درختِ انجیر معابد، چرخۀ زندگی غیرمعمولی دارد. دانههای این درخت درون فضلۀ پرندگان، روی درختانِ دیگر سقوط میکنند. این دانهها جوانه میآورند و ریشههایشان را به سمت زمین میفرستند. شاخههای گیاه، تنۀ درخت میزبان را در میان گرفته و به تدریج آن را خفه میکند. سپس درخت انجیر معابد روی پای خود میایستد.
جدیدترین ساختۀ محمد رسولاف، دانهی انجیر معابد با جملات بالا آغاز میشود. مخاطب و منتقدین در مواجهه با فیلم دانهی انجیر معابد تا بدینجا دو رویکرد را اتخاذ کردهاند. اولی رویکرد سراسر تحسین بیقیدوشرط و بزرگداشت از فیلمسازی که کمکم سابقۀ فعالیت سیاسی و زندانش از فیلمسازیاش بیشتر شده و با توجه به محکومیت اخیرش و فرار از کشور و ساختن فیلمی بدون حجاب اجباری و برندهشدن در جشنوارۀ کن پس حتماً شایستۀ تقدیر و بعضاً تقدیس از سوی دوستان منتقد است. رویکرد دوم از سمت طرفداران سیستم حاکم و مخالفان سفت و سخت این فیلمساز است. فیلمسازی که تابهحال هیچ کدام از فیلمهایش به صورت رسمی امکان اکران نداشته و کسانی که بر ضد وی هستند، همان اتهاماتی را به او میزنند که در احکام قضاییاش دیده میشود: اقدام علیه امنیت ملی، اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام و از این دست عبارات.
اما شاید رویکرد منطقی که به ساحت نقد نزدیکتر باشد، نه این باشد و نه آن. رویکرد سومی که به دور از هیاهوهای رسانههای داخل و خارج و جشنوارهها و بدون حُبّ و بغض، به بررسی خود اثر پرداخته و این نکته را زیر ذرهبین ببرد که آیا فیلمی با این میزان تحسین که موج رسانهای ناشی از آن هرکسی را که فیلم را زیر سؤال برده متهم به مزدور بودن و در نظر نگرفتن ارزشهای انسانی و آزادی زنان میکند، واقعاً فیلم خوبی است؟ و حتی در محتوا آیا واقعاً مسئلهاش آنچیزی که ادعا میکند است؟ این بررسی صرفاً میتواند با معیارهای سینمایی باشد، نه تحتتأثیر مسائل دیگر. اینجاست که به قول ادیبان، کُمِیتَش میلَنگد! ۱
داستان فیلم «دانهی انجیر معابد» حول محور جنبش زن، زندگی، آزادی در ایران میگذرد. این فیلم دربارۀ یکی از کارمندان قوه قضائیه (با بازی میثاق زارع) است که به تازگی به سِمت بازپرس ارتقای شغلی پیدا کرده و بر اساس حساسیت امنیتی که شغل جدید دارد اسلحهای برای محافظت شخصی، به او داده شده است. و فیلم با همین تصویر شروع میشود؛ در اولین نما دست شخصی را میبینیم که در حال شمردن و دادن تعدادی فشنگ به شخص دیگری است و او نیز با خودکار شخصی خود، برگهای را امضا میکند. در سکانسهای بعدی اسلحه نیز به ما نشان داده میشود. در ادامۀ داستان این ترفیع مقام، همزمان با شدت گرفتن اعتراضهای سراسری و جنبش زن، زندگی، آزادی میشود و در این بین اسلحۀ کاراکتر بازپرس گم میشود. این اتفاق بعد از گذشت یک ساعت و بیست دقیقه از زمان فیلم میافتد؛ یعنی مقدمهای بسیار کِشدار و طولانی و طرح چند خردهپیرنگ که بیشتر از اینکه در جهت پیرنگ اصلی باشد در جهت یادآوری حوادث تروماتیکی است که مخاطب از سر گذرانده و این بازنمایی بیش از اینکه از منطق روایی اثر ناشی شود، شبیه به پاشیدن نمک به روی زخمی باز است تا بتواند از این راه برای خود طَرفی ببندد و با درگیری احساسی – روانی تماشاگر او را (مانند اَکتِ کاراکتر اصلی در ادامۀ فیلم) گروگان بگیرد تا هم نواقص و عیوب اثر پوشیده بماند (فیلم در مسائل ابتدایی مثل حفظ راکورد صحنه هم ناتوان است و سکانسهای زیادی شاهد این مدعاست)، هم با یک نوع ایجاد سمپاتی اجباری، هرگونه قضاوت علیه اثر را توأم با عذابوجدانی ناشی از نادیدهگرفتن حوادث بیرون از اثر، بکند.
