جهان وطن / داستان کوتاه از عایشه گل ساواش

ترجمۀ فرانک حیدریان

***

چند روزی را در استانبول به سر بردم و در این بین به پدربزرگم سر زدم. او از شروع شیوع کرونا نقل مکان کرده بود و با پدرم زندگی می‌کرد چرا که ما از اینکه او تنها در شهر کوچکی نزدیک به دریای سیاه، جایی که در آن بازنشسته شده بود، زندگی کند نگران بودیم. به او اصرار کردیم تا برای مدت کوتاهی به شهر بیاید. تصمیم عاقلانه‌ای بود. سلامتی پدربزرگم در آن ماه‌ها به سرعت رو به وخامت می‌رفت و زنده ماندنش قطعی نبود. دیگر نمی‌توانست مانند قبل به پیاده‌روی‌های طولانی برود و یا حتی برای مدتی طولانی در وضعیت عمودی قرار بگیرد.

پدربزرگم همواره روزهایش را خارج از خانه می گذراند. هر گاه به استانبول می آمد سراسر شهر را با اتوبوس و کشتی می‌گشت. گاهی تا دروازه های شهر هم می رفت. او با یک چادر مسافرتی دور کشور سفر می کرد. در روستاهای کوهستانی اقامت می کرد و خود را به خوردن صبحانه در خانه های محلی ها مهمان می کرد. او عاشق آن چیزهای کوچک بود، مثل ملاقات با غریبه ها، دیدن زندگیهای متفاوت.او اغلب به ما نوه هایش اصرار می کرد تا به او ملحق شویم. به ما عکسهای مردمی را نشان می داد که در این سفرها با آنها دیدار کرده بود. کسانی که ارتباطش را با آنها حفظ کرده بود. یکبار، وقتی داشتم در کافه ای کناردریا در استانبول با او صبحانه می خوردم، یک پسرک ده یازده ساله با او تماس تصویری برقرار کرد تا برایش تعطیلات سال نوی خوبی را آرزو کند.

پسرک گفت: “پدربزرگ زود بیا بازم.”

من و دختر عموها و پسرعموهایم همگی خارج از کشور زندگی می کردیم و و پیدا کردن وقت اضافه برای اینجور سفرها برایمان دشوار بود. دیدارهایمان در بازگشت به کشور متشکل بود از دیدن یک عالم آدم در مدت زمانی کوتاه. اما ما به پدربزرگمان افتخار می کردیم- به روحیه جوان و ماجراجویش. شاید ما احساس کرده بودیم که اینها چیزی را درباره ما به ما نشان میدهد، چیزی مثل هویت خانوادگی.

از وقتی رسیدم، دوستان و خویشاوندان را دیدم و همچنین به تنگه بوسفوروس[۱] رفتم، به مودا[۲] و جهانگیر[۳]. گردشهایی که همیشه به مفهوم یادآوری ای از گذشته ها بود. اگر چه نمیتوانم بگویم هنوز ازشان لذت میبرم. بین سفرهایم محله ها به سرعت تغییر می کردند و بسیار شلوغ شده بودند. شهر فراتر از حد تصور مملو از جمعیت بود. پر از گردشگر- جریان غلیظی از خلق الله(جمعیت) که به آرامی حرکت میکنند و همه چیز را در بر می گیرند. نسبت بهشان احساس خشم می کردم و شهری که در آن بزرگ شده بودم را طلب می کردم.

