ترجمۀ فهیمه زاهدی
***
پیرمردی با عینک قاب فلزی و لباسهایی بسیار خاک آلود کنار جاده نشسته بود. گاریها ، کامیونها، مردان، زنان و بچهها از روی پل شناور رودخانه میگذشتند. گاریهایی که قاطرها روی پل میکشیدند به کمک سربازها که پرههای چرخ آنها را هل میدادند خود را تلوتلوخوران از شیب ساحل بالا میکشیدند. کامیونها به سختی پیش میرفتند و کارگرانی که پاهایشان تا مچ در خاک بود با گامهای سنگین در امتدادشان حرکت میکردند. اما پیرمرد بیحرکت آنجا نشسته بود. آنقدر خسته بود که دیگر نمیتوانست جلوتر برود.
کار من این بود که از پل رد شوم، آن طرف نقطهٔ آغاز پل را بررسی کنم و ببینم دشمن تا کجا پیشروی کرده. این کار را انجام دادم و برگشتم به این طرف پل. دیگر آنهمه گاری آنجا نبود، فقط چند نفر پیاده بودند و پیرمرد که هنوز همانجا نشسته بود.
از او پرسیدم،«اهل کجایی؟»
گفت،«سن کارلوس،» و لبخند زد.
شهرِ زادگاهش بود و افتخار کرد که این را می گوید و لبخند زد.
توضیح داد،«از حیوانها مراقبت میکردم.»
درست متوجه نشدم، گفتم،«آهان.»
گفت،«آره، میدانی، مانده بودم مراقب حیوانها باشم. من آخرین کسی بودم که سن کارلوس را ترک کردم.»
نه به چوپانها شباهتی داشت نه به گلهدارها و من به لباسهای سیاه خاکآلود و چهرهٔ خاکستری غبارآلود و عینک قاب فلزیاش نگاه کردم و گفتم،«چه حیوانهایی؟»
گفت،«حیوانهای جورواجور.» و سر تکان داد،«مجبور شدم ترکشان کنم.»
داشتم به پل نگاه میکردم و به منطقهٔ آفریقایی مانند اِبرو دلتا و فکر کردم دیگر چند وقت میشود که دشمن را ندیدیم، و تمام مدت گوشمان به اولین صداهایی بود که همیشه از رخدادی سِری به نام تماس خبر میدادند، و پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود.
پرسیدم،«چه حیوانهایی بودند؟»
گفت،«روی هم رفته سه جور حیوان. دو تا بز و یک گربه و بعدش هم چهار جفت کبوتر.»
پرسیدم،«و تو مجبور شدی ترکشان کنی؟»
«آره. به خاطر بمباران. فرمانده گفت به خاطر بمباران باید بری.»
در حالی که به انتهای پل نگاه میکردم که چند گاری آخر داشتند باعجله شیب ساحل را پایین میرفتند، پرسیدم،«خانوادهای نداری؟»
گفت،«نه، فقط حیوانها که گفتم. گربه، البته، مشکلی ندارد. گربهها میتوانند مراقب خودشان باشند، اما نمیدانم بقیه چه میشوند.»
پرسیدم،« طرفِ کی هستی؟»
گفت،«طرف هیچکس نیستم. من هفتاد و شش سالمه. دوازده کیلومتر راه آمدم و گمان کنم دیگر بیشتر نتوانم بروم.»
گفتم،«اینجا جای خوبی برای ایستادن نیست، اگر بتوانی، کامیونها آنجا توی جاده از دوراهی تورتوسا میروند.»
گفت،«کمی صبر میکنم بعد میروم. کامیونها کجا میروند؟»
گفتم،«سمت بارسلونا.»
گفت،«آنطرفها کسی را نمیشناسم. اما خیلی ممنون. بازم خیلی ممنون.»
بیاندازه گیج و خسته به من نگاه کرد، و بعد طوری که بخواهد نگرانی اش را با کسی درمیان بگذارد، گفت،«گربه مشکلی ندارد، مطمئنم. نیازی نیست ناراحت گربه باشیم. اما بقیه. دربارهٔ بقیه چی فکر میکنی؟»
«چرا، آنها هم احتمالاً نجات پیدا میکنند.»
«اینطور فکر میکنی؟»
در حالی که به دوردست ساحل نکاه می کردم که دیگرگاری ئی نبود، گفتم،« چرا نکنم؟»
«اما حالا که به من گفتند به خاطر بمباران از آنجا بروم، آنها زیر بمباران چه کار میکنند؟»
پرسیدم،«درِ قفس کبوترها را باز گذاشتی؟»
«آره.»
«پس پر میزنند میروند.»
گفت،«آره، حتماً میروند. اما بقیه. بهتره به بقیه فکر نکنم.»
به اصرار گفتم،«اگر خستگیات برطرف شد من باید بروم. دیگر بلند شو و سعی کن راه بروی.»
گفت،«ممنون،» و از جا بلند شد به اینطرف و آنطرف تاب خورد و عقب عقب نشست روی خاک.
با خستگی، اما دیگر نه به من، گفت،«من فقط مراقب حیوانها بودم. فقط مراقب حیوانها بودم.»
کاری نمیشد برایش کرد. یکشنبهٔ عید پاک بود و فاشیستها داشتند به سمت اِبرو پیشروی میکردند. روز خاکستری تیرهای بود با ابرهایی در پایین سقف آسمان و برای همین هواپیماها پرواز نمیکردند. و این واقعیتِ دیگر که گربهها میدانستند چطور از خودشان مراقبت کنند تنها خوش اقبالی پیرمرد بود.
***
“The Old Man at the Bridge” by Ernest Hemingway