صدای جدا شدن تختهها از هم بلند میشود. کاش قمر بود و میگفت: «هیچی نیس قزی، نترس! همهی وسایل خونه تو تاریکی قولنج میشکونن.»
قمر چند تایی فحش داد، به ترکی. نفهمیدم یعنی چی. وقتی عصبانی شد دو تا دندان طلاییاش بیشتر برق زد. چادرش را دور کمرش تاب داد و مچ دست نامزد فرهاد را گرفت و به خانه برد. نامزد فرهاد همسن و سال تو بود. اما تو قهر کرده بودی و من را تنها گذاشته بودی. سنگهای یکقل دوقل را توی باغچه پرت کردم و پشت سرشان به خانه رفتم.
بابا روی صندلی نیمخیز شد و تور را از روی صورت خاله کنار زد و با انگشت اشاره، عسل دهان خاله گذاشت. نامزد فرهاد روی یک صندلی ارج نشسته بود و پاهایش را توی هوا تاب میداد. قمر کِل کشید و نقل پاشید. از کف زمین چند تا نقل صورتی برداشتم و توی دهانم گذاشتم. طعم تند رنگ حالم را بد کرد. پابرهنه به حیاط دویدم و روی زمین تف کردم. باور کن همهی نقلهای رنگی را از روی فرش جمع میکردم و برای تو میآوردم اگر که خوشمزه بودند. مثل سکههای دوزاری و مبارک بادی که از زیر پای میهمانها جمع کردم و ریختی توی جوب و سرم داد زدی: «به هیچ دردی نمیخوردن. مگه آشغال جمع کنی؟»
صدای آهنگ بلند شد. از شکاف در نگاه کردم. بابا و خاله وسط اتاق میرقصیدند. قمر دست نامزد فرهاد را گرفت و دختر را به زور تا وسط اتاق کشاند و با دختر رقصید. به خاله و نامزد فرهاد شاباش هم داد. خاله قبول نمیکرد. حتماً دوباره خجالت میکشید. قمر به زور پولها را توی دهان خاله گذاشت و خاله کِری خندید. از آن خندههایی که تو را هنوز هم عصبی میکند.
از بین کفشهای جلوی در، کفشهای سفید و پاشنه بلندم را پیدا کردم و به کوچه رفتم. کسی توی کوچه نبود. انگار همهی اهالی ساوه جمع شده بودند خانهی آقاجون و عروسی خاله و بابا را جشن گرفته بودند. جشن مردانه توی حیاط حاجی عمه بود. در حیاط حاجی عمه را باز کردم و حیاط نگاه کردم. مهتابی را فرش کرده بودند و آقاجون به پشتی تکیه داده بود. خوشحال نبود، ناراحت هم نبود. حاجی عمه درِ همهی اتاقها را قفل کرده بود. خوب میشناخت مردهای قوم و طایفهاش را. تا تمام دل رودهشان بیرون نمیریخت، دست از عرقخوری نمیکشند. هرا قفل کرده بود تا فرشهایش را نجست نکند.
یک دسته مرد وسط حیاط دست به کمر هم انداخته بودند و چوپی میرفتند. یادم نیست کی بیرونم کرد و در را بست. اگر تو بودی حتماً چهار تا چارواداری آب نکشیده میبستی به نافم و قهر میکردی و از قهرت دق میکردم.
گور بابای تنی و ناتنی بودن فک و فامیل درب داغانمان. من از بچگی از این زن خوشم نمیآمد، حتی اگر تهماندهی تمام فامیلهای تنی ما فقط همین حاجی عمهی مکه نرفته باشد.
وقتی برگشتم مجلس زنانه، همه روی زمین نشسته بودند و قمر یک مجمعه مسی را گذاشته بود روی سرش که پر بود از بشقاب میوه و شیرینی زبان و پاپیونی. نامزد فرهاد بشقابها را از مجمعه برمیداشت و جلوی میهمانها میگذاشت. یادم نیست به من میوه و شیرینی دادند یا نه.
هیچ وقت دلت نخواست از جشن عروسی بشنوی.
