با دیدن نقاشیهای ادوارد هاپر سیلی از کلمات و عبارات به ذهن آدمیخطور میکند. سکوت مرگبار، تنهایی
اروتیک، رمزگشایی نمادین، اسرارآمیز و وسوسهانگیز. در واقع اکثر ما در آثار هاپر انزوا، بیگانگی، تنهایی و تنشهای روحی را میبینیم،. اما نقد عمومی که مدعی است نقاشیهای هاپر تنهایی را به تصویر میکشند و این تنهایی جزئی جداییناپذیر از کاراکتر آمریکایی است، کمی به دور از واقعیت خواهد بود. خود هاپر چنین نظری نداشت و در جایی اعتراف میکند که «موضوع تنهایی بیشازحد بزرگنمایی شده است». شاید به جای «تنهایی»، بیشتر حس جدا بودن و متفاوت بودن خود فرد باشد، احساسی که صرفاً به آمریکاییها محدود نمیشود و کلاً انسان مدرن را در برمیگیرد.
همانطورکه در نقاشی «شب زندهداران»، مشهورترین اثر هاپر و شناختهشدهترین نقاشی او در هنر آمریکا میتوان مشاهده کرد، این نقاشی با کمپوزیسیون دقیق و فضای وسیعی که از هرگونه تمرکز تهی است، حالوهوای تیره و غمانگیزی را بازسازی کرده است که بهنظر میرسد سه شبزندهدار هرکدام در افکار خود فرو رفتهاند و بازی چشمنوازنور و سایه، بهشکلی مؤثر حس انزوا و پوچی را منتقل میکند؛ اما هاپر تأکید میکند که «من به طور ناخودآگاه، احتمالاً تنهایی یک شهر بزرگ را بازنمایی کردهام.»
هاپر ۲۴ سال سن بیشتر نداشت وقتی که به پاریس می رود و آنجا با اشعار شارل بودلر، «گلهای اهریمنی» آشنا می شود، اشعاری که تا آخر عمر زمزمه کرد و در نقاشیهایش با رنگ و بوی امریکایی آنها را متبلور ساخت. اگر بودلر عاشق ابرها بود، هاپر عاشق نور آفتاب بود. بودلر در شعر«بیگانه» می پرسد: «پس عاشق چه هستی ای بیگانۀ غریبه؟ من بر ابرها عاشقم… ابرهای گذرا… آن ابرهای دلربا». هاپر نیز اعتراف میکند، «تنها کاری که من دوست داشتم انجام بدهم، کشیدن تابش نور آفتاب به درون خانهها بود.»
«آفتاب در یک اتاق خالی» در بالا(که فقط چهار سال پیش از مرگ هاپر کشیده شده است) شیفتگی او را به نور آفتاب نشان میدهد. این اثر یک نوع خداحافظی با نقاشی و پرترهای انتزاعی از خودِ نقاشی است؛ توسط هنرمند مشهوری که هرگز واقعاً توسط عموم مردم درک نشد. موضوع غالب اکثر هنرمندها مشترک است (تنهایی و نه تنها بودن) ملال، بیهودگی، اندوه، یأس، عشقهای ناکام. امادر مورد هاپر میتوان گفت او سخت شیفته و دلبستۀ سادگی بود و میکوشید زییایی راستین را به تصویر کشد. او به امید زندگانی پایبند بود.
هاپر از طریق نقاشی راهی را برای انتقال دنیای درونیاش پیدا کرده بود. او اتاقهای خالی را با راز وجود و روح خودش پُر میکرد. در واقع، هاپر، همانند ونگوگ، تنها اشیا را نقاشی نمیکرد، بلکه آنها را بهنوعی به پرترههایی از خودش تبدیل میکرد. در این اثر «اتاقهایی در کنار دریا» (در تصویر بالا) نشان میدهد که او چگونه میتوانست با کمترین عناصر، عمیقترین احساسات را خلق کند. قدرت مشاهدۀ هاپر ما را به نگاهی دوباره به دنیای خودمان فرا میخواند. او با به تصویر کشیدن نور آفتاب، پنجرههای خالی و چهرههای آرام و سادهدل، ما را به تأمل دربارۀ زندگی خودمان وا میدارد.
