موقعیت هژمونیک فرهنگی در جامعه مصرفی امروز تا چه اندازه در حیات اجتماعی نسلها تاثیر گذار است؟ بررسی سیاستهای دیزنی در طول فعالیتاش به ویژه در سالهای اخیر را با این پرسش شروع میکنم. آدورنو در ۱۹۴۴ درکتاب «دیالکتیکروشنگری» نوشت: «میکیماوس و هیتلر با دو صدا به یک چیز فرامیخوانند: «فاشیسم» و به والت دیزنی لقب «خطرناکترین مرد آمریکا» را داد. مباحث نظری آدورنو از اقتصاد به فرهنگ به عنوان زیر بنا و زیرساختهای جوامع مدرن متمرکز بود و «صنعت فرهنگ» مد نظر او به پدیدهای اطلاق میشد که در آن، فرهنگ از کارکرد اصلی خود خارجشده و رسانه با تولید هدفمند،یک فرهنگ مسلط را پیوسته بازتولید میکند،آن را همچون کالای مصرفی به خورد تودهها میدهد و در خدمت هژمونی غالب جامعه و منافع سرمایهدارانهاش در میآورد. با تعمیم به نظریههای آدورنو میتوان گفت سلطه جهانی دیزنی در عرصه فرهنگ یک پدیده پایدار و تثبیتشده است و نمیتوان آن را انکار کرد اما در کنار آن به دلیل جنبشهای اجتماعی دوران، فراز و فرودهایی داشتهاست. نمودهای عیان این سرمایهداری علاوه بر تولیدات انیمیشنی، محصولات و کالاهای تجاری برگرفته از آن، به خصوص در تداوم «فرهنگ پرنسسی» است که با «سپید برفی و هفت کوتوله»، «سیندرلا» و «زیبای خفته» در دوره کلاسیک دیزنی آغاز شد، در دوره رنسانس با «شاهدخت و قورباغه» تحکیم و تا امروزه با آثاری چون «منجمد» ادامه داشته است. از دیدگاهی دیگر دیزنی متناسب با پیشرفت جوامع و در سالهای اخیر به واسطه جنبشهای مدنی سیاهپوستان، فمینیستها، قومیتها و نژادها و همسو با موقعیتهای مسلط فرهنگی روز پیش رفته. ایده در اینجا این است که هر چند فراز و فرودهای دیزنی در تولیداتش و طراحی شخصیتها به فراخور از بین رفتن کلیشههای جنسی و قومی در سالهای اخیر، ظاهرا به قصد شناساندن فرهنگهای دیگر و رد الگوهای غلط جنسیتی و نژادی است، اما هدف بزرگتر تثبیت موقعیت این کمپانی برای صاحبان قدرتمند آن بوده. صاحبانی که برای آنها مقبولبودن نزد مخاطبان با قصد متوقفنشدن چرخه سرمایهداری دیزنی در راس امور است و برای عرضه متناسب با تقاضا و مهمتر از همه رفع اتهامهایی که سالهای زیادی به این شرکت وارد بود و هست تا جایی پیشرفته که در سیاستهای اخیر خود به خصوص در موارد جنسی به اصطلاح از آن طرف بام افتاده است! وقتی که باخبر میشویم که دیزنی لباس مینیماوس با خالهای قرمز را به یک کت و شلوار با خالهای آبی تغییر دادهاست تا کلیشههای جنسیتی در مورد پوشش را حتی بر هم بزند، به این باور میرسیم که دیزنی قصد دارد به هر نحوی شده این پیام را به ما منتقلکند که مترقی، برابری طلب و اهل گفتگو با تمامی رویکردهای مدنی-اجتماعی است. اما واقعیت این است که این کمپانی و روسای قدرتمندش از این همسوسازیها و تغییرات در جهت استحکام امپریالیسم رسانهای خود بهرهمی برند. حالا باید دید چگونه والت دیزنی در طول سالها رفتهرفته سیاستهای تازهای در پیش و از کلیشههای نژادی و مخصوصا جنسیتی فاصله گرفت و وقتی صحبت از سلطه فرهنگی دیزنی میشود مقصود چیست.