«زشته به هیچکی نگو بابا و خالهمون زن و شوهرن. اصلاً نگو مامانمون تو آتیشسوزی سوخته. بگو خالهمون مامانمونه.»
به حرفت گوش کردم و به هیچکس نگفتم. حتی وقتی مدرسه رفتم یا دانشگاه. همهی تعریفم از خانواده تو بودی و تو هیچوقت نبودی.
همیشه تمام عروسی را برای خودم تعریف میکردم تا یادم نرود مامان توی حمام با نفتِ آبگرمکن سوخته بود و تو همانروز از طرف مدرسه رفته بودی تا در مراسمی، قرآن را با صوت بخوانی و جایزه بگیری و شب که با جایزه برگشته بودی، دیگر مامان نبود و من مثل همیشه منتظرت بودم و تو دیگر قرآن نخواندی.
هیچ وقت کسی از من نپرسید: «مامانت چطور…» هرچند بابا گفته بود به همه بگویم خواب بودم. گفته بود: «اگه بفهمن بیدار بودی و کاری نکردی…»
از لای در آلمینیومی حمام، دود بیرون میآمد و میپیچید توی حیاط. فقط کمی از در حمام پیدا بود. به هر دری زدم، نشد. نتوانستم درِ راهرو را باز کنم. انگار قفل بود. اگر خانه بودی، نمیترسیدی. حتماً شیشهای را میشکستی و خودت را به حمام گوشهی حیاط میرساندی. بعد صدای انفجار آمد و جیغ و داد همسایهها. شاید هم اول جیغ و داد همسایهها و بعد انفجار.
باید پشت میکروفون برای مامان الرحمن و یاسین میخواندی تا به قول حاجی عمه، کمی از گناه مامان را بشویی تا روحش آرام بگیرد.
بابا گفته بود به همه بگویم، خواب بودم تا صدای انفجار.
«نمیخوام بعداً کسی شماتت کنه.»
نمیفهمیدم اصلاً شماتت یعنی چه که مدام تکرارش میکرد. گفته بود حتی به تو هم همین را بگویم. اما تو هیچوقت چیزی نپرسیدی. دلت به شنیدن نبود و من خوشحال بودم که به تو دروغ نمیگویم.
آخرِ جشن عروسی، خاله گریه کرد.
حالا تو باز هم مدام بگو: «شما زنا فقط بلدید گریه کنید. بعد زایمان، وقت خداحافظی، تو راهپلههای محضر عقد و طلاق. فقط گریه میکنید تا خوشحالی و ناراحتیتون قابل تشخیص نباشه. اصلاً آدم با شما زنا بلاتکلیفه.»
قمر بعد از جشن عروسی با ما راهی تهران شد. تا تهران، پشت پیکان بابا و روی پای قمرخوابیدم. فقط گاهی با صدای ترانه یا بوق ماشینی پهلو به پهلو یا بیدار میشدم. دلم میخواست وقتی برمیگردیم، تو خانه باشی. اما باز هم نبودی.
صدای تقتق تختهها مدام میپیچد توی سرم. اگر امشب بهجای حاجی عمه و خاله، قمر اینجا بود، میگفتم: «گوش کن صدای قولنج شکوندن نیست. قمر! بابا هنوز قلدره. داره زور میزنه و فشارشون میده. میخواد بلند شه.» حتماً باز هم چند تا میخ از تختهها جدا شده.
حاجی عمه سر شب اجازه نداد با چکش روی میخها بزنم تا محکم شوند. چند بار گفت: «تو دین و ایمون نداری؟ معصیت سرت نمیشه؟»
اگر دیر برسی همهی تختهها از هم باز میشوند. درِ اتاقی که بابا خوابیده را باز میکنم و نور چراغقوهی موبایلم را وسط اتاق پخش میکنم. هوای اتاق سرد است اما یخها آب شدهاند و از روی سفره نایلونی شره کردهاند و ریختهاند روی زمین و موزائیکهای کف اتاق را خیس کردهاند. کف پاهایم یخ میکند.
