کجا / داستان کوتاه از شهاب لواسانی

۱

یک نفر مانده بود به من، یک‌باره در بسته شد و یک قدم هم برنداشته بودم هنوز که در باران باریدن گرفت ماندم، اگرچه آن ویراستارِ… ــ چه بگویم به اوــ روی باران باریدن گرفت خط می‌کشد‌ که خطاست، من اما اشتباه نمی‌کردم، باران واقعا باریدن گرفت و رفت هرکه در صف ایستاده بود و دیدم تنها من یک‌نفر بودم که مانده‌ام کجا.

از صفی که دقایقی پیش در ایستگاه ایستاده بود بلند، هیچ‌کس نمانده بود، هیچ‌کس، جز من که دیدم یک‌ نفر، درست همان یک‌نفری که فاصله انداخته بود بین من و دری که بسته شد، یک قدم برداشت و از صف بیرون آمد، ایستاد روبه‌روی من و دقایقی زل‌و‌زل نگاهم کرد و بعد بی‌آن‌که چیزی بگوید قدم از قدم برداشت و دیدم داشت با خیابان می‌رفت. او در رفتن بود و من در پیِ او رفتن. همین‌طور به رفتن ادامه می‌داد و پیدا نبود به کدام سمت دارد رفتن را ادامه می‌دهد، فقط بی‌جهت می‌رفت و در هر قدمی که برمی‌داشت سرگردانی‌اش پیدا بود، و به هر سمتی که قدم برمی‌داشت طرف دیگر قدم بعدی را سمت خود می‌کشید.

صبح بود و در باران باریدن گرفت، رفتن به کار خود ادامه می‌داد و من، بی‌‌آن‌که بدانم چرا و به‌ کجا، به رفتن.

با هر کوچه‌ای به هر کوچه‌ای می‌پیچید می‌پیچیدم و با هر خیابانی از هر خیابانی که رد می‌شد رد می‌شدم.

انتهای یکی از راه‌ها که رسیدم، یک‌باره صبح دیگر صبح نبود و شده بود ظهر. رسیده بود تا کف خیابان. آفتاب داشت میان آسمان با همه‌ی توان می‌تابید و می‌ریخت کف آسفالت اما هرچه می‌کرد حریف باران باریدن گرفته بود نبود. او نه به آسمان و آفتاب نگاه می‌کرد نه به ظهری که روی آسفالت می‌ریخت توجهی داشت. انگار نمی‌دید هیچ‌کدام از این‌ها را جز باران باریدن گرفت، و راه نمی‌رفت در میان و در کنار هیچ‌چیزی جز در باران باریدن داشت.

در پیاده‌رو‌ها می‌روند تا کجا به رفتن ادامه می‌داد، کنار آدم‌ها از کنار هم گذرنده‌اند به رفتن ادامه می‌داد، با از عرض خیابان عبور می‌کرد به رفتن ادامه می‌داد.

با زردها ــ زردند، سبزها ــ سبز، با چراغ‌قرمزها را قرمز ندیدن، با ویترین‌های بارانی‌شده را تماشا‌نکردن، با به پشت سر و چپ‌و‌راست نگاه نینداختن.

می‌رفت و فقط روبه‌رو را انگار می‌دید که فقط روبه‌روست. و من تنها روبه‌رویم را می‌دیدم که او بود.

او از صفی که دیگر اصلا صفی نبود زده بود بیرون و من حیرت‌زده به دنبالش. او اصلا آن‌جا نبود. وقتی در بسته شد و باران باریدن گرفت هیچ‌کسی جز من نبود آن‌جا. هرکسی در صف ایستاده بود، پس از آن‌که در بسته شد و پس از آن‌که باران، به سمتی رفت باعجله و بی‌هدف، انگار گریخت از صف.

