ال توپو
کارگردان و نویسنده فیلمنامه: آلخاندرو خودوروفسکی
بازیگران: آلخاندرو خودوروفسکی، برونتیس خودوروفسکی، مارا لورنزیو
۱۲۴ دقیقه، محصول مکزیک، ۱۹۷۰
ال توپو به همراه پسر خردسال برهنهاش با کشتار مردم توسط ژنرال روبرو میشود. پس از انتقام از او، با تحریک یک زن میخواهد به هر قیمت تمام «استادان» را بکشد تا بیرقیب باشد…
****
جهان دیوانهوار، خشن و بدون تعارف آلخاندور خودوروفسکی به شکل تام و تمام در فیلمی که از ژانر وسترن تنها تفنگاش را قرض میگیرد تا یک ضد وسترن به شدت متفاوت و غریب خلق کند که با جرأت و جسارت، همه قواعد ژانر را درهم میریزد(و اصلاً به سخره میگیرد) تا اساساً فیلمی سوررئال خلق شود که در آن از مایهها و دنیای جهان وسترن خبری نیست و فیلم پیش- و بیش- از هر چیز به یک سفر درونی استعاری و پیچیده بدل میشود در جستوجوی معنای زیستن، و نوعی خودشناسی که در نهایت قرنها زندگی بشر و رابطهاش را با مذهب میکاود و به نتایج حیرتانگیزی میرسد.
لشگری از ناقصالخلقه ها به گلوله بسته میشوند، ال توپو- شخصیت اصلی فیلم- با یک ناقصالخلقه در برابر چشم همگان میآمیزد، او زنی را سیلی میزند و به او تجاوز میکند، اجساد خرگوشهای مرده به آتش کشیده میشوند، آلت تناسلی مردی بریده میشود، و یک کشیش در کلیسا بازی رولت روسی راه میاندازد تا سرانجام یک بچه-مظهر پاکی و معصومیت- قربانی شود و بمیرد. اینها صحنههایی است از جهان دیوانهواری که خودوروفسکی بنا میکند و بی پروا تمام محدودیتهای ذهنی و مرزهای اخلاقی تماشاگرش را به چالش میکشد تا در اثری به شدت نهیلیستی جهان اطراف ما را به سخره بگیرد.
فیلم در ابتدا طبق سنت ژانر پیش میرود: قهرمانی که آدمکشیها و خشونت بیدلیل یک ژنرال را میبیند، تصمیم به انتقام میگیرد. او آلت تناسلی ژنرال را – که گمان میکند «خدا» شده- میبرد و تحقیرش میکند تا ژنرال/خدا خودش را میکشد. حالا ال توپو در مقام – و وسوسه- خدایی قرار میگیرد و میخواهد به هر قیمت و هر نوع ترفند، «استادان» دیگر را به قتل برساند تا بیرقیب بماند و بر تخت خدایی تکیه بزند. او این کار را میکند اما همان طور که تمام استادان به او یادآوری کرده بودند، شکست میخورد، به دلیلی ساده: زنی که او را به این کار تشویق میکرد، ال توپو را میکشد و رابطه جنسی و عاشقانه با زنی دیگر را به او ترجیح میدهد.
ال توپو در میانه فیلم در صحنهای غریب بر روی پل تیر میخورد و میمیرد. نماها کوتاه میشوند و در واقع صحنه از واقعیت فاصله میگیرد، همانطور که پیشتر- و بعدتر- هم با قطعهای عجیب به زمان و مکانی دیگر(مثل صحنه تجاوز) از روایت واقعگرا فاصله میگیریم. زوایای عجیب دوربین، نماهای گاه بسیار کوتاه و گسست زمانی و مکانی در پشت هم قرار گرفتن نماها، به ویژگی فیلمی بدل میشود که چه در فرم و چه در محتوا، دخلی به فیلمهای پیش از خود ندارد.
در صحنه کشته شدن روی پل، ابتدا دستان ال توپو و بعد پاهایش تیر میخورند تا او آشکارا مسیح را به خاطرمان بیاورد و با بالا بردن دستها – و تسلیم شدن- به صلیب کشیده شود. این پایان قهرمانی است که در واقع قهرمان نیست.
بخش دوم فیلم ادامه غریب و عارفانهای است از یک زندگی مجدد: مدتها بعد ال توپو در غاری که ناقصالخلقه ها در آن سکونت دارند و نمیتوانند از آن خارج شوند به هوش میآید- در واقع همچون مسیح در غار دوباره زنده میشود. حالا زندگی راهبانهای پیش میگیرد تا راه نجات ناقصالخلقه ها را فراهم کند، اما در نهایت به بخش پایانی تکان دهنده فیلم میرسیم؛ زمانی که مردم شهر- مردم عادی که بردهداری و آزار و اذیت آنها بخشی از زندگی روزمرهشان است- تمام ناقصالخلقه ها را به گلوله میبندند و ال توپو که با اجساد آنها روبرو شده، تک تک مردم شهر را میکشد و به سبک راهبهای تندروی شرقی، راه حل نهایی تلخی را هم برای خودش رقم میزند. در واقع در دنیای فیلم، گریز و گزیری از خشونت و تلخی جهان نیست و خواه ناخواه قهرمان آن- با همه تلاشاش برای کسب معرفت و شناخت خودش و جهان پیراموناش- در نهایت تن میدهد به همان خشونتی که از آن گریخته بود؛ در واقع نه موسی نجاتش میدهد (شیرین کردن آب)، نه عیسی (جور دیگران را به دوش کشیدن) و نه بودا (نفی خشونت). چیزی که میماند تمسخری است غریب و تکان دهنده از مذهب که به قول کشیش شهر، به «سیرک» میماند؛ سیرکی که تمام میشود و آدمها به ذات خود باز میگردند، از جمله هیجو، همان پسربچه عریان ابتدای فیلم که حالا بزرگ شده و لباس کشیشها را از تن در میآورد و در صحنه پایانی به سوی ناکجایی روان است که ما میدانیم به همان سرنوشت تلخ پدرش ختم خواهد شد.
بیشتر بخوانید:
صد فیلم: ۲۱- سلین و ژولی قایق سواری میکنند
صد فیلم: ۱۵- برافراشتن فانوس قرمز