سرگیجه
کارگردان: آلفرد هیچکاک
فیلمنامه: الک کاپل، ساموئل تیلور (بر اساس کتاب از میان مردگان نوشته بوآلو و نارسژاک)
بازیگران: جیمز استوارت، کیم نواک
۱۲۸ دقیقه، محصول ۱۹۵۸، آمریکا
کارآگاهی (اسکاتی) که دچار ترس از ارتفاع شده، توسط گوین الستر، همکلاسی قدیمیاش در کالج، استخدام میشود تا همسر او به نام مادلین را که به نظر میرسد تحت تأثیر روح مادر مادربزرگش (کارلوتا) است، تعقیب کند….
***
عاشقانهترین فیلم تاریخ سینما که به یک وهم غریب میماند؛ فیلمی که شبیه به هیچ فیلم دیگری پیش از خود نیست و حتی شباهت چندانی به دیگر فیلمهای هیچکاک ندارد و به نظر میرسد حاصل ناخودآگاه حیرتانگیزی است که فارغ از تواناییهای فیلمسازی خارقالعاده هیچکاک، جهانی ماورای فیلم را به زبان سینما پیوند میزند و همه چیز- از موسیقی رؤیایی برنارد هرمن و عنوانبندی شگفت انگیز ساول باس تا طبیعت (مثلاً موج دریا به هنگام اولین بوسه) و شهر سانفرانسیکو – دست به دست هم میدهند تا یکی از زیباترین و شاعرانهترین – و در عین حال تلخترین- فیلمهای تاریخ سینما شکل بگیرد؛ نه فیلمی درباره زندگی، بل به طرز عجیبی درباره مرگ.
فیلم عشق و مرگ را به طرز غریبی به هم پیوند میزند و دنیای تقدیری/ مذهبیاش را (که با حضور راهبه به پایان میرسد و با خدا و رحمت) گام به گام با فیلمنامهای به دقت طرحریزی شده پیش میبرد که در آن خط اصلی داستان (نقشه قتل همسر توسط گوین الستر) که از فرط غیرقابل باور بودن میتواند در واقعیت و خارج از جهان فیلم مضحک به نظر برسد، آنقدر بیاهمیت میشود که تماشاگر لحظهای به آن فکر نمیکند؛ در عوض از نقطه ابتدایی تا انتها همراه با اسکاتی غرق در دنیایی میشود که در آن حضور وهم و رؤیا و مرگ بر واقعیت غلبه میکند و داستان مضحکی که گوین الستر درباره تأثیرپذیری مادلین از کارلوتا میچیند، به واقعیترین بخش داستان بدل میشود، نه از این رو که مادلین تحت تأثیر کارلوتاست، از این حیث که تمام فیلم زیر سلطه کارلوتا/شبح قرار میگیرد. فیلم مرز شبح بودن و بازیگری را از بین میبرد. به یک معنی با فیلمی روبرو هستیم که به غایت درباره سینماست، درباره خلق و بازیگری (و مگر جز این است که در سینما، بازیگران خود به اشباح بدل میشوند و شخصیتهایی را که وجود ندارند، زنده میکنند؟) به این دلیل، در این بازی پیچیده شبح/بازیگر، شخصیتهای مختلف فیلم در طول قصه به کارگردان فیلم بدل میشوند، خالقانی که در حال آفرینش جهان یک فیلم/واقعیت/رؤیا هستند. در نتیجه واقعیت و توهم و سینما با هم میآمیزند: در نیمه اول گوین الستر کارگردان است، در نیمه دوم اسکاتی و هر دو ارتباط مییابند با خود هیچکاک به عنوان خالق اثر، که در ابتدای فیلم در جلوی محل کار گوین الستر ظاهر میشود و از اینجا شاید نقش خود به عنوان کارگردان را به او محول میکند.