باید سرت داد بزنم: «بیا دیگه نامرد. این داره منفجر میشه. دیر برسی، بوی گندش همهجا رو میگیره.» باید زودتر بیایی و قال قضیه را بِکَنیم و من برگردم تهران و گم شوم وسط شلوغی و دود و دمش. باید از صبح تا شب پای لپتاب بنشینم و اعداد و ارقام را کنار هم رج کنم و جمع و تفریق کنم تا یادم برود که من خواب نبودم وقتی مامان دود میشد و میپیچید لای انگورهای خشک شدهی بین داربستها و برگها. یادم برود تمام درهای آلمینیومی قفل بودند و من میترسیدم که شیشه را بشکنم.
خاله توی رختخواب غلت میزند. میدانم بیدار است. از سر شب خودش را به خواب زده تا چیزی نگوید. به مهتابی میروم و به جای تو یک قالب یخ را به زور بلند میکنم. کورمال کورمال سه تا اتاق تو در تو را برمیگردم. صدای آخ حاجی عمه بلند میشود، حتی قبل از اینکه پاشنهاش را زیر پایم حس کنم.
«کَپِهی سَر بَرندار بذاری دختر!»
هیس میگویم ولی نق زدن و آه و نالهاش تمام نمیشود. از صبح یک لنگه پا منتظر نشسته تا ما برسیم و برای هر سه تای ما دَم بگیرد و گریه کند. اما طبق معمول تو غایبی و همهی حساب و کتابش را به هم ریختهای. قسطی یک دوربین کانون فایو دی و لنز نمیدانم چی خریدهای و شب عید بیخبر رفتهای سفر و حالا بدون اینکه عکسی از زمین و زمان گرفته باشی، باید برگردی.
با آرنج کلید لامپ را فشار میدهم. یخ را روی تابوت بابا میگذارم. باید تنش سرد بماند. تا تو برسی و بگویی: «دیوونهای که این همه مدت تو تابوت چوبی گذاشتیش؟ خوب آلمینیومی مگه نبود؟»
چرا قمر دیگر زنده نیست تا همهی کارها را راست و ریست کند. باور کن توی هشتاد و چند سالگی هم هر کاری از قمر ساخته بود.
صدای حاجی عمه بلند میشود.
«خاموش کن اون چراغ رو. زنده و مرده از دست تو آسایش ندارن.»
از لای در نگاه میکنم. خاله باز هم غلت میزند و ملحفه را روی صورتش میکشد. خاله قهر کرده. از ظهر که آمدهایم اینجا، یکبار هم به بابا سر نزده. لامپ را خاموش میکنم. پرده را پس میزنم. نور ماه مستقیم میپاشد روی تابوت بابا. اگر اینجا بودی میگفتم: «ببین خان داداش نور به تابوتش باریده.» بعد تو براق میشدی که مزخرف نبافم تا آه و نالهاش تمبانم را نگیرد و سرآخر با هم سیگار میکشیدیم و به ترکی و فارسی به همهی دنیا فحش خواهر و مادر میدادیم و میخندیدیم.
برایت توی واتس آپ مینویسم:
«قمر هم از این کرونای کوفتی مرده و کسی به من نگفته.»
کی باید به من میگفت؟ حاجی عمه خودش دیروز باخبر شده که قمر بعد از سکته و سه چهار سال افتادن گوشهی رختخواب، کرونا گرفته و مرده.
منتظر جوابت نیستم. میدانم الآن چشمهایت را ریز کردهای و فقط راه را نگاه میکنی تا از جادهای بیفتی به اتوبانی یا از اتوبانی به جادهای و برانی و دنده عوض کنی تا برسی خانهی آقاجون و سیاه بپوشی و سر خاک به میهمانها خوشآمد بگویی. قمر برای تو مهم نبود چون هیچوقت توی خانه بند نمیشدی. مدام خانهی همسایهها بودی. توی پارک بودی. حتی وقتی رفتیم تهران، زودتر از من خو گرفتی به تهران و شلوغیاش. انگار خانهی خراب شدهی ساوه را با تمام تاکهایی پیچیده به داربستهای حیاطش از یاد برده بودی. حتی برایت مهم نبود حمامِ خانهی تهران ته حیاط نیست و گوشهاش مدام یک آبگرمکن پت و پهن نفتی گُر نمیگیرد.
