برشهای کوتاه
کارگردان: رابرت آلتمن
فیلمنامه: رابرت آلتمن و فرانک باریت بر اساس داستانهای ریموند کارور
بازیگران: جولین مور، اندی مک داول، متیو موداین، جنیفر جیسون لی، رابرت داونی جونیور، لیلی تیلور، تیم رابینز، فرانسیس مک دورماند،…
محصول ۱۹۹۳- آمریکا
زندگی و احوال چندین شخصیت مختلف در لس آنجلس و حومه که با اتفاقات مختلفی به هم ربط پیدا میکند.
***
کنکاش شگفت انگیز رابرت آلتمن در دنیای ریموند کارور- نابغه ادبیات آمریکا در قرن بیستم- که حاصلاش جست و جوی غریب و تکان دهندهای است در احوال آمریکای معاصر که از سویی در حین وفاداری و تعلقاش به روایت آمریکا، مضمونی جهانشمول هم مییابد و به مرثیهای درباره بشر امروز بدل میشود که در آن هیچ چیز حل نمیشود و پیچیدگیهای زندگی شهری به گرههای کور و عجیبی میرسند که مفهوم زندگی مدرن بشر را به زیر سوال میکشد.
کارور استاد مینیمالیسم و روایت برشهایی از زندگی است که در داستانهای کوتاه فوق العادهاش به گذشته و آینده شخصیتها توجهی ندارد و تنها برشی از زندگی آنها را با ما در میان میگذارد. حالا آلتمن- که به درستی میتوان او را «فیلمساز اجتماعی» خطاب کرد؛ فیلمسازی که برای روایتهای اجتماعیاش به شعارهای معمول پناه نمیبرد- داستانهای مختلفی از کارور را به طرز جذابی به یکدیگر متصل میکند تا در فیلمی سه ساعته، شخصیتهای متعددش را با نخی باریک و نامرئی به هم متصل کند؛ شخصیتهایی که ما چیزی درباره گذشته و آیندهشان نمیدانیم و تنها برشی از زندگی آنها را شاهدیم که به طرز حساب شدهای با زندگی و احوال آدمهایی دیگر در لس آنجلس امروز و حومهاش متصل میشود(جایی که شخصیت مهم خواننده که به شکلی به راوی اثر بدل میشود، میگوید که از این شهر متنفر است، جایی که «آدمهایش فقط کوکائین میکشند و حرف میزنند») و در نهایت تصویری خارقالعاده و تکرار ناشدنی از آمریکای امروز ترسیم میکند: تصویری پر از درد و محنت و تنهایی آدمها و روابطی که به بن بست رسیدهاند یا – خواه ناخواه- خواهند رسید.
فیلم، آمریکای معاصر – و بشر معاصر- را به زیر سوال میکشد؛ نقابها را پس میزند و پست و پشت آدم های ظاهراً محترمی را با ما در میان میگذارد که در نگاه اول بدون مشکل به نظر میرسند، از جمله مجری شناخته شده تلویزیون که فیلم با او میآغازد، در حالی که در حال تماشا کردن تصویر خودش در تلویزیون است و از همین جا با یک دوگانگی و تصویر متفاوت درونی و بیرونی روبرو می شویم که بعدتر – با ورود پدرش به داستان؛ در بیمارستان در یک موقعیت پیچیده- با گذشتهای پیچیده تر میآمیزد و ابعاد مختلفی از بحرانهایش را با ما در میان میگذارد که با محو شدن تدریجی پدر در راهروی بیمارستان، گذشته را به امروز پیوند میزند.
عنوانبندی فیلم با صدای خوانندهای آغاز میشود که ما را همراهی میکند تا برشهای کوتاهی از زندگیهای مختلف آدمهای فیلم را ببینیم؛ برشهایی که همین طور تا پایان ادامه مییابند و شخصیتهای متعدد داستان را هر از گاه وارد ماجرا میکند و به هم ربط میدهد. مهمترین حلقه رابط آنها شهری است که در آن زندگی میکنند؛ یا با هم همسایه هستند، یا شخصیت دیگری مثلاً برای تمیز کردن استخر خانهشان وارد ماجرا میشود یا در همین شهر در جایی مثل کنسرت به هم برمیخورند. شخصیتهای فیلم به شدت متفاوتاند و در واقع ویژگیهای درونی و رفتاری آنها ارتباطی به هم ندارد اما فیلم این شخصیتهای بیربط را به طرز شگفتانگیزی به هم مرتبط میکند و دنیایی میسازد که گویی چون زنجیر به هم گره میخورد: از دختر افسردهای که بخاطر مرگ پسر همسایه خودش را میکشد تا قاتلی که ثمره قتلاش گیر کسانی میافتد که برای تفریح به برکهای رفتهاند، همانها که با مزاحمت برای زنی که در کافه کار میکند، غیر مستقیم باعث تصادف او با بچهای میشوند که میخواهد از خیابان عبور کند و این چرخه کماکان ادامه مییابد تا انتها، از جمله با خودکشی همان دختر افسرده همسایه که مستقیم تحت تأثیر همین تصادف است.
و فیلم به احوال بشر معاصر میخندد و همه چیز را به سخره میگیرد: در عین تلخی و فضای سنگین و تکان دهنده فیلم، طنز جذابی در آن نهفته است که همه موقعیتهای تراژیک را به سخره میگیرد. مثلاً سه دوست که برای ماهیگیری به برکهای رفتهاند، با جسد یک دختر در داخل آب روبرو میشوند، اما تصمیم می گیرند سه روز تفریح شان را ادامه دهند و بعد پیدا شدن جسد را گزارش دهند! همان ماهیهایی که یکی از آنها از همین برکه با جسد معلق در درونش گرفته، در میهمانی مضحکی که در آن شخصیتها نقابشان را برمیدارند و به «دلقک» بدل میشوند، قرار است خورده شود، یا همان لیوان شیری که در تلویزیون میبینیم، گویی از داخل آن بیرون میآید تا خانوادهای را به خانوادهای دیگر ربط دهد و جلوتر میفهمیم که چرا.
از همان سکانس شروع فیلم با هلی کوپترهایی روبرو هستیم که در حال سمپاشی هستند: شهر دچار آفتی شده که نیاز به «سم پاشی» دارد. این آفت نمادین چیزی نیست که دربارهاش حرف میزنند، اساساً نمادی است از ویرانی و فساد درونیای که تمام شهر را دربرگرفته و با سمپاشی هم رفع نمیشود؛ فسادی که آینه تمام نمایش یک پلیس- مأمور قانون- است که از قدرت خود برای سوء استفاده علیه زنان استفاده میکند یا خود همان مأمور سمپاشی است که از روی حسادت زندگی همسر در آستانه طلاقاش را ویران میکند.
فیلم اما درمانی برای وضع موجود ندارد و در پایان با زلزلهای مهیب سست بودن بنیان جامعه ظاهراً مترقی و مدرن امروز را به ما گوشزد میکند، در حالی که پلیس – مأمور قانونی زاده همین نظم توخالی – را با بلندگویش به سخره میگیرد و صحنه مضحک فراموش نشدنیای خلق میکند که در آن میشود به نظم موجود خندید، در عین حال که آینده ترسناک بشر ته دلمان را خالی میکند و ما را به غایت میترساند.
بیشتر بخوانید:
صد فیلم: ۲- کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخه نشست