هاپر در این تابلوی «اتومات» به سادگی موفق میشود که در بیننده حس جانبداری از این زن تنها را برانگیزد. این زن بیخانه و کاشانه نیست، اما شاید خانه و کاشانهاش به او پشت کردهاند و او مجبور شده که در دل شب به قهوهخانهای پناه آورد. گویی برای این زن اتفاق بدی افتاده است. شاید هم از دید هاپر او فقط یک زن فلانور است، کسی که در کافهها، بلوارها، پاساژها پرسه میزند و شعر میگوید. پنجرۀ پشت سر زن، نمایی امپرسیونیستی ارائه میدهد، نه نمایی واقعگرایانه. پنجره تنها دو ردیف چراغهای سقفی را منعکس میکند و هیچ چیز دیگری از فضای داخلی رستوران را نشان نمیدهد. بیرون از پنجره نیز هیچ چیز قابل مشاهده نیست با توجه به این امر که یک خیابان نیویورکی در شب مملوء از نور خودروها و چراغهای خیابان است. شاید هاپر این بازتابها را حذف کرده تا توجه بیننده را به سوژۀ زن معطوف سازد.
هاپر از جوانی گوش به فرمان بودلر بوده است. وقتی بودلر میسراید: «ارابه، مرا با خود ببر! کشتی مرا از این مکان بربا! مرا به دورها و دورها ببر. اینجا گِل زمین از اشک ماست»؛ هاپر در جوانی یک اتومبیل دستدوم دوج میخرد و پرسهزنی در جادهها را شروع میکند. او در طول راه نقاشی میکرد و طی پانزده سال، پنجبار سراسر امریکا را پیمود.
هاپر همچون یک فلانور در همان بزرگراه مشهور امریکا، جاده ۶۶، معروف به«خیابان اصلی امریکا» یا «مادر جادها»، بین ایالتها، شهرها، استراحتگاهها، متلهای بِست وسترن، قهوخانههای درایو این، در حال سفر بود. این اثر شاهکار «پمپبنزین» شاید در جوار جادهی ۶۶ باشد که ظاهراً در اینجا پایان مییابد و در میان درختان ناپدید میشود، محلی که برای یک پمپ بنزین چندان سودآور به نظر نمیرسد. پمپ بنزین یادآور آخرین پناهگاه نهایی است؛ جایی که قلمرو انسانی در آن پایان یافته و در آن سوی جاده، قلمرو ناشناس طبیعت آغاز میشود. لبۀ جنگل همچون دیواری تاریک بالا رفته است، جایی که هیچ درخت خاصی قابل تشخیص نیست، اما نگاه ما بارها و بارها به سوی رنگ گرم آن بازمیگردد. نور فلورسنت روشن و تقریباً سفید پمپ بنزین در تضاد با آن، چنان تیز است که دیدن آن تقریباً دردآور است و چشم را به سمت نوار جادهای که از تصویر به سمت راست خارج میشود، میکشاند.
همانطور که در تابلوی«مردم زیر آفتاب» میتوان مشاهده کرد در نقاشیهای هاپر اتفاق خاصی رخ نمیدهد. نور خورشید با زاویه به مردم میتابد، افراد بیتفاوت به مناظر خیره میشوند، مینشینند، کتاب میخوانند، به اطراف نگاه میکنند. بدون هاپر، شاید هرگز هنرمندی چون تام ویتس نمیداشتیم؛ هاپر ما را به یاد ورمیر، مانه، کوربه و دگا میاندازد. نگاه او به آینده، ویم وندرس، تاد هینز، جان کاساوتیس و بسیاری دیگر را به ذهن میآورد. هاپر همهجا حاضر است.