می‌رفتم و در رفتن به ویراستاری که گفته بود باران باریدن گرفت خطاست فکر می‌کردم. من در اشتباه بودم و در پی کسی می‌رفتم ــ که کیست؟ نمی‌دانستم و اصلا چرا داشتم می‌رفتم؟

روی پل عابر پیاده در این فکر بودم که او دارد می‌رود کجا؟ نکند رفتنش از مسیری که با خود می‌بَرَدم و می‌رساندم سر کار، پشت میزی که باید با همان همکار ویراستارم بنشینم ساعت‌ها سروکله بزنم، دورم کند. نکند این در پی او رفتن به جایی جز آن‌جا که باید بروم بکشاندم. با این فکر‌ها داشتم از خودم دور می‌شدم و می‌رفتم، به خودم که آمدم دیدم پل عابر پیاده زیر پایم نیست. من روی پاهایم ایستاده بودم. پاهایم سر جایشان بودند اما پل جایی دیگر بود. دیدم از یک آن‌جا به یک آن‌جای دیگر رفته و مرا هم با خود برده است.

من، رفتن، گرچه با پاهای خودم بود داشتم می‌رفتم، اما انگار دست خودم نبود. رفتن به کار خود ادامه می‌داد و می‌رفت و من هم در پی او. قدم‌هایش هرچه پیش‌تر می‌رفت شتابش بیشتر می‌شد. من هم، دست خودم نبود، پاهایم تندتر می‌رفتند. باد از روبه‌رو تندتر می‌آمد و دستم شکل پرچمی در باد بود، تکان می‌خورد. پرچمی که شکل خودش را دارد و رنگ و طرح خودش را. او با رفتنش به رفتار راه‌بلدی مسیر را پیش می‌برد و من با پرچم دستم که شکل باد بود می‌رقصید، پیشآهنگ صفی بودم که تنها سکوتشان پشت سرم بود و غیابشان را می‌شد دید. می‌دیدم. می‌شنیدم: دام دام دادام. دام دام دادام. ردیفی از به‌‌دیده‌نیامدگان می‌دیدم می‌آمدند از پشت سر و من ره‌برنده‌ی مسیری که او می‌بُردش و نمی‌دانستم می‌بَرَدمان کجا.

تندتر از قبل می‌رفتیم و یکایک خیابان‌ها و کوچه‌ها را تا انتهایشان می‌بردیم می‌رساندیم. توی یکی از کوچه‌ها که پیچیدیم، یک‌باره از ظهر رد شدیم. رسیدیم جایی که دیگر با خود ظهر نداشت. هوایش را می‌دیدم می‌آمد از روبه‌رو خنک‌ به صورت می‌خورد و می‌برد آدم را با خودش کجا. و باران در باریدن بود.

من هرچه فکر می‌کنم می‌بینم که نه، من اصلا در آن رفتن که نمی‌دانم تا کی و تا کجا ادامه داشت، هیچ‌وقت حتی به ذهنم نرسید که قدم‌ها را تند‌تر بردارم، کمی تندتر از او، و خودم را یک‌جوری، گرچه دشوار به‌نظر می‌رسید این کار، به او برسانم و بپرسم که ما تا کی؟ ما تا کجا؟ من هیچ میلی به پرسیدن این سوال‌ در خودم نمی‌دیدم و هیچ اهمیتی برایم نداشت که تا کی؟ تا کجا؟

او حتی، برای یک‌بار هم که شده، برنگرداند سرش را پشت سرش را ببیند. برنگشت ببیند من و صفی از غایبان راه افتاده‌ایم دنبال راه‌افتادنش. مقصدی نبود که انگار قصد رسیدن به آن را نداشته باشد و معبری نبود که عبور نکند از آن. چنان در رفتن بود که رفتن در کار او می‌ماند. حیرت‌زده درمانده شده بود از این رفتن.