در ادامه کشمکش برای گرهگشایی از مسئلۀ اسلحۀ گمشده منجر به بدگُمانی و سوءظن کاراکتر اصلی نسبت به همسرش (با بازی سهیلا گلستانی) و دو دختر جوانش (با بازی مهسا رستمی و ستاره ملکی) میشود. این ماجرا که در فیلم حدوداً چهل دقیقه به طول میانجامد فضایی امنیتی را به تصویر میکشد تا به ما نشان دهد که بازپرس با خانوادۀ خود نیز مانند مجرمین برخورد میکند و به دنبال پیدا شدن سلاح خود به هر قیمتی است. وی بدون داشتن ذرهای ناراحتی یا کشمکشی درونی و پیوسته، فوراً و به شکلی دیکته شده توسط فیلمنامهنویس آن روی بازجوی خود را در برابر نزدیکترین افراد زندگیاش نشان میدهد و در این مسیر هیچگونه عقبنشینی و مسامحه نیز ندارد تا مخاطب مجبور به قبول چنین شخصیتی در قالب نماد شر مطلق و تمثیلی از آنچه فیلمساز خود را منتقد آن میداند (یعنی بازجو به مثابۀ سیستم بازجو) باشد. این تغییر (یا به تعبیر منتقدان طرفدار اثر، نشان دادن روی واقعی شخصیت و افتادن نقاب) منجر به ایجاد فضایی عذابآور، و وهمناک نشده و همهچیز به سادهترین و بعضاً خندهدارترین شکل ممکن اتفاق میافتد که منجر به روند و کنشهایی غیرمنطقی و باز هم چیدهشده و پلاکاردی توسط فیلمساز میشود. مثل مخفی شدن دختر کوچک در اتاقکی در باغ که پدر نهتنها در جستوجوی اولیه مکانی که از بچگی با آن آشناست، او را پیدا نمیکند بلکه در ادامه نیز متوجه صدای موسقی نمیشود تا زمانی که دختر از بلندگو استفاده کند. از طرفی دختر که با ترس به آن انباری پناه آورده با خیال راحت شروع به تست کردن نوارهای کاست مختلف کرده و با خیال راحت همانجا استراحت میکند و… انگار نه انگار که در دل فضای ملتهب تعقیب و گریز بودهایم. متأسفانه فیلمنامه جرئت رفتن به سمت فضایی مالیخولیایی که مثلاً گمشدن اسلحه بهانه باشد و این بهانه باعث بشود که کاراکتر پدر (یا همان نام پدر فرویدی) به منتهاالیه جنون و شکنجه و کشتار برسد و در آخر ببینیم که حتی اسلحهای از ابتدا گم نشده بوده است. برعکس، مسیری که فیلمساز در چهل دقیقه پایانی پی میگیرد مانند سکانسی که در بالا توضیح داده شد بسیار باسمهای و ساده و قراردادی است تا کل اعضای خانواده از باغ خارج شده و در یک هزارتوی نمادین دنبال هم بیفتند و در آخر پدر-بازجوی نماد شر به شکل تصادفی و قَضاقَدَری به سبک درامهای عقوبتمحور زیر پایش خالی شده و با اسلحهاش دفن شود. بعد از این صحنه و این عاقبت تصادفی و الاهیاتی، شاهد تصاویری آرشیوی از شادی زنان در جنبش مهسا هستیم و آخرین تصویر هم دختری را از پشت سوار بر موتور نشان میدهد که دستش را به نشان پیروزی بالا برده و پشت ترکِ یک مَرد نشسته است. از آنجا که فیلم ناخودآگاه فیلمساز را لو میدهد این قاب گویاتر از هر هیاهوی دیگری در فیلم و پیرامون فیلم است. جایی که زن همچنان وجودی وابسته و غیرمستقل و نیازمند است. برخلاف ادعای فیلم و فیلمساز در طول این اثر دو ساعت چهلوهشت دقیقهای! در این بین شباهت بیش از حد یک سکانس از فیلم با فیلم بادیگارد ساختۀ ابراهیم حاتمیکیا نیز جالب توجه است. صحنۀ رسیدگی زن به همسرش و آمادهکردن او برای مثلاً انجام وظیفه و خدمت، بسیار یادآور صحنهای مشابه در فیلم حاتمیکیاست؛ اینهمه شباهت در پرداخت به یک صحنه آن هم از دو فیلسمازی که بهطور مشخص دو طیف مقابل یکدیگر به لحاظ ایدئولوژیک هستند، کمی عجیب است. اینکه هر دو این لحظه را یکجور میبینند و یکجور میسازند، تحلیلی فراتر از تحلیل فیلم طلب میکند و سوای دکوراتیو بودن این سکانس در هر دو فیلم (در فیلم رسولاف بیشتر)، علامت سؤالهای زیادی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند.
فیلم دانهی انجیر معابد از نظر فنی در بخشهایی معمولی و در بخشهایی بسیار ابتدایی و سطح پایین است. رسولاف در کارگردانی اثر فاقد هرگونه امضای بصری و یا استتیک منحصربهفرد است. بازی بازیگران کمابیش در حد قابل قبولی است، اما بازی سهیلا گلستانی چند سر و گردن از دیگران بالاتر است. در انتها ذکر این نکته ضروری است که در این یادداشت، ملاک بررسی خود اثر بود تا میان این هیاهوی ترکیب شده از تحسین و فحاشی، کمی به آنچیزی که فیلم از درون خودش نه پانوشتها و ضمیمههای بیرونی، به ما میدهد، بپردازیم؛ چرا که در انتها فیلمها هستند که ماندگار میشوند یا نمیشوند و جوایز و حواشی رسانهای چندین سال بعد اهمیت خود را از دست داده و این خود فیلم است که باید بتواند بدون ارجاعات بیرونی (سیاسی و….) گلیمش را از آب بیرون بکشد و جهان و منطق روایی خود را به تصویر کشیده و برای مخاطب تثبیت کند.
«دانهی انجیر معابد» فیلم متوسطی است که بیش از حد و به دلایل پیرامونی تحویل گرفته شده است و این دلایل از مثلاً ساختار قوی فیلمنامه یا ساخت قوی اثر ناشی نمیشود و در انتها نیز با مجموعۀ استفاده از تصاویر آرشیوی و تروماتایز کردن مخاطب، بیش از آنکه تبدیل به اثری تأثیرگذار و سند زمانۀ خود شود یک واکنش تصویری هیجانی و شتابزده است که تاریخی که هنوز برای همۀ ما هضم نشده و در جریان است را تبدیل به یک پکیج شعاری در قالب یک فیلم ضعیف میکند. صرف گفتن حرفهای خوب و نیتهای خوب باعث ساخت اثری خوب نمیشود و گاهاً ضعف تألیف میتواند منجر به کارکردی معکوس شود.
***
پانوشت
- کُمِیت کسی لنگیدن: در کاری درماندن؛ از عهدۀ کاری برنیامدن؛ ناموفق / کممایه بودن