مسئله پرنسسها
دوران کلاسیک و طلایی دیزنی همگام با موج اول فمینیسم بود. قهرمانِ سفید برفی و هفت کوتوله، سیندرلا و زیبای خفته، دختران ترگل ورگل، کم هوش و منفعلی بودند که تنها راه بیرونرفت آنها از وضعیت اسفبارشان یک جادو و در نهایت شاهزاده نجاتبخش بود. دیزنی به خاطر ارائه این تصویر کنشپذیر از زن با نقشهای سنتی چون خانهداری تا همین امروز متهم به کلیشهسازی و ترویج نگرش مردمحور بوده. اما دو مسئله در اینجا مطرح است؛ یکی اینکه این انیمشنها برگرفته از قصههای پریان هستند. قصههایی رسیده از قرون وسطا. میتوان دیزنی را برای انتخاب چنین مضمونهایی، این قصهها و افسانهها و تکرار آنها محکوم کرد چرا که میتوانست بنا به ذائقه دوران خود یا حتی فراتر از آن، پیش رفته و همچون میازاکی به سراغ قصههایی برود به دور از هر کلیشه جنسیتی با دخترانی کنش گر وشجاع. اما نمیتوان توقع داشت که این قصهها به فراخور برابری طلبیهای نژادی و جنسیتی تغییر کنند. کاری که دیزنی بعد از واکنشهای زیاد و بابشدن اصطلاحی به نام سندروم سیندرلا در مورد سیندرلا انجام داد. تئوریها و راهکارهای دیزنی درباره سیندرلا حتی اگر مورد استقبال خیل عظیم فمینیستهای افراطی واقع شود و چرخ کمپانی را بچرخاند، باز هم محکوم به شکست است. نمیشود در جهانی که منطق آن استوار بر فانتزی و افسانه است مولفههای رئالیسم اجتماعی را دیکته کرد. اگر بنا باشد با یک فیلم واقعگرایانه مواجه باشیم باید پذیرفت مسائلی چون خشونت، جنگ و تمام آنچه بر زیست هولناک انسان در جهان حاکم است را نیز باید به نمایش گذاشت. اینجاست که تفاوت استودیو جیبلی و میازاکی و والت دیزنی مشخص میشود. تفاوت در جهان داستانهاست. میازاکی از همان اولین قدم قصد نداشت تواناییها یا عدم تواناییهای زنان را نمایش بدهد به این دلیل که برای او نه جنسیت و نه زن یا مرد بلکه «فردیت» بود که اهمیت داشت. تقلای دیزنی برای در هم شکستن شمایلهایی از زنان که خودش معرفی و در طی سالها بازتولید کرد، یک عقبگرد تمامعیار به لحاظ هنری برای این آثار محسوب میشود.
دیزنی همگام با موج دوم وسوم فمینیسم نقشهای جنسیتی را از دخترانش مثل خانه داری، ساده دلی و در انتظار شاهزاده رویایی بودن را برداشت و به آنها سر وشکلی مدرن داد تا هم فعالان حقوق زنان و موجهایی که در جامعه به راهافتاده بود را راضی نگهدارد هم بتواند در تثبیت همان فرهنگ پرنسسی اش شاهزاده خانمهای مدرن را بازتعریف کند. همگام با موج دوم فمینیسم که به عنوان رنسانس دیزنی شناخته و بازه زمانی ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰ را دربرمیگیرد، دیزنی بعد از مدتها توقف تولید پرنسسها دوازده فیلم با محوریت یک قهرمان زن منتشر کرد که در راس آن «پری دریایی کوچولو»، «دیو و دلبر»، «علاالدین»، «مولان»، «پوکوهانتس» و «گیسو کمند» بود. و دوباره انتخاب قصههایی که بسیار قدیمیتر از زمان تولید خود بودند و هیچ نشانی از زندگی معاصر در آن نیست، ثابت کرد که دیزنی در منبع الهام خود برای قصه گویی یعنی ادبیات عامه و داستانهای فولکوریک باستانی استوار است؛ اگرچه جاسمین، بل و پری دریایی با خویشاوندان کلاسیک خود تفاوتهای آشکاری داشتند اما روایتها از همان الگوی ساختاری تبعیت میکرد؛ جهانی برآمده از قهرمانها و ضد قهرمانها با داستانی ساده و راست.