این میان در بخش دوم، کارگردان عاشق بازیگرش(شبح) میشود؛ بازیگری که یک بار نقش مادلین را برای گوین الستر بازی کرده و حالا اسکاتی مجبورش میکند که دوباره این نقش را بازی کند. اما مادلین/جودی/کارلوتا در جهان فیلم در واقع یک نفر هستند. هیچکاک به عنوان دانای کل این را میداند، اما اسکاتی/کارگردان بخش دوم، در کوششی عبث میخواهد جودی را به مادلین بدل کند، و گردنبند کارلوتا در گردن جودی/مادلین، پیش از آن که اشتباه جودی باشد، جلوه آخر تسلیم شدن- و منطبق شدن- این سه شخصیت است. در صحنه انتهایی هم بر خلاف تصور، جودی به مادلین تبدیل نمیشود، بلکه آخرین انطباق سرنوشتاش را با کارلوتا رقم میزند، همان زن مردهای که از آغاز جهان فیلم را تسخیر میکند و حضور پرقدرتش را به رخ میکشد. از اینجاست که مایه اصلی فیلم خودی مینمایاند: اثیری بودن زن و دست نیافتنی بودن او که در عشق یا عشقهایی شکست خورده (عشق به مادلین و عشق به جودی) متبلور میشود و تقدیر شخصیت اصلی را رقم میزند: قرار گرفتن در بلندی و معلق ماندن در مرز مرگ و زندگی که هم در صحنه اول و هم در صحنه آخر فیلم برای اسکاتی تکرار میشود؛ در فیلمی که اصلاً و اساساً در ستایش مرگ است. سرگیجه شعری است در رثای مرگ. فیلم با مرگ شروع میشود و با مرگ به پایان میرسد و اصلاً سایه مرگ در تمام فیلم حس میشود. اسکاتی اساساً عاشق یک مرده است، عاشق کارلوتا که در مادلین و جودی متبلور میشود. دیالوگ کلیدی مج با دکتر در آخرین حضورش در دنیای اسکاتی به این نکته اشاره دارد که او پس از مرگ مادلین هم عاشقاش است (به این مفهوم که او عاشق یک مرده است). در روایت این عشق، فیلم پله به پله با نماهای نقطهنظر اسکاتی، ما را در دنیای او شریک میکند؛ دنیایی که به یک توهم غریب میماند. از این رو همه فیلم هم به یک رؤیا و تخیل میماند، یک توهم مطلق که ما در آن شریک میشویم، یک Déjà vu (دیدن چیزی که میبینیم و گمان میکنیم که پیشتر همان را با همان جزئیات دیدهایم) که ما را میبلعد و ما به درون تاریکترین جهانی میبرد که در آن رستگاریای برای شخصیتها نیست. با تلخترین فیلم هیچکاک روبرو هستیم که در آن از پایانهای خوش همیشگی خبری نیست. عشق به عنوان مایه تکرار شونده فیلمهای هیچکاک که به درمان شخصیتها میانجامد( مثلاً در مارنی)، اینجا جواب نمیدهد: با تنها فیلم هیچکاک روبرو هستیم که در آن عشاق (هم اسکاتی، هم مج و هم جودی) همه بازندهاند…. اسکاتی (فیلمساز/ما به مدد نماهای نقطهنظر) در آخر همه چیز را باخته؛ زندگیاش را، عشقاش را و هر چیزی که برایش اهمیت دارد. ما میمانیم با جبری دردناک، تقدیری محتوم و زندگیای تلخ که در آن باید به نظاره از دست رفتن عشقهایمان بایستیم.
***
بیشتر بخوانید:
صد فیلم: ۴۵- بعضیها داغشو دوست دارند
صد فیلم: ۳۲- نامه یک زن ناشناس
صد فیلم: ۳۰- سال گذشته در مارین باد
صد فیلم: ۲۱- سلین و ژولی قایق سواری میکنند
صد فیلم: ۱۵- برافراشتن فانوس قرمز