه
فیلمنامه: ژاک پرهور
بازیگران: آرلتی، ژان لویی بارو، پییر براسو
۱۹۰ دقیقه، محصول ۱۹۴۵، فرانسه
زنی به نام گارانس با یک بازیگر پانتومیم به نام باتیست آشنا و عاشق او میشود، اما رابطه آنها با ورود مردان دیگری به داستان پیچیده میشود…
***
عاشقانه غریب مارسل کارنه درباره مفهوم عشق و پیچیدگیهای آن که شخصیت اصلیاش- گارانس- جمله معروفی دارد به این مضمون که عشق چیز بسیار سادهای است، اما فیلم متفاوت کارنه، عکس آن را اثبات میکند، جایی که شخصیتهای بسیار ملموس و قابل باور فیلم در هزارتوی ترسناکی از روابط گرفتار میشوند که حکایت از پیچیدگی انسان و معنا و مفهوم عشق به عنوان یکی از اصلیترین ارکان زندگی بشر دارد: جایی که سادگی دوست داشتن با انواع و اقسام پیچیدگیهای رفتاری و انتظارات طرفین از ریل خارج میشود و فیلم درخشان کارنه در پی چفت و بست دادن روابط و رسیدن به یک پایان خوش نیست، برعکس جهانی را روایت میکند که در آن عشق ناممکن و دور از دسترس به نظر میرسد؛ با پایانی حیرتانگیز که در آن تلخی سرنوشت همه شخصیتهای درگیر با یک جشن و سرور خیابانی در تناقض قرار میگیرد و میتواند اشک تماشاگرش را سرریز کند.
فیلم با پرده تئاتر آغاز میشود و با همین پرده به پایان میرسد. اساساً با فیلمی روبرو هستیم درباره دنیای تئاتر که احتمالاً بهترین نمونه در تاریخ سینماست؛ جایی که دنیای نمایش به زیبایی با دنیای سینما پیوند میخورد و به شکلی در دل تار و پود آن معنا مییابد. شغل شخصیتها و تماشای اجرایی از آنها- که سه بار به طور مفصل اجرای نمایش از سوی آنها را میبینیم- چیزی نیست جز روایت داستانی که اساساً با جهان تئاتر پیوند دارد و از سویی به سینما هم پیوند میخورد: فیلم را مرثیهای برای سینمای صامت میتوان تأویل کرد، جایی که باتیست- بازیگر پانتومیم به نشان سینمای صامت- اصیلتر، عاشقتر و وفادارتر از دیگران است و در برابرش سینمای ناطق – فردریک، بازیگر تئاتر- قد علم میکند که به اصول و قواعد پشت پا میزند.
فیلم سه جهان داستان/نمایش/سینما را با هم در چند پرده ترکیب میکند تا آنجا که مرز آنها را در هم میشکند و به یک ترکیب چند لایه جذاب میرسد که تفکیک هر بخش از دیگری امکانپذیر نیست. در ابتدا پرده بالا میرود و ما شاهد یک خیابان شلوغ هستیم. دوربین به آرامی عقب میکشد و حرکت میکند و بخشهای مختلف این خیابان شلوغ را میکاود، جایی که شخصیتها و اماکن داستان- از محل تئاتر تا محل زندگی شخصیتها – را یکجا گرد میآورد و به طرز معجزهآسایی در همین چند مکان شخصیتها را به هم پیوند میدهد و طی مدت زمان کوتاهی- یک شب- چندین شخصیت را در یک ساعت اول- منطبق بر زمان داستان، چیزی در همان حول و حوش یک ساعت- به زیبایی معرفی میکند و به یکدیگر ارتباط میدهد تا اساس وقایع بعدی را شکل دهد، وقایعی که در نهایت همه این پنج شخصیت را دوباره در یک تئاتر به هم میرساند، جایی که اتللوی شکسپیر در حال اجراست و از حسادت و عشق و پیچیدگیهای انسان میگوید.
از ابتدای فیلم مرز بین ما و تماشاگرانی که در تماشاخانه گرد آمدهاند برداشته میشود و وقایع روی صحنه تماشاخانه با وقایع داستانی که ما به عنوان فیلم شاهدیم در هم میآمیزد و ما هم با فاصله در حال تماشای یک تئاتر هستیم که گاه از روی صحنه تماشاخانه به خیابان و محل زندگی شخصیتها کشیده میشود. از این رو وقایع و صحنهها آشکارا- و عامدانه- تئاتری هستند و بازیگران هم بیش از آن که در جلوی دوربین باشند، گویی روی صحنه تئاتر در حال بازی هستند. از این روست که فیلم به اثری بیهمتا درباره هنر نمایش بدل میشود و راز ارتباط با جهان آن، درک همین نکته ساده اما اساسی است که مفاهیم مستتر در فیلم درباره ارتباط جهان نمایش با دنیای واقعی (از شکسپیر تا پانتومیم) و لایههای مختلف واقعیت/رویا/روایت/نمایش/سینما را معنا میبخشد، مثلاً فردریک مفهوم حسادت اتللو را تنها زمانی حس میکند که میزان عشق گارانس به باتیست را میبیند، در نتیجه حالا بهتر میتواند نقش اتللو را ایفا کند، یا دکتر روانشناس به باتیست بازیگر میگوید که برای آرامش ذهنش برود نمایشی از باتیست را تماشا کند(!) ، یا فردریک که گیر تبهکاران افتاده، صحنه را درست بهمانند صحنه تئاتر میخواند یا اصلاً همه گفتارها و دیالوگ های به شدت شاعرانه و زیبای فیلم (نوشته ژاک پرهور بزرگ) که مثلاً در جایی- از زبان یکی از شخصیتها- به ما یادآوری میکند: «زندگی… رویا… هر دو یک چیزند.»
در پایان هیچ چیز حل نمیشود. شخصیتها تنهاتر از همیشه محتوم به ادامه زندگیای هستند که در آن همیشه تراژدی بر کمدی غلبه میکند. شخصیتها در لابلای جمعیت گم میشوند و به ما یادآوری میکنند که هر کدام از این آدمها در داخل این خیابان شلوغ میتوانند در زندگی پنهانشان درگیر قصههای مشابهی باشند؛ قصههایی تلخ درباره تنهایی ازلی و ابدی انسان.
***
بیشتر بخوانید:
صد فیلم: ۴۵- بعضیها داغشو دوست دارند
صد فیلم: ۳۲- نامه یک زن ناشناس
صد فیلم: ۳۰- سال گذشته در مارین باد
صد فیلم: ۲۱- سلین و ژولی قایق سواری میکنند
صد فیلم: ۱۵- برافراشتن فانوس قرمز