من نمی‌دانم در روبه‌رو‌ او چه چیزی را دنبال می‌کرد، یا دنبال چه می‌گشت؟ فقط یادم می‌آید که داشتم با خودم می‌گفتم مگر می‌شود یک نفر در کوچه‌ها و در خیابان‌ها برای همیشه به رفتن ادامه دهد، یک نفر هی به مدام نرود خانه؟ مگر یک نفر می‌شود هی بچرخد و بگردد اول در روز در شب، بعد دوباره بچرخد و بگردد در شب در روز، بعد، شاید، جایی، بگردد، شاید، پیدا کند، نه روز باشد نه شب، و بی‌شک، همچنان در آن‌جا هم به رفتن ادامه دهد و همچنان به فقط به روبه‌رو رفتن.

انتهایش، کوچه‌ای که با خود ظهر نداشت، گم شده بود. هرچه می‌رفتیم انگار هیچ. عجیب‌تر آن‌که هرچه می‌رفتیم انگار هیچ بن‌بستی در کار نبود. هیچ دیواری انتهای کوچه‌ای برپا نایستاده بود بلند و محکم، تا متوقف کند رفتن را. انتها گم شده بود و، اصلا کوچه مگر در نهایت می‌رسید به کجا جز به ابتدای جایی دیگر؟ تهِ تهش می‌خواست چه شود؟ ما هم گم می‌شدیم، مثل انتهای کوچه، مثل کوچه در انتهای خود. که شدیم.

هرچه جلوتر می‌رفتیم هوا خنک‌تر می‌آمد و تاریک‌تر. خنکی را می‌دیدم لابه‌لای تاریکی، می‌آمدند از مقابل و هرچه به چهره‌ی من می‌خوردند و هر اندازه به تنم، باز تنیده در هم دیده می‌شدند. جز ما کس دیگری نبود در کوچه. باران هم لحظه‌ای توقف نمی‌کرد. می‌آمد‌ با ما. رفتیم تا کوچه‌‌ای دیگر و آن‌جا، نه تنها با خود ظهر نداشت، از آسمان هم خبری نبود. تاریکی بیشتر بود و خنکی، دیگر نبود، شده بود سرما. من چشم‌هایم را تیزتر کرده بودم تا مبادا او را، در کوچه‌هایی که انتهایشان گم شده، گم کنم. او قدم برمی‌داشت اما تندتر از آن‌چه در صبح می‌دیدم، تند‌تر از آن‌چه که در ظهر و در “ظهر نبود”. رفتن او به آرامی می‌دوید و به‌ تندی راه می‌رفت.

کوچه‌ی بعدی را که دیدم دیگر ندیدمش. گم شده بود در این کوچه یا در کوچه‌ی قبلی؟ ــ نمی‌دانم. نبود هرچه نگاهم را بلند‌تر می‌انداختم به روبه‌رو، نبود. باز به رفتن ادامه دادم و نمی‌خواستم لحظه‌ای از دست بدهم مقابلم را. کوچه‌ی بعدی که رسید وسوسه‌ام کرد به سر برگرداندن و پشت سرم را دیدن. برگشتم و او را پشت سرم دیدم که داشت با همان سرعتی که می‌رفت می‌آمد. حالا من در کار رفتن بودم و او در “پشت سر من آمدن”. اما نه. من قدرت لحظه‌ای برجا ماندن و دقیقه‌ای توقف‌کردن نداشتم. توان این کار با من نبود و این او بود که داشت من را با خود می‌برد، گرچه من از پیش می‌رفتم و او می‌آمد از پشت سر. انگار نیرویی بی‌اندازه بدنم را به جلو هل می‌داد و من چاره‌ای نداشتم جز رفتن. حتی، جز آن یک‌‌باری که برگشتم و او را دیدم، دیگر جرئت سر برگرداندن با من نبود.

۲

از صف که زدم بیرون و از صبح که راه افتادم سمت کجا، تا خودِ شب یک‌بند باران باریدن داشت و می‌آمد باعجله. بند آمده بود شب. من از صف و صبح تا آن‌جا که تاریکی و شب، سوار بر پاهایم آمده بودم و او پشت سرم می‌آمد. عجله داشتم و حتی سبقت گرفته بودم از خودم اما هرچه می‌رفتم و می‌رفتم هی نمی‌رسیدم به کجا. نمی‌رسید او هم. حالا او دارد از پیش می‌رود و من پشت سر او. صفی از آن غایبانِ در مسیر افتاده هم پشت سر من. می‌آمدند و بی‌آن‌که دیده ببیندشان گوش صدای قدم‌هایشان را می‌شنید. ما، هیچ‌کداممان، نمی‌دانستیم از کجا راه افتاده‌ بودیم و انتهای راه می‌رسیدیم به کجا. تنها می‌رفتیم و دیگر امکان نداشت کناره‌گرفتن از مسیر و اصلا میل از رفتن دوری‌کردن در هیچ‌کس نبود. تنها گاهی این فکر از سرم می‌گذشت: امروز که گذشت، فردا دیگر هرطور که شده بروم سر کار، آن ویراستارِ … ــ نمی‌دانم چی صدایش کنم ــ مثل چی گرفته نشسته پشت میز و دوباره می‌خواهد ساعت‌ها جروبحث کند با من و باقی همکاران که باران باریدن گرفت خطاست، خط بکشید رویش. بعد حرف کسی را هم نشنود و دست آخر هم بگوید اصلا همین که من می‌گویم، تمام.

من اما دیدم که باران باریدن گرفت. از صبح تا شب این را می‌دیدم و از شب تا صبح هم باران باریدن گرفت دیده می‌شد. ما همه می‌دیدیم و آیا باید همه‌ی ما به آن‌چه با چشم‌هایمان می‌دیدیم شک می‌کردیم؟

من از پس می‌رفتم و او می‌رفت از پیش. من از پشت سرش می‌دویدم و او می‌دوید در روبه‌روی من. او نبود که می‌رفت، که می‌دوید. این من، خودِ رفتن بودم، خودِ دویدن.

شب بیشتر شده بود و از خودِ همیشگی‌‌اش تاریک‌تر. کوچه‌ها و خیابان‌ها کش آمده بودند و از میان تاریکی غلیظی که به‌‌قوت به چشم می‌آمد و به‌‌شدت به صورت می‌خورد، عبور‌کردن دشوار بود. به‌سختی رد می‌شد رفتن. باید تا صبح می‌رفت به‌دو. باید می‌دوید تا شاید زودتر می‌رسید به صبح. اما دویدن محال شده بود دیگر. ممکن نبود من بدوم او بدود از بس تاریکی لحظه‌به‌لحظه غلیظ‌تر می‌شد. رفتن نمی‌شد دویدن. فقط رفتن بود. دشوار پیش می‌رفت.

من او را از آن به‌ بعد، به‌‌درستی نمی‌دیدم. می‌دیدم که او دیگر واضح نبود. هرچه دقت می‌کردم لابه‌لای تاریکی، طوری که پیش‌تر پیدا بود، نبود. نگاه، هرچه می‌توانستم، می‌انداختم به روبه‌رو، او دیگر به‌روشنی آن‌چه پیش‌تر بود، نبود. سایه‌وار در رفتن بود و به رفتار سایه هرچه در تاریکی پیش می‌رفت کمرنگ‌تر می‌شد. انگار به سوی مرگ خود می‌رفت. دیگر صراحت نداشت آن تن، رفتن اما هنوز به کار خودش، گرچه سایه‌وار و دشوار، ادامه می‌داد.

ما هرچه در می‌رفتیم بودیم نمی‌رسیدیم به صبح. صبح جایی بسیار دورتر از آن‌جا که ما در آن بودیم بود. ایستگاه و صفی که هر صبح آن‌جا می‌دیدمش ایستاده و من امروز از آن بیرون زدم؛ محل کار او که داشت از پیش می‌رفت؛ دفتر انتشارات، که صبح زود، تا پرونده‌ی شب بسته می‌شد، باز می‌شد؛ جلسه‌ی ویراستارها، که بنا بود در آن به مسئله‌ی “باران باریدن گرفت اشتباه است یا نه” رسیدگی شود، بسیار دورتر از آن‌جا که ما بودیم بود.

چند کوچه جلوتر به جایی رسیدم که دیگر حتی مسیر پیدا نبود. راه نبود از بس بود: تاریکی. قدم از قدم‌ برداشتن نمی‌شد دیگر. دیدم نمی‌بینم پیش پایم را. نمی‌دانستم اگر یک قدم جلو‌تر بروم کجایم. می‌ترسیدم و نمی‌دانستم که با یک قدم پیش‌رفتن آیا هنوز در همان کوچه‌ام در همان‌جا، یا پریده‌ام رفته‌ام کجا، یا سقوط کرده‌ام به جایی دیگر. نه آن‌جا پیدا بود، نه کجا، نه آن “جایی دیگر”.

ایستادم و ماندم از رفتن. ایستادم و دیدم مانده‌ام در انتهای صفی طولانی که رفته تا کجا و رسیده کجا. صفی از تاریکی. از صف نه، از خودم که بیرون زدم دیدم او نیست. دیگر کاملا نبود. تا چشم کار می‌کرد دیده نمی‌شد. وحشت‌زده سعی کردم که این‌بار از صف تاریکی بزنم بیرون و بروم جلوتر شاید آن‌جا، آن‌جا که دیده نمی‌شد، ببینمش. خواستم بزنم بیرون اما نشد. راهی نبود، هیچ. با صف بلندی که از خود تشکیل داده بود تاریکی نمی‌گذاشت جلوتر بروم.

من مانده بودم و هنوز هم مانده‌ام این‌جا، و نمی‌دانم آیا او رفته بود یا اصلا اویی در کار نبود. نمی‌دانستم و هنوز هم نمی‌دانم آیا او توانسته بود تاریکی را دور بزند و دور کند خودش را از من و از آن‌جا؟ نکند درست از آن‌جا که من از رفتن ماندم، از همین‌جا که هنوز هم در آن مانده‌ام، او قدمی برداشته و یک‌باره، بی‌آن‌که از پیش بداند، با برداشتن آن قدم به پرواز در‌آمده و از میان تاریکی پریده و رفته کجا، یا آن قدم را که برداشته، ناگهان زیر پایش خالی و سقوط کرده به جایی دیگر. به کجا.

اما اگر اصلا کسی به اسم او، یا با مشخصات او، وجود نداشته، پس من از آن صبح، تا جایی نرسیده به صبح بعدی، دنبال چه کسی راه افتاده و این همه راه آمده بودم؟ من باید آن صبحِ روز بعد که می‌آمد می‌رفتم سر کار، تا برسم به جلسه‌‌ی ویراستارها و در آن به باران باریدن گرفت رسیدگی کنیم. من اما ناچار این‌جا از رفتن مانده‌ام و نه به آن صبحِ روز بعد رسیده‌ام و نه به آن نشست و نه به باران باریدن گرفت.

۳

گمان می‌کنم ادامه‌ی این روایت بیمار را، دیگر نیاز نباشد که من بازگو کنم، خودتان، می‌رسد این متن به کجا را، حتما حدس می‌زنید و با آن پیش می‌روید و می‌رسانیدش به انتها، به کجا. اصلا می‌توانید هرطور دلتان می‌خواهد پیش ببریدش، یا نه، از رفتن بازداریدش. می‌توانید همین‌جا نقطه‌ی پایانش را بگذارید و تمام. دست شماست. حقیقت این است که این متن غریب، نوشته نشده تا بخواهد به‌طور مشخص ماجرایی را روایت کند. داستانی معلوم در کار نیست. و نویسنده‌اش، یعنی من، اصلا نخواسته برایتان داستان بگوید یا چیزی بنویسد بشود داستان. حتم دارم هدف دیگری باید داشته باشد، هدفی جز داستان‌نوشتن، و بی‌شک انگشت اشاره‌ به سمتی دیگر دارد. به کجا.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights