بودن یا نبودن
کارگردان: ارنست لوبیچ
بازیگران: کارول لمبارد، جک بنی، رابرت استاک
۹۹ دقیقه، محصول ۱۹۴۲- آمریکا
یک گروه بازیگر تئاتر در ورشو در زمان اشغال نازیها، با ایفای نقش آلمانها سعی دارند از لو رفتن نام و نشان نیروهای مقاومت جلوگیری کنند، در عین حال که یک ماجرای عاشقانه در جریان است…
***
افسون ارنست لوبیچ و چکیده چیزی که به «لوبیچ تاچ» شناخته میشود (با اغماض میتوان اثر انگشت لوبیچ ترجمهاش کرد، چیزی که بیلی وایلدر شیفتهاش بود) ؛ داستانگویی در اوج و به شکل تمام و کمال با دیالوگهای شگفتانگیز و پرداخت شخصیتهایی که همه باورپذیر و موجه جلوه میکنند در فیلمی که اساساً داستانش غیرقابل باور است. معجزه لوبیچ همین جا اتفاق میافتد: غیر قابل باورترین داستان و عجیبترین اتفاقات را در جهان فیلم باورپذیر میکند تا آنجا که تماشاگر لحظهای تردید در امکان وقوع این وقایع به خود راه نمیدهد و فقط همراه میشود با جهانی که نسبتی با واقعیت ندارد اما فیلمساز قدرت خلق جهان دیگری را دارد و میتواند با جادوی پرده نقرهای، تماشاگر را در اوج جنگ – و در میانه سایه شوم هیتلر و اوج قدرت او در سال ۱۹۴۲- هجویهای خلق کند که در آن هم جنگ به عنوان بستر اصلی جهان فیلم را شکل میدهد و هم اثری دوست داشتنی، شخصی و کوچک در وصف هنر نمایش می شود که در آن هنرمند از هنرش – تنها سلاحاش- علیه جنگ استفاده میکند و در انتها پیروز میشود: درست همان کاری که ارنست لوبیچ آلمانی، علیه فاشیسم هیتلر میکند و با فیلمش جهانی میسازد که در آن هنرمند برای همیشه پیروز است.
فیلم بر بستر سادهای شکل میگیرد و موفقیتش را هم مدیون همین روایت صاف و سادهاش است: قرار نیست با فیلمی روبرو باشیم که پیام سیاسی یا اجتماعی بدهد، بر طبل جنگ بکوبد، قهرمانپروری کند یا داعیه مبارزه با فاشیسم داشته باشد. تنها قرار است با یک کمدی ساده و جمع و جور روبرو باشیم که فقط بر بستر جنگ شکل میگیرد و البته به طرز غریبی با آن میآمیزد، به دل آن نفوذ میکند و جهانی میسازد که اصلاً و اساساً بدون جنگ معنایی ندارد. در نتیجه در یک تناقض جذاب، بی آن که قصدش را داشته باشد، به فیلمی حماسی درباره جنگ هم بدل میشود، به این معنی که بیآن که ادعایش را داشته باشد به یکی از ضد جنگ ترین فیلمهای تاریخ سینما بدل میشود که خمیرمایه و اساس و ذات جنگ را به سخره میگیرد. در واقع فیلم تمام «نظم» نیروهای آلمانی – که به آن شهره بودند و عامل موفقیتهای اولیهشان طی چند سال جنگ- را به هجو میکشد، آن هم از سوی یک گروه بازیگر تئاتر که سررشته نظامی ندارند و تنها بر اساس هنرشان میتوانند «نقش بازی کنند» و حالا آنها در یک سلسله وقایع پیچیده مجبور میشوند نقش آلمانیها را بازی کنند.
این «نقش بازی کردن»، به عنصر اصلی فیلم بدل میشود که در آن اجرای روی صحنه و واقعیت مرز خود را از دست میدهد. در ابتدا تلاش گروه برای اجرای یک نمایش درباره هیتلر، با مخالفت روبرو میشود، بعدتر اجرای نمایش هملت و جمله مشهور «بودن یا نبودن» به رمزی عاشقانه بین یک زن و مرد بدل میشود و جلوتر – که حالا تالار نمایشی وجود ندارد و گروه بازیگران روزگار سختی را میگذرانند- تالار نمایش دوباره به داد گروه بازیگران میرسد تا در نمایشی که خودشان ترتیب دادهاند، به عنوان مرکز جعلی گشتاپو مورد استفاده قرار گیرد. کارگردان تئاتر کماکان در حال کارگردانی است، این بار اما نمایشی واقعی که میتواند به قیمت جان آنها تمام شود( کارگردان تا انتهای فیلم به همین نقش خود وفادار میماند و در قسمتهای مختلف در حال کارگردانی دیده میشود؛ جایی که دیگر مرزی بین نمایش و دنیای واقعی وجود ندارد).
در انتهای این صحنه همه چیز به روی صحنه ختم میشود(پیوند واقعیت با نمایش)، جایی که پرده بالا میرود و این بار پروفسور نازی روی صحنه واقعاً میمیرد. بعدتر یک بار دیگر فضای تالار نمایش به صحنهای برای خودنمایی گروه بازیگران رانده شده از آن بدل میشود، جایی که هیتلر شخصاً به تماشای تئاتر آمده و دوربین هوشمندانه از نمایش صورت او پرهیز دارد گویی که جز نمایش هجو و هزل او – که در تمام فیلم توسط بازیگری که نقش هیتلر را بازی میکند صورت میگیرد- ارزشی برای او قائل نیست. اما فضا مهیاست برای هنرنمایی هنرمندانی که در راهروهای تالار، نقش هیتلر و اطرافیانش را بازی میکنند. فیلم به بازیگری که همیشه دوست داشت در نقشی بازی کند که هیچ وقت نصیباش نشده بود، مجال میدهد تا در یک بازی/واقعیت، همان دیالوگها را در برابر آلمانیها بر زبان بیاورد و موفق شود. او خوب بازی میکند و نجاتشان میدهد. در واقع گروه بازیگران فیلم در تمام طول آن در حال باورپذیر کردن چیزی هستند که واقعیت ندارد؛ یعنی دقیقاً وظیفه یک بازیگر. حالا اما از سویی باید تماشاگر/اشغالگر/دشمن خود را راضی کنند که این نقشها را از آنها بپذیرند و باورشان کنند، و هم از سویی تماشاگران فیلم را در دنیای کاملاً تخیلیای غرق کنند که در جهان فیلم عین واقعیت است و واقعیتی از این ملموستر نمیتوان تصور کرد.
بیشتر بخوانید:
صد فیلم: ۳۲- نامه یک زن ناشناس
صد فیلم: ۳۰- سال گذشته در مارین باد
صد فیلم: ۲۱- سلین و ژولی قایق سواری میکنند
صد فیلم: ۱۵- برافراشتن فانوس قرمز