شب قبل به پدربزرگم تلفن کردم که بگویم فردا بعداز ظهر میبینمش. اگر زودتر زنگ زده بودم از من می خواست بی درنگ بیایم و برای وعده های غذایی دونفره در طول اقامتم برنامه ریزی می کرد. وقتی رسیدم پدرم بیرون بود. به من گفت کارهایی دارد که باید انجام بدهد. به علاوه به جای دیدن من با پدربزرگم، ترجیح می داد با من تنها وقت بگذراند. چندان راحت نبود اما احساس کردم نظم زندگی دارد به حالت عادی برمی گردد. حالا به نظر غیر قابل تصور می آمد که پدربزرگم قادر بود به شهر کوچکش برگردد. البته پدرم هرگز اینها را نگفت ولی من از تماسهای تلفنی ام با او میفهمیدم که او بیشتر و بیشتر بیرون از خانه می ماند. عصر همان روز قبل از رفتن به خانه مادرم و خوردن شام با خاله هایم، باید پدرم را برای نوشیدن قهوه می دیدم. ماندن در خانه برایم طاقت فرسا بود. اینکه بخاطر از هم گسستگی خانواده ام احساس سرگشتگی کنم.

تازه سوار تاکسی شده بودم که پدربزرگم زنگ زد بپرسد کجا هستم. به او گفتم: “تو راهم. ولی یه کم طول میکشه تا برسم.” می توانستم بی قراری او را تصور کنم. باید از ساعتها قبل لباس پوشیده باشد، از پنجره بیرون را نگاه کند و برای آمدن من دیدبانی بدهد. تاکسی از میان پل رد می شد گه دوباره زنگ زد. فراموش کرده بود بگوید که زنگ در طبقه پایین بگیر نگیر دارد و من باید وقتی رسیدم محکم فشار دهم. بعد برای بار سوم زنگ زد تا بگوید وقتی نزدیک خانه شدم به او خبر بدهم.

سراسیمه گفتم: “بابایی زود می بینمت.”

جلوی در با زنی که پدرم از وقتی پدربزرگ آمده بود برای کمک در امورات خانه استخدامش کرده بود، احوالپرسی کردم. قبلا یکبار دیده بودمش، و تازه فهمیدم که زن گرجی است، اگرچه اسمش را درجا به یاد نیاوردم.

زن گفت: “بابایی امروز خیلی بی قراره.” ترکی را با لهجه ای غلیظ حرف می زد. روی کلمات تاکید بی مورد میگذاشت. اما برایم جالب بود که او تسلط خوبی به زبان ترکی داشت.

کفشها و کت ام را درآوردم، بعد به اتاق نشیمن رفتم، جایی که پدربزرگ روی یک مبل نشسته بود. می خواست بلند شود اما من اشاره کردم که بنشیند و گونه اش را بوسیدم. به طرز وحشتناکی نحیف شده بود. تکه های ریز پوستهای مرده به پیشانی اش چسبیده بود. هنوز کت وشلوار سه تکه و کراواتش را برتن داشت، بدون شک بخاطر من.

گفتم: “نگاش کن. این مرد متشخص و خوشتیپ رو ببین”

روبرویش نشستم. ماجرای اولین روزهایم در استانبول را برایش گفتم. کسانی را که تا کنون ملاقات کرده بودم. به او گفتم مادرم به مناسبت ورود من یک خوراک فوق العاده  گوشت بره درست کرده بود.

پدربزرگم گفت:”هیچوقت نمیاد من رو ببینه. و از وقتی اسباب کشی کردم به اینجا من رو دعوت نکرده.”

خوشحال بودم که مادرم آنجا نبود تا اینها را بشنود. یکباره عصبانی و ناراحت شدم از اینکه پدربزرگم از عروس سابقش انتظار میزبانی داشت.

به او گفتم: “اون سر کار میره. به ندرت برای خودش هم حتی یک دقیقه وقت آزاد داره”  دلم نمی خواست توضیح بدهم که مادرم اصلا نمیخواهد خانواده پدرم را ببیند چه برسد به خدمت کردن به آنها.