دیزنی سعی داشت با سیاستهای تازه مخاطبان متعصباش را راضی نگهدارد و تا اندازهای هم موفق بود اما اگر در یک چشمانداز بزرگتر بخواهیم بررسی کنیم، مسئله نه فقط تصویرسازی از زن بلکه ماهیت یک فرآورده فرهنگی است و تاثیری که میتواند بر زیست کودکان داشته باشد. دیزنی فراموش کردهبود اینکه صرفا یک زن شجاع و کنش گر نشان بدهیم به این معنی نیست که قصه خوبی هم گفته باشیم. در واقع تمرکز دیزنی به جای گفتن قصههای امروزیتر و متناسب با جهانی که هر روز تغییر میکرد بر چگونه تصویرکردن دختران بود. سوال اینجاست که گفتن و باز تکرار این قصهها برای جهانی که وارد مدرنیته شده چه اندازه میتواند کارکرد داشته باشد؟ و از این جهت که محصولات دیزنی به فراتر از مرزهای فرهنگی خودش میرود، تا چه اندازه میتوان حیات فرهنگی جوامع را با عقبگرد به قصههای پریان نادیده گرفت؟ دیزنی تلاشکرد از کلیشههای رایج زنانه و مردانه فاصله بگیرد اما بازتولید پرنسسهای اثیری و مفتونکنندهای چون السا و آنا در «منجمد» مشخصا در راستای اهداف سرمایه دارانه این شرکت بود. در ادامهی تغذیه سلیقه بخش عظیمی از مخاطبانی که به فرهنگ پرنسسی به واسطه انیمیشنهای همین کمپانی خوکرده بودند. دیزنی خوب میداند که دختران شیفته این پرنسسها میشوند و فروش محصولاتِ حاوی تصاویر آنها بازار را قبضه میکند. همین مسئله که سوگیریهای والت دیزنی در مورد شخصیتهای قهرمان زن همیشه همگام با جو سیاسی و اجتماعی دوران تولید محصول است، نمایانگر این امر است که سیاستهای سردمداران این رسانه در راستای اهداف سرمایهدارانه و تداوم و اقتدار بخشیدن به قدرت جهانی خود است و نه امری خیرخواهانه.
برمیگردیم به تاریخچه تحولات جنسیتی و نژادی دیزنی. بعد از «پری دریایی کوچولو»، «دیو و دلبر» و «علاالدین» والت دیزنی برگ برنده خود را رو کرد که به عنوان یک نقطه عطف نیز محسوب میشود؛ «شاهدخت و قورباغه». یک پرنسس سیاه پوست به دنبال رویای شخصیاش که نه ازدواج، که زدن یک رستوران بود.دیزنی با شاهدختوقورباغه قصد داشت هم اتهامهای نژادی که در آن سالها در معرض آن بود را ردکند، اتهامهایی که میگفتند دیزنی پیام «پرنسسها سفید پوست هستند» را به جهان مخابره میکند و هم مسیری را که برای نمایش دیگرگونه دختران در پیش گرفته بود، ادامه دهد. اما مسئله اصلی اینجا بود. تیانا همچنان یک پرنسس بود!
در موج سوم فمینیسم نیز پرنسسها در فیلمهایی چون «دلیر» و «منجمد» به لحاظ ظاهری و شخصیتی و نژادی تغییرات اساسی کردند، اما همچنان «فرهنگ پرنسسی» را باز تولید میکردند. چیزی که با واقعیتهای زندگی مدرن فاصله زیادی داشت و سلطه دیزنی بر تمامی فرهنگها به دلیل بازتولید و طبیعیسازی این فرهنگ،همان خطری است که آدورنو گوشزد کرده بود. مسیر پیکسار در انتخاب مضمونها از همان ابتدا البته جدا بود و می توان نقطه قوت دیزنی در نظرگرفت. این انیمیشنها را مقایسه کنید با «وال ئی»، «بالا»، «درونِ بیرون» و «روح».
پرسشی که مطرحاست این است که چرا دیزنی دنیای پریان را میسازد، تثبیت میکند و بعد آن را نقض میکند؟ آخرین تلاش او در راستای سیاستهای اخیرش فیلم «مادر خوانده» است، که بیشتر یک بیانیه است علیه قالبهای کلاسیک داستانگویی خودِ دیزنی. داستان از این قراراست که یک پری چاق، پیر و رنگین پوست (شمایلی تمامعیار از حذف کلیشههای جنسیتی و نژادی) بیکار شده. چون دیگر پریها و جادوهایشان به هیچ کاری نمیآیند و آدمها زندگی را نه با پریها و جادوها که با اراده خودشان میسازند. انگار دیزنی میخواهد به ما بقبولاند دنیا عوضشده و پریان واقعی نیستند و مشکل اینجاست که آیا لازم بود این همه انیمیشن برگرفته از جهان پریان ساختهشود و بعد نقض شوند تا این گزاره به ما اثباتشود؟ و اصلا چه لزومی برای اثبات آن است؟ (امیدواریم دیزنی روزی دست از سر سیندرلا بردارد!)
در جهان پریان هیچجایی برای برابریها جنسی و نژادی وجود ندارد تغییر این داستانها به تناسب برابریخواهیهای قومیتی وجنسیتی از منطق این داستانها که ریشه در همان تاریخی دارد که سرشار از این تبعیضها بوده، بهدور است و اینجاست که اهمیت داستانها مشخص میشود.
مسئله بازنمایی نژادها و فرهنگها
دیزنی برای جبران پنجاه سال تقویت هژمونی فرهنگی باید کار بیشتری جز معرفی چند پرنسس با نژادهای دیگر مانند «شاهدخت و قورباغه» انجام میداد. چرا که مواضع نژادپرستانه دیزنی بسیار جدیتر و آشکارتر از مسئله بازنمایی کلیشههای جنسی است و همانطور که گفته شد،مسئله این کلیشهها بیشتر به مسئله انتخاب داستانها برمیگردد و گریزی از آن نیست.مساله نژادها اما مهمتر است. چرا که کودکان رنگینپوست و اقلیتها متوجه «فقدان تصویر» خود در جهان این انیمیشنها که برای آنها بسیار جدیتر از جهان واقعی است میشوند. واقعیت این است که والت دیزنی یک آمریکایی سفیدپوست بود، آن هم نه متعلق به امروز.متعلق به دورهای که اغلب آمریکاییها به مسئله نژاد بیتفاوت بودند. در ۱۹۳۳ وقتی دیزنی برای ساخت علاالدین انگارههای فمینیستی را در نظرگرفت، باز همچنان به موضوع نژاد و چگونه بازنمایی آن بیتفاوت بود. چرا که در همان ابتدا،متن ترانه آغازین این فیلم تصویری بدبینانه و وحشیانه از خاورمیانه ارائه میدهد.
دیزنی در سالهای اخیر چندین بار به حذف و یا تحریف فرهنگهای دیگر در انیمیشنهای خود متهم شده است. در مورد این اتهامها دو رویکرد وجود داشت. یکی اینکه دیزنی مواضعی نژادپرستانه دارد و تصویری که از غیر آمریکاییها،نشان میدهد برخاسته از باورهای برتری جویانه صاحبان قدرتمند سفید پوست و آمریکایی این شرکت است. و موضوع دیگر بر سر این بود که قهرمانهای دیزنی تماما از میان سفید پوستان آمریکایی انتخاب میشوند و از آنجایی که دیگر فرهنگها و قومها در تولیدات این کمپانی جایی ندارند، حذف سیستماتیک و هدفمند اقلیتها راه به سلطه فرهنگ آمریکایی بر دیگر جوامع میبرد. در واکنش به مورد اول،کاری که دیزنی کرد این بود که انیمیشنهایی که حاوی کلیشههای غلط قومیتی بودند و با انتقادهای جدی روبرو شده بودند چون «گربههای اشرافی»، «پیترپن»، «دامبو»، «کتاب جنگل»، «بانو و ولگرد» و سریال «خانواده دکتر ارنست» را مورد بازبینی قرارداد. در این تولیدات صحنههایی وجودداشت که جنجالهای زیادی برپاکرد. منتقدان بر این باور بودند که دیزنی در این صحنهها نه تنها تصویری واقعی از نژادهای مختلف به نمایش نمیگذارد، بلکه نگاهی تحقیرآمیز به دیگر نژادها به خصوص سیاهپوستان دارد. مثلا اینکه «پیتر پن» نوعی تمسخر و سوءاستفاده از فرهنگ و تصویر مردم بومی آمریکا به حساب میآید. در این محصول،شخصیتهایی که با زبانی عجیب و اغلب با لهجه صحبت میکنند توسط شخصیتهای دیگر «پوست قرمزی» و «وحشی» نامیده میشوند. مورد «دامبو» اما عجیبتر بود؛ یکی از این صحنهها مربوط به ملاقات دامبو با دسته کلاغهاست که نام رهبر آنها جیم کرو است و ترانه ای که کلاغها میخوانند به قوانین جیم کرو که جداسازی نژادی را به ایالتهای جنوبی آمریکا تحمیل کرد، اشاره دارد. دامبو همچنین به خاطر صحنهی «آهنگ کارگران بارانداز» که نشانگر بیتفاوت بودن سازندگان این فیلم به تاریخچه برده داری بود، هم مورد اتهام واقع شده. صحنهای که در آن کارگران سیاهپوست بیچهره در حال کارکردن میخوانند: «ما روز و شب کار میکنیم… هیچوقت خواندن یا نوشتن یاد نمیگیریم… ما بردهایم تا بمیریم». کلیشههای ضد سیاه پوستی در بین این آثار در مورد دامبو از همه آشکارتراست. همچنین انیمیشن «بانو و ولگرد» متهم به کلیشههای ضد آسیایی شد و همینطور «گربههای اشرافی» که در آن گربه ای با صورت زرد با چوبهای چاپاستیک پیانو مینوازد. انیمیشن «ترانه جنوب» نیزبه دلیل محتوای کاملا نژاد پرستانه به کلی حذف شد. و اما دیزنی برای رفع اتهام و نشادندادن چهره برابری طلب خود چه سیاستهایی در پیش گرفت؟
قصهها اهمیت دارند (Stories Matter)
دیزنی در پی این انتقادات شدید ابتدا در سال ۲۰۱۹ به ابتدای این آثار یک پیام هشداردهنده درباره محتوای ضدنژادی آن اضافه کرد. در این پیام نوشته شدهبود «این فیلم بر اساس آنچه در واقعیت بوده خلقشده و ممکن است حاوی تصاویر فرهنگی منسوخشدهای باشد». بعد از جنبش ضدنژادپرستی «جان سیاهپوستان اهمیت دارد» (Black Lives Matter)، دیزنی نیز جنبشی با عنوان «داستانها اهمیت دارند» (Stories Matter) را در واکنش به این جنبش راهاندازی کرد و در ۲۰۲۰ پیام تازه ای را بازنویسی و در ابتدای این انیمیشنها منتشر کرد. پیام دوم بدینگونه بود «این برنامه شامل تصاویر منفی و یا بد رفتاری با مردم و فرهنگهاست.این کلیشهها در آن زمان اشتباه بودند و اکنون هم اشتباه هستند». این جهت گیریهای دیزنی هم راستا با حیات سیاسی و اجتماعی آمریکا برگ برندهای برای محبوبیت بیشتر آن شد. دیزنی اعلام کرد که متوجه تأثیر مخرب چنین تصویرسازیهایی شده است و میخواهد از آن درس بگیرد، با این هدف که «فضا را برای گفتوگو باز بگذارد تا بتوان آیندهی جهانشمولتری را با هم ساخت». هر چند در این بین انتقاداتی در مورد پیام هشدار دیزنی مطرح است که چرا دیزنی حاضر به حذف این صحنهها از تولیدات خود نیست و همچنان از مزایای تصویرسازی غلط از دیگر نژادها سود میبرد. پاسخ دیزنی به مورد دوم و حذف فرهنگها و نژادهای دیگر در اولین قدم ساخت انیمیشن شاهدخت و قورباغه بود که ادامه این سیاستها به مورد آخر، انیمشن «افسون» میرسد. دیزنی با علم به حساسیتهای نژادی برای ساخت دیانا در «شاهدخت و قورباغه» از مشاورانی استفاده کرد و این روند نیز تا امروز ادامه دارد. این شرکت برای از بین بردن هر گونه اتهامی مبنی بر تحریف فرهنگهای دیگر و برای خودداری از هر گونه تصویرسازی خودسرانه از این جامعههای بومی در زمینههایی مثل موسیقی و طراحی لباس و طراحی شخصیتها با هنرمندان این جوامع همکاری میکند. البته باید گفت هر چند دیزنی زندگی اقوام زیادی را در سالها اخیر به عنوان بستر داستانگویی خود انتخاب کرده اما به نظر میرسد در ابتدای امر این کار را برای تنوع بیشتر در داستانها،شخصیت ها و مکانها انجام میدهد که در کنار آن مخاطبان جهانی خود را نیز راضی نگهمیدارد.چرا که انتقادهایی مطرح است که دیزنی با بومیسازی سودجویانه مولفههای فرهنگهای دیگر به خصوص بومیان آمریکایی سودهای کلان را روانه جیب صاحبانش می کند.
سرمایهداری مدرن؛ باز تولید هژمونی فرهنگی دیزنی
بر میگردیم به سوالی که در ابتدای این مبحث مطرح شد. دیزنی چگونه موقعیت هژمونیک خود را تثبیت می کند؟ پاسخ واضح است. در جهان پسامدرن که تولید کالا و مصرف کالا مهمترین ویژگی آن است، سرمایهداری مدرن مسیر متفاوتی از قبل میرود و سیاستهای تازهای را باید در پیش بگیرد. در حالی که دیزنی قصد دارد تصویری دموکرات، آزادی خواه، برابری طلب، نادم از عملکرد گذشته و حامی حقوق به حاشیه راندهها برای تمامی جهان بسازد، در یک تدوین موازی میشود تکثیر هر روزه تصاویر محصولات فرهنگی ای را دید که منحصر به این شرکت است و از سطح رسانه به سطح زندگی روزمره مردم میرود و بخشی از زیست فرهنگی تمام جوامع میشود، و چون بخشی از زیست فرهنگی آنها میشود سودهای کلان را برای دیزنی به ارمغان میآرود. و در این بین یک قاب است که این تضاد را نمایندگی میکند ویکی از بزرگترین پارادوکسهای زندگی در وضعیت پسامدرن را شکل میدهد: بر روی لباس کهنه و مندرس کودکی فرودست از مثلا حاشیهنشینان همین خاورمیانه تصویر پرنسسهای دیزنی دیده میشود! فرآوردههای فرهنگی دیزنی از دوره کلاسیک تا به حال و با گذشت زمان اعتبار صد چندانی گرفتند و رفتهرفته به صورت بخشی از فرهنگ عامه نه تنها در آمریکا که در دیگر کشوها تبدیل شدند. دخترهای جوان نه تنها تمام محصولات آموزشی، پوشاک، و… خود را با تصاویر شخصیتهای محبوبشان که اغلب پرنسسهای دیزنی هستند، میپسندند که دیوارهای اتاقشان نیز با شمایل این پرنسسها نقاشی میشود.همانهایی که هیچ جایی در دنیای واقعی این کودکان ندارد.
در حالیکه هژمونی فرهنگی دیزنی در طول سالها و با پیشرفت جوامع با جنبشهای آزادیخواهانه مدنی به چالش کشیدهشدهاست اما با وجود تدبیرهای این کمپانی و سیاستهای کارآمد و متناسب با تقاضای بازار، دیزنی همچنان در راس قدرت و یکی از غولهای رسانهای است. بودریار با انتقاد از جامعه مصرفی نقش رسانه در پسامدرن را مهمترین ویژگی نظام سرمایهداری میداند. او آمریکا را جامعهای تحت سلطه فراواقعیتها میداند و میگوید وضعیت زندگی در پسا مدرن به گونهای است که ما، قبل از یک انسان، در مقام مصرفکننده فرآوردههایی که رسانه تولید می کند،هستیم. ما در واقع توسط رسانه گروگان گرفته شده ایم.