قمر آنقدر خانهی ما ماند تا خیالش راحت شد دستپخت خاله خوب شده و فهمیده قورمهسبزی خوب باید ترهاش زیاد باشد و رویش را شنبلیلهی داغ بریزد. باید قبل از آمدن بابا به سر و وضع خودش و خانه برسد. باید مواظب من باشد و تو را از مدرسه برگرداند. باید هر شب جمعه برای مامان حلوا خیرات کند تا خواهریشان به هم نخورد. خاله با تمام حواسپرتی و خنگیاش خیلی زود فهمید باید جای مامان را پر کند تا آب توی دل کسی تکان نخورد و ما زیر دست زنبابا بزرگ نشویم. حالا بابا بعد از سی و سه چهار سال فیلش یاد هندوستان کرده و وصیت کرده کنار مامان دفن شود و کنار مامان فقط یک قبر خالی است و بعدش دیوار است و خیابان.
خاله زیر پتو مدام پهلو به پهلو میشود. حتماً کفری شده و دلش نمیخواهد شوهر قرضیاش را به مامان پس بدهد. اصلاً مامان اگر دلش میخواست کنار بابا باشد، زودتر از اینها سراغ بابا میآمد و بابا را با خودش میبرد تا شاید من هم مثل تو خانهی ساوه را از یاد ببرم. من بلد نیستم اما تو باید باشی و خاله را آرام کنی.
حاج عمه در اتاق را باز میکند. اگر تو بودی حتماً تحمل حاجی عمه هم آسانتر میشد.
«خوف بَرِت نمیداره؟»
«تازه ترسم ریخته ازش.»
«جونمرگ شده مار زبونت رو بزنه. جای حرف الکی الرحمن بخون.»
«حاج عمه چرا نگفتی قمر مرده؟»
چیزی نمیگوید. چرا مرده و زندهی قمر با آن پوست آبله زده و چشمهای همیشه سورمه کشیده باید برای حاجی عمه مهم باشد وقتی تنها عموی تنی مامان سر پیری از قلعه قمر را آورده و آب توبه نریخته، توی خانهاش نشانده و عقدش کرده. خیلی زود هم پسری پس افتاده که قمر تمام عمر فهراد صدایش کرده. یکی دو سال بعد هم، تنها عموی تنی مامان بیدردسر سرش را زمین گذاشته و مرده تا باغ انار و خانهی لبِ جاده و پولهای توی تشک و لحافش به قمر و فهراد قمر برسد و حاجی عمه بعد از یک عمر خوشخدمتی به برادرش بینصیب بماند.
حاجی عمه کنار تابوت بابا فاتحه میخواند و فوت میکند. حتماً به جای من و تو که به قول خودش تهران بزرگ شدهایم و ادب و آداب را از یاد بردهایم و دلمان سنگ شده و برای زادگاهمان تنگ نمیشود.
«ما که از بابات بدی ندیدیم. دو تا دختر دادیم بهش… حالا عمر مامانت به دنیا نبود. ولی… »
تنم داغ میشود. انگار یکی توی تنم کبریت میکشد و میایستد تا دود شدنم را ببیند. سمت تابوت بابا میروم. دستم را روی یخ میگذارم. سرمایش آرامم میکند. پوست دستم میچسبد به یخ و میسوزد. دستم را پس میکشم. سوزش از دستم میپیچد توی تمام تنم. اصلاً سوزش چه حس مزخرفی است با گرما، با سرما، با درد، با هر کوفتی میآید. حاجی عمه مدام چیزی زمزمه میکند و بعد فوت میکند به من و تابوت و در و دیوار اتاق. دلم میخواهد سر حاجی عمه داد بزنم و از اتاق بیرونش کنم. کاش قمر اینجا بود تا دوباره دستش را روی دهانم بگذارد و بگوید: «هیس! قزی جان! هیچی نیست. جان من چیزی نگو! شَر میشه.» بعد هم بغلم کند و بوی تنش آرامم کند. دهانم نمیچرخد که بگویم: «آره بابام آدم خوبی بود.»
فقط میگویم: «مامانِ منم قمر رو دوست نداشت. اصلاً. شاید چون…»
چون چی؟ خودم هم درست نمیدانم. چون دو جین بچه داشت و هر کدام از یک نفر؟ چون بابا موقع دعوا با مامان مدام میگفت: «شماها خانوادگی لنگهی قمرین.»
اما من قمر را دوست داشتم. من حتی فرهادش را. این را به حاجی عمه میگویم، با عصبانیت.
«برو فرهادو از تو جوبا جمع کن و بهش برس.»
«پیداش کنم حتماً میبرمش کمپی جایی.»
میدانم کمپ فایدهای ندارد. بارها بستری شده و فرار کرده. باید همهی پساندازم را تبدیل به کراک کنم و همه را یکجا به فرهاد بدهم تا خودش را با مواد خفه کند و توی خماری، راحت و بیدرد بمیرد. شاید روح قمر آرام بگیرد.
حاجی عمه میخندد. انگار با دربهدری فرهاد و مردن قمر دنیا انتقام حاجی عمه را گرفته.
حاجی عمه آنقدر زیر گوش خاله و بابا و آقا جون خواند تا خاله زنِ بابا شد. خیال میکرد با این قدِ یک وجبی و چشمهای ریزی که ارث خودش به خاله بودند، کسی سراغ خاله نمیآید و مثل خودش تا ابد بیشوهر میماند. مدام میگفت: «اصلاً کی حاضر میشه با وجود این دو تا واوا زن دوم بشه؟ حالا گیرم کسی هم زنش شد، اصلاً چی سر اینا مییاد؟» بعد هم گریه میکرد و من را سفت به سینهاش میچسباند و بوی نفتالین لباسهای بافتنی که در زمستان و تابستان میپوشید، میپیچید توی سرم.
حالا تو مدام بخند و بگو: «اصلاً بیخیال خالهمون همون مامانمونه.»
نیست. نمیشود. خالهی آدم مامان آدم نمیشود. زنبابا هم زنِ بابا است. نامادری است. خاله حتی زنبابا هم نیست. فقط خاله است و باید برایت چند تا دختر خاله و پسرخالهی از خودت داغانتر پس بیاندازد.
برمیگردم به رختخوابم و زیر پتو موبایلم را نگاه میکنم. تو پیامم را دیدهای ولی جوابی ندادهای. به هیچجای تو هم نیست که قمر از کرونا مرده. حتماً وقتی خستهای و توی تاریکی شب، ته جاده را نمیبینی با خودت میگویی: «قمرم مثل بقیه. آبجی اصلاً چرا تو این دنیا، مردن یه پیرزن هشتاد و چند ساله که چهار سال زیرش لگن گذاشتن و با قاشق توی حلقش غذا ریختن، باید مهم باشه.»
اما برای من مهم است. قمر توی تمام این سی و پنج شش سال برای من مهم بود، توی خواب و بیداری. پتو را روی سرم میکشم. این بار برایت صدا ضبط میکنم. آنقدر آرام تا خاله و حاجی عمه و بابا نشنوند و باز هم شَری به پا نشود.
«اونروز که مامان تو حموم سوخت من خواب نبودم. بابا وسط روز اومده بود خونه و زیر داربستای مو با مامان دعوا میکرد. مدام میگفت تو هم مثل قمری یا خودتو بکش یا… مامان گریه میکرد. التماس میکرد. نگفت یا چی. واقعاً یا چی؟ من یادم نیست یا بابا حرفش رو خورد؟ بابا چیزی رو تو صورت مامان پرت کرد. چند ورق کاغذ. بعد هم در حیاط رو بست و رفت. من این حرفا رو فقط به قمر گفتم. همون شب که قمر با ما اومد تهران و تو نبودی»
صدا را گوش میکنم آنقدر آرام مِنمِن کردهام که خودم هم حرفهایم را نمیفهمم. پشیمان میشوم. اصلاً چرا باید این حرفها را بگویم وقتی قمر گفته بود: «هیس! قزی جان! هیچی نیست. جان من چیزی نگو. شر میشه.»
کاش میفهمیدی من هنوز هم توی پنج شش سالگی و پشت همهی درهای آلمینیومی قفل شده مدام میسوزم و میپرسم یا چی؟