کِتِوان[۴]-که حالا اسمش را به خاطر آورده بودم_ در آستانه در ظاهر شد و پرسید کجا مایلم غذا بخورم؟

به او گفتم زیاد گرسنه نیستم. برای خودم فقط یک فنجان چای می ریزم. اگر پدربزگم چیزی لازم دارد من برایش یک سینی آماده می کنم. ولی همانطور که اینها را می گفتم متوجه شدم که میز غذاخوری برای غذای سال نو چیدمان شده بود، با رومیزی سفید  و دستمال سفره های قرمز و یک گلدان میخک.

پدربزرگ گفت:” البته که غذا می خوری. همه با هم غذا می خوریم”

یک نفر دیگر پشت سر کتوان ظاهر شد. یک دختر نوجوان پانزده ساله.

پدربزرگ گفت: ” شاهزاده کوچولو هم اینجاست”

اگر چه میز برای چهار نفر چیده شده بود، کتوان مرتب تکرار می کرد که او و ناتلا[۵] -دخترش- میتوانند در آشپزخانه غذا بخورند.

به او گفتم :”لطفا کنار ما بشینید” در عین حال ناراحت بودم که پدربزرگم چنین برنامه ای را ریخته و زن را مجبور کرده غذا بپزد و خواسته که همگی با هم غذا بخوریم. فکر کردم مطمئنن مادر و دختر ترجیح میدادند با هم تنها باشند.

پدربزرگم گفت: ” ازش خواستم تا غذایی که توش تخصص داره رو برات درست کنه”

داستان جهان وطن

به من اشاره کرد که کمک کنم تا از جایش بلند شود و بعد قدم به قدم به سمت میز رفتیم. دستش را محکم به بازوی من تکیه داده بود. دوباره فکر کردم چقدر نحیف شده است. و نتوانستم در بست بپذیرم که خودِ سالخورده اش در این هیبت پدربزرگم پنهان شده بود. احساس غیرمنطقی ای داشتم که این فقط یک دوره است و او بزودی به سرزندگی و نشاط باز می گردد.

در مدتی که پشت میز نشسته بودم و کتوان و ناتلا غذاها را می آوردند معذب بود، به همین خاطر بلند شدم تا به آنها کمک کنم. در آشپزخانه یک سینی بود از نان های طلایی، سالاد هویج و چغندر زنده شده، و یک کیک که با تکه های میوه تزئین شده بود.

به کتوان گفتم: ” اینا خیلی زیاده. واقعا مجبور نبودی.”

سرش را تکان داد و لبخند زد. بعد یک بشقاب غذا به دستم داد تا سر میز ببرم.

سر ناها از ناتلا سوالاتی پرسیدم که مادرش جوابهای او را ترجمه می کرد. ناتلا سه ماه قبل به استانبول آمده بود. حالا در یک اداره آنسوی خیابان کار می کرد. بیشتر حرفهایی که گفته می شد را میفهمید اما هنوز خجالت می کشید به ترکی جواب بدهد.

پرسیدم: در اداره چی کار می کنی؟” مادرش گفت بیشتر تمیزکاری و آشپزی میکند. ناتلا به جوانی ای که من حدس زده بودم نبود. او تابستان گذشته دبیرستان را تمام کرده بود.

پرسیدم: “از استانبول خوشت میاد؟”

ناتلا شانه بالا انداخت و چیزی به مادرش گفت. بعد به انگلیسی گفت: “میدون تقسیم رو دوست دارم. ولی مامان از اونجا خوشش نمیاد”

گفتم: “انگلیسیت خیلی خوبه” و همان را به ترکی برای کتوان گفتم که با سربلندی شادمانه خندید. گفت که میدان تقسیم جای افتضاحی بود. نمیدانست چجور آدمهایی آنجا ول می چرخند. ناتلا یک پیراهن مشکی چسبان پوشیده بود. یک کپه دستبند دور مچهایش بود. زیر آرنج چپش خالکوبی کوچکی به شکل یک پرنده بود. فکر کردم او خیلی جوان است و بیقرارِ بالغ شدن. میتوانستم تمایل او را حدس بزنم، به میل جنسی و به آزادی.

تابستانی که من از دبیرستان فارف التحصیل شدم هر روز با دوستانم به تقسیم می رفتیم و شب دیر هنگام باز می گشتم. در یک دانشگاه معتبر خارج از کشور پذیرفته شده بودم. و به خودم اجازه هرجور هوسبازی ای را می دادم. چیزی که پدر و مادرم با آن مخالف نبودند. برای ناتلا متاسف شدم که مجبور بود کنار ما بنشیند. تمام اینها باید برایش خیلی کسالت بار باشد.

پیشنهاد دادم “چرا الان نمیره میدون تقسیم؟ هنوز دیر نیست و اونم تعطیله”

کتوان گفت: “اگه میخوای بری برو.”

ناتلا صورتش را به بازوی مادرش مالید.

گفت: “کیک درست کردیم”

آنوقت دیدم که او هنوز هم یک بچه است.

کتوان پرسید: “پسرمون سیر شد؟” نان دیگری به پدربزرگم داد. بعد برایش سالاد بیشتری ریخت. “وقتی پدرت خونه س رژیم بابایی خیلی سفت و سخته. نه دسری نه نونی. گوشت به قدر غذای گنجشک. ولی پسرمون دوست داره غذا بخوره. بذار حال کنه”

گفتم:” به نظر منم”

کتوان گفت:” بالاخره، می خواد منتظر چی باشه؟”

از رک بودنش تعجب کردم و به سرعت بحث را عوض کردم. اگر چه به نظر می رسید برای پدربزرگم اهمیتی ندارد. هر وقت تلفنی با او صحبت می کردم مطمئن می شدم که به او بگویم باید خیلی زود دوباره قوی شود که برود بیرون قدم بزند و خودش را آماده کند تا تابستان همان سال در جشن عروسی یکی از اقوام در شهر آیوالیک با من برقصد.

پدربزرگم بشقاب دوم را شروع کرد و نگاهی انداخت ببیند من هم غذا میخورم یا نه.

گفت: “کزبان آشپز خوبیه”

تصحیح کردم “کتوان”

“کزبان اسمیه که من روش گذاشتم. اون کزبانه و شاهزاده خانم هم نهال”

“بابایی نمیتونید از خودتون اسم بذارید”

کتوان گفت: “برای ما اهمیتی نداره”

به کتوان گفتم من چند سال پیش رفتم گرجستان. با ده نفر از دوستان مَردم.

“جدی؟”

گفتم: “کشور زیبایی دارید.” با اینکه می دانستم این جمله کلیشه ای است. اغلب مردمی که برای دیدن ترکیه می آمدند این را به من می گفتند و بعد باید می ایستادم و به لیستی از مکانهای دیدنی که آنها رفته بودند گوش کنم. هنوز اسم جاهایی که رفته بودیم را به یاد  داشتم- تفلیس، باتومی و سفری یک روزه به متسختا.

کتوان گفت:”چه عالی. چه سفر خوبی.”

“آخرین بار کی رفتی کشورت؟”

گفت که او و ناتلا چند ماه پیش آنجا بودند. درست به محض اینکه محدودیتهای سفر رفع شد. اگر چه هنوز اقدامات سفت و سختی وجود داشت. غیر از اینها پدرم تنها ده روز به او مرخصی داده بود که به این مفهوم بود که آنها وقتی به گرجستان سفر کرده بودند و یک هفته را تماما در خانه سپری کرده بودند، تعطیلات تمام شده بود. به ندرت توانسته بودند خویشاوندانشان را ببینند و یک روز که توانسته بودند از خانه بیرون بروند برنامه ریزی کرده بودند که بر مزار مادر کتوان گل ببرند.

به ذهنم متبادر شد که در واقع من از این سفر اطلاع داشتم. پدرم نتوانسته بود برای کتوان در طول غیبتش جایگزین پیدا کند. بنابراین او مجبور بود تمام روز را در خانه بماند و به پدربزرگم رسیدگی کند.

پدرم پشت تلفن شکوه کرده بود:” مرخصی گرفته و من رو وسط این ماجرا تنها گذاشته. رسیدگی به پدربزرگت خیلی سخت شده. اون به معنای واقعی دنبال راه هاییه که به خودش آسیب بزنه.”

پدرم به شدت با پدرش بدخلق بود. اگر پدربزرگم کوچکترین قوانین را رعایت نمی کرد پدرم می رنجید. از جمله خوردن شیرینی جات یا عدم استفاده از دو دستش برای نگه داشتن خود هنگام برخاستن از روی مبلش.

از کتوان پرسیدم:” وقتی به کشورت برگشتی کجا می موندی؟”

او گفت:” تو خونه مون. با شوهرم و پسرم” و اسم شهر کوچکی را گفت که اگر چه سری به تایید تکان دادم ولی اسمش را هرگز نشنیده بودم. توضیح داد که خانه را خودش با شوهرش روبروی خانه های اقوام شوهر ساخته اند. با آنها که یک باغ میوه شریک بودند. خواهر و برادرش کمی دورتر زندگی می کردند. حالا آن زندگی مرده بود. برای هیچکدامشان شغل وجود نداشت. برادرش در اسپانیا بود و خواهرش در آذربایجان. پسرش هم داشت تلاش می کرد مهاجرت کند. به احتمال زیاد نزد او و ناتلا به استانبول می آمد. خویشان شوهرش اخیرا مرده بودند. اما لااقل هنوز همسرش به رسیدگی به باغ میوه تمایل داشت. یک عالم درخت میوه داشتند. انگور پرورش می دادند.

او ناتلا را تکان داد و چیزی بهش گفت.

ناتلا از توی آشپزخانه یک بطری آورد که در سلفون پیچیده شده بود.

کتوان اعلام کرد:” شراب همسرم” بطری را از دخترش گرفت و شروع کرد به باز کردن سلفون.

گفتم:” نه! نه! بازش نکن. این شراب خیلی ویژه ست. خودتون باید بخوریدش.”

کتوان به بازکردن سلفون ادامه داد.

پدربزرگم گفت:” من میخوام مزه کنم”

گفتم:” بابایی. الکل برای شما خیلی بده. لطفا نکنید.” به کتوان گفتم: “لطفا برای ما بازش نکنید”

کتوان گفت:”امروز روز ویژه ایه”

اصرار کردم :”لطف دارید ولی نیازی نیست”

کتوان گفت:” یک روز ویژه برای ما. امروز روز نامگذاری ناتلا ست”

احساس حماقت می کردم که خیال کرده بودم آن شراب به من و پدربزرگم پیشنهاد شده بود. همچنین شرمنده بودم که مجبور بودند چنین روزی را با ما بگذرانند و آنهمه تدارک ببینند.

گفتم:”چرا به ما نگفتید؟” و تکرار کردم که ناتلا هنوز میتواند برود و جایی با دوستانش قرار بگذارد.

“روز نامگذاری شبیه روز تولده؟ مهمونی میگیرید؟”

ناتلا گفت:”ما امروز صبح جشن گرفتیم. مامان نونها رو برای صبحانه پخت و شمع روشن کردیم و دعا کردیم. وقتی پدربزرگ خواب بود به خونه زنگ زدیم”

یکبار دیگر احساس حماقت کردم که فکر کرده بودم تمام آن غذاها به افتخار من پخته شده. به نظر میرسید پدربزرگ هم درباره ی روز نامگذاری نمیداند و اینکه کتوان و ناتلا میخواستند خصوصی برگزارش کنند. کتوان از بوفه پشت میز غذاخوری لیوانهای کریستالی آورد. یادم آمد پدر و مادرم این لیوانها را در یک تعطیلات از اسلوونی خریده بودند. آنها از جمله اشیایی بودند که تلخی جدایی آنها را خاطرنشان می کرد. شاید به همین خاطر بود که هرگز ندیده بودم پدرم ازشان استفاده کند. مادرم هم از دارایی های گذشت که پیروزمندانه جمعشان کرده بود.

کتوان لیوانهای ما را پر کرد و لیوان پدربزرگ را نصفه ریخت. ناتلا کیک را آورد.

پدربزرگم گفت: “معرکه ست. اینا دست پخت خیلی خوبی دارن.”

پرسیدم:”رسم چیه؟ باید آهنگی بخونیم؟”

کتوان گفت:”ما به سلامتی می نوشیم”

لیوانم را بلند کردم و گفتم:” به سلامتی روز نامگذاری ناتلا. امیدوارم تمام رویاهاش به حقیقت بپیونده”

شراب شیرین و خیلی قوی بود.

بعد کتوان لیوانش را بلند کرد.

به زبان گرجی حرف زد و ناتلا موقرانه با سری خم کرده گوش کرد. بعد بار دیگر صورتش را به بازوی مادرش فشار داد.

کتوان به ترکی گفت:”برای آینده ش مینوشم. و مثل تو برای رویاهاش مینوشم. چنانچه بتونیم مثل یه خانواده کنار هم باشیم و مجبور نباشیم رویای چیزهای عجیب و دور رو ببینیم. البته دلیل شادنوشی من پیش پا افتاده بود. یک پایان باز برای برآورده شدن هر آرزویی. با این حال شاید باید برای ناتلا آینده ای در امریکا یا اروپا تصور می کردم. آرزوی اینکه اون بتونه به دور دنیا سفر کنه. تو سن و سال اون من فقط آرزو داشتم که دور شم، آزاد باشم، که زندگیم رو جای دیگه ای شروع کنم.”

کتوان ادامه داد:”به سلامتی این مینوشم که این روزها تموم شه و کشورمون بتونه روی پای خودش وایسه. که مردم مجبور نباشند خونه هاشون رو ترک کنن.”

پدربزرگم کیک اش را تمام کرده بود و سر میز خودش را تکان میداد.

دستش را نوازش کردم و گفت:” بابای داره خوابتون میبره”

کتوان لیوان شرابش را که هنوز پر بود روی میز گذاشت و گفت:”پسر بزرگمون خوب غذا خورد” بعد کمک کردیم پدربزرگم برخیزد و قدم به قدم او را به سمت مبل اش بردیم.

این پایان شادنوشی بود. ناتلا شروع کرد به جمع کردن بشقاب ها. در بطری را بست و کیک را به آشپزخانه برد.

پدربزرگ به محض نشستن به کنترل تلویزیون اشاره کرد و زمزمه کرد که بزودی برنامه ای شروع می شود.

پدرم بهم پیامک داد و پرسید ساعت چند یکدیگر را میبینیم.

به پدربزرگم گفتم”برنامه ات را ببین. من مزاحمت نمیشم”. اما او سرسختانه می خواست تا من کنارش بنشینم. کتوان را که داشت میز را تمیز می کرد صدا زد تا چای درست کند.

کتوان با لحنی کمی خشن گفت:”دم کردم”

سریال مانند هزاران سریال دیگر درباره توطئه های یک خانواده بزرگ و ثروتمند بود. هر بار که شخصیتی جدید بر صفحه تلویزیون نقش می بست پدربزرگ درباره پس زمینه او چیزهایی می گفت. درباره فرزندان نامشروعش، اخاذی ها و ترفندهای زن سالارانه می گفت. دشوار بود که خط و ربط مجموعه روابط پیچیده که پدربزرگ بر آن مسلط بود را در ذهن نگه داشت. همه چیز به طرز فجیعی دور از ذهن  به نظر می رسید. با این حال تظاهر می کردم علاقمندم.

به محض اینکه میز مرتب شد و چای آورده شد، ناتلا هم آمد تا سریال را ببیند.

پرسیدم:” از این سریال خوشت میاد؟”

شانه بالا انداخت:”همه چیز رو نمیفهمم”

لبخند زدم:” منم همه چیز رو نمیفهمم”

هر پانزده دقیقه برنامه بخاطر آگهی های بازرگانی قطع می شد.

به پدربزرگم گفتم: “حتما هر قسمت تمام روز طول میکشه.”

گفت:”برای من که بهترم هست. وقتم رو پر میکنه.”

از اینکه آشکارا این موضوع را خاطرنشان کرد غمگین شدم. فکر کردم باید راهی پیدا کنم که او را بیرون ببرم. شاید برای اینکه کنار تنگه بوسفور بنشیند یا در رستورانی غذا بخورد. با این حال مجبور بودم خیلی زود بروم که تا قبل از شام پدرم را ببینم. امیدوار بودم که پدربزرگم خوابش ببرد تا بتوانم جیم شوم. ولی او هشیار بود و حتی داشت آگهی های بازرگانی را هم با علاقه دنبال می کرد.

دستم را پشتش گذاشتم و گفتم: “بابایی من باید برم”

“چه عجله ایه؟”

بهش گفتم دارم میروم پدرم را ببینم.

“چرا نمیاد خونه؟”

زمزمه کردم:”فکر کنم یه قرارملاقات داره.”

پدربزرگم گفت:”خیلی هم خوب”

قبل از اینه برگردم سعی میکنم بیام و ببینمت. اگه نتونستم بیام یادت باشه باید حرکات رقصت رو برای عروسی آماده کنی”

پدربزرگم گفت:” خیلی هم خوب. به مادرت سلام برسون.”

از خداحافظی مختصر او غافلگیر شدم. گویی تسلیم او نیز نشانه ای از وضعیت جسمانی وخیمش بود. گواهی بر پدربزرگ تغییر یافته من.

تکرار کردم:” یه بار دیگه میام دیدنت. بهت خبر میدم.”

زانو زدم و گونه هایش را بوسیدم. بعد دوباره گونه هایش را بوسیدم و موهای آب و جارو(شانه شده) شده روی سرش را بوسیدم.

در طول آگهی های بازرگانی ناتلا به مادرش که در آشپزخانه بود ملحق شده بود و روی یک چهارپایه نشسته بود و هنگامی که مادرش تده ی تابه و سینی را می شست، شادمانه با او حرف می زد. وقتی من را در چارچوب در دید برخاست.

گفتم:” من باید برم. ممنون از ناهار بینظیرتون”

کتوان یک قابلمه سنگین را کنار گذاشت و دستهایش را با پیشبندش خشک کرد.

گفت:”هنوز که زوده. پدربزرگ از دیدن شما خیلی هیجانزده شد.”

در برابرش احساس خشم و شرم کردم.

” تو دیدار به این کوتاهی ملاقات همه افراد واقعا دشواره”

ناتلا کت ام را آورد و آن را باز کرد تا بپوشم.

گفتم:”روز نامگذاریت مبارک ناتلا و از پدرت هم برای شراب خوشمزه ش ممنونم”

داشتم کفشهایم را می پوشیدم که کتوان آمد و خواست که اگر پدرم را دیدم به او بگوشم که آنها می خواهند در بهار برگردند گرجستان. گفت که قبلا دو بار به پدرم گفته است ولی پدرم عزمش راسخ است که اجازه ندهد. او از ابتدا می دانست که این شغل شامل چه چیزهایی است. پدرم به او گفته بود و کتوان می توانست شغل را بگیرد یا نگیرد.

کتوان گفت که نمیخواهد پدرم را عصبانی کند اما برایش مهم است که خانواده اش را ببیند.

گفت:”تو یکساله گذشته برای اضافه حقوق حرفی نزدم و ناتلا همیشه بعد از کارش میاد و به پدربزرگ کمک میکنه. پدربزرگ دوست داره ناتلا دور و برش باشه. بهش شادی میده.”

تمام مدتی که صحبت می کرد من سر تکان می دادم. با وجود اینکه احساس می کردم درباره این مسائل حرفی برای گفتن ندارم. بهش گفتم به پدرم یادآوری میکنم.

بیرون آفتابی بود و ترافیک و عابرپیاده و دستفروش موج می زد. جوهره ی روز. در امتداد بولوار بارباروس[۶] به راه افتادم که بتوانم تاکسی بگیرم. کم و بیش تصمیم گرفته بودم که درخواست کتوان را به پدرم یادآوری نکنم. بدون شک فقط دوباره عصبانی اش میکرد و من نمیخواستم زمان کوتاهی را که با هم بودیم خراب کنم. به هر حال من در جایگاهی نبودم که از یک زن دفاع کنم و میلش را برای دیدن همسر و پسرش برای او توصیف کنم. چند روز دیگر ترکیه را ترک می کردم، فارغ از هر مسئولیتی، من آن کسی نبودم که بر نیازهای روزانه پدربزرگم نظارت کنم. به علاوه دلم نمیخواست در هفته هایی که کتوان و ناتلا نیستند پدربزرگم با غریبه ها بماند. او در همنشینی با مادر و دختر خیلی راحت بود. به طور حتم می توانستند در تابستان برگردند. وقتی پدربزرگم با ما برای رفتن به جشن عروسی به سفر می آمد.

فکر کردم آنروز عصر برای دختر عمو و پسر عموهایم در گروه واتسپی مان بنویسم که برنامه سفری برای شرکت در عروسی آیوالیک بریزند. حافظه چت هایمان بیشتر شامل چیزهای خنده داری میشد که به صورت آنلاین می دیدیم. و همچنین عکسهای زیرخاکی کودکی مان که در بازگشتمان به ترکیه پیدا می کردیم. بگ.یم من پیشنهاد می کنم پدربزرگمان را به یک هتل یا خانه مبله اجاره ای ببریم. بابایی دریا را دوست دارد و شنا کردن را هم. تقریبا دو سال پیش در اواسط پاییز رفته بود شنا کند. با افتخار برایمان گفت که آب سر چقدر برای جسم و روح مفید است. می توانستیم جایی را در کنار دریا پیدا کنیم. خانه ای بدون پلکان. میتوانست بنشیند و دریا را نگاه کند. تصویری داشتم از اینکه همه مان در تراس دور او جمع شده ایم. بهش فشار می آوردیم که برایمان داستانهایی را بگوید که هرگز نشنیده ایم و یا شنیدیم و توجهی نکرده ایم. فکر کردم باید از او بخواهیم که درباره تمام سفرهایش به سراسر ترکیه که در چادر میخوابید و از غریبه هایی که دیده بود بگوید. در بلوار بارباروس، ایستادم و دستم را بالا گرفتم. منتظر تاکسی بودم. سعی کردم این احساس آزاردهنده را که ممکن است پدربزرگم تا عروسی نماند کنار بگذارم.

پدرم پیامک زد: کجایی؟ اگه هنوز قصد ملاقات داری به من اطلاع بده.

لحن دلخور او را نادیده گرفتم و نوشتم که در راه هستم اما نمی‌توانم مدت طولانی بمانم.

***

[۱] تنگهٔ بُسفُر یا تنگهٔ بوسفور باریکه آبی در کشور ترکیه است که دریای سیاه را به دریای مرمره می‌پیوندد.

[۲] مودا  محلی در شهر کادی‌کوی، استانبول، ترکیه است.

[۳] جهانگیر محله ای مرفه در شهرداری و ناحیه بی اوغلو در استانبول ترکیه است.

[۴] ketevan

[۵] Natela

[۶] Barbaros

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights