شکوفه های پژمرده
کارگردان: دیوید وارک گریفیث
فیلمنامه: گریفیث بر اساس رمانی از تامس برک
بازیگران: لیلیان گیش، ریچارد بارتلمس، دانلد کریسپ
۹۰ دقیقه، محصول ۱۹۱۹، آمریکا
یک مرد چینی به امید رساندن پیام صلح و دوستی به غرب میآید، اما در لندن امیدش را از دست میدهد؛ جایی که لوسی یک دختر معصوم تحت آزار پدر بوکسورش است…
****
یکی از نقاط اوج کار گریفیث، پدر سینمای داستانگو که کمتر از بقیه فیلمهایش قدر دیده، اما در پرداخت و روایت یک داستان عاشقانه تلخ و غریب، و همین طور در استفاده از امکانات دوربین و خلق میزانسن، سالها جلوتر از زمان خود میایستد و راه را برای اخلافش باز میکند.
فیلم روایت آدمهای آرمانگرایی است که آرمانگراییشان ره به جایی نمیبرد و در نهایت در دنیایی تلخ و تیره- و بی آرمان- سرنوشتی جز مرگ برایشان قابل تصور نیست؛ آن هم در سینمایی تازه متولد شده که هنوز تا بلوغ فاصله زیادی دارد و به دنبال راههایی برای روایت و جذب مخاطب است، گریفیث اما بی اعتنا به زمانهاش، گویی که سیاهی و تلخی فیلمهای نوآر دو سه دهه بعدتر را وام گرفته، جهانی خلق میکند که از ابتدا تا انتها تلنگر تلخی است به جهان پیرامون ما که در آن شر بر خیر غلبه میکند.
جوان آرمانگرای چینی به غرب میآید تا مردم این سوی جهان را از خشونت و پلشتی دور کند، اما شکست میخورد و در صحنهای طنزآلود با یک میسیونر مذهبی روبرو هستیم که در حال رفتن به چین برای ارشاد کافران است! گریفیث با فاصله میایستد و به طرز حیرت انگیزی فیلمی انسانی و ضد نژاد پرستی خلق میکند؛ همو که این روزها آماج حمله بسیاری از منتقدان است که محتوای «تولد یک ملت» را نژادپرستانه توصیف میکنند، اینجا اما تمام فیلم گریفیث حول و حوش یک مرد چینی زردپوست بنا میشود(و فیلم عنوان دومی هم دارد:«مرد زردپوست و دختر») که در واقع قهرمان فیلم است و ربطی به پلشتی جهان اطرافش ندارد، در حالی که شخصیت منفی فیلم، یک غربی است که “ از هر کسی که در این کشور بزرگ متولد نشده متنفر است.” (از طرفی فیلم یکی از اولین آثار تاریخ سینماست که درباره خشونت خانگی حرف میزند؛ نکته مهم دیگری که منتقدان گریفیث نادیده میگیرند).
فیلم از ابتدا به ما میگوید که با یک داستان عاشقانه روبرو هستیم: «داستان عشق و عاشقان، داستان اشک.»؛ یک ملودرام عاشقانه که تمام قواعدش را بر آن اساس بنا میکند، از جمله بر اصل اغراق. سینمایی که تازه سر از تخم درآورده و کماکان مدیون تئاتر و به شکلی تئاترزده است، همیشه اغراق را در بازی و فضاسازی به کار میگیرد، اما در اینجا اغراق به یکی از شیوههای روایتی بدل میشود که در سینمای صامت، و داستانی از نوع رومیو و ژولیت، به شدت موثر است و میتواند تماشاگر را با خود همراه کند. در واقع گریفیث تمام هم و غم خود را در جهت داستانگویی به کار میگیرد و با میزانسن های ایستا، تصویرش را شبیه به نقاشیهای عاشقانهای میکند که به داستان ملودرام فیلم پیوند میخورد. در این راه ابایی از مکث ندارد: اولین باری که دختر و مرد چینی چشم در چشم میشوند، دوربین روی صورت دختر میایستد (گویی که تصویر ثابت میشود) و بعد دوربین صورت مرد را به نمایش میگذارد، باز گویی که زمان میایستد و نما بیشتر از معمول طول میکشد، آن هم بدون حرکت. گریفیث حتی از اکستریم کلوز آپ استفاده میکند و چشمهای شخصیتهایش را به نمایش میگذارد( کاری که دههها بعد به امضای سرجیو لئونه بدل شد). در نماهای داخل خانه، دوربین در زاویهای ثابت به نظاره مینشیند، به نظاره یک عشق؛ گویی که دوربین شخصیتهایش را میپرستد و حالا در آئینی سینمایی، به نظاره آنها نشسته است. خانه مرد چینی ابتدا تاریک به نظر میرسد (تاریکی جهان مرد)، مرد اما چراغی میافروزد (حضور زن) و معشوق چون یک تابلوی نقاشی بر بستر میخرامد. در صحنهای که به نظر میرسد مرد چینی میخواهد به او تجاوز کند، با بوسهای بر آستین دختر روبرو میشویم و یکی از زیباترین عاشقانههای تاریخ سینما شکل میگیرد. همین زاویه دوربین و همین مکان، صحنه پایانی فیلم را شکل میدهد، جایی که اتاق به هم ریخته و همه شکوفهها پژمرده شدهاند و مرگ در میزند.
لیلیان گیش مهمترین بازیگر زن سینمای صامت، اینجا در اوج به نظر میرسد و به شمایلی از زیبایی و معصومیت بدل میشود؛ زیبایی و معصومیتی که تاب خشونت جهان اطرافش را ندارد. لبخند زدن با انگشتانی که سعی دارند به زور کنار لبهایش را از هم باز کنند، به شوخی تلخی بدل میشود که در صحنه مرگ هم حضور دارد؛ تمسخر جهانی که باید ترکش کرد. از طرفی فیلم درباره اوست؛ درباره لیلیان گیش کبیر که در صحنهای آینه به دست میگیرد و به شکلی گویا برای اولین بار زیباییاش را کشف میکند. در این صحنه غریب با نوعی فاصله گذاری روبرو هستیم: او آینه را کنار میگذارد و به دوربین نگاه میکند. دوربین – که حالا باید نمای نقطه نظر مرد چینی باشد- در نمایی نزدیک به ستایش از زیبایی او مینشیند و در نمایی طولانی، گیش موهای خود را رو به دوربین مرتب میکند و ما – دوربین/مرد چینی- ناظر و ستایشگر زیبایی و معصومیت او هستیم؛ زیبایی و معصومیتی که ناگزیر پایمال خواهد شد.
بیشتر بخوانید:
صد فیلم: ۲۱- سلین و ژولی قایق سواری میکنند
صد فیلم: ۱۵- برافراشتن فانوس قرمز