نوشتهٔ فریما طلوع
***
بورخس داستان کوتاهی دارد دربارهٔ دو پادشاه و دو هزارتو. پادشاه بابل که به معماران و ساحران خود دستور داد هزارتویی بسازند چنان پیچیده که هر کسی قدم به آن گذاشت، تا ابد گرفتارش بماند. قرعهٔ فال افتاد به پادشاهی عرب که پادشاه بابل او را به قصد تحقیر روانهٔ هزارتو کرد. پادشاه عرب مدتها در پیچاپیچ هزارتو سرگردان ماند تا اینکه بالاخره بعد از هزاران بار به در بسته خوردن و از مسیر اشتباه رفتن، راه را پیدا کرد و نجات یافت. حالا نوبت رسیده بود به هزارتوی او. پادشاه عرب، پادشاه بابل را به بند کشید و برد و در دل صحرایی عظیم رهایش کرد که نه دیواری سر راه بود و نه دری و نه مسیر اشتباهی. پادشاه بابل در دل صحرایی که تا چشم کار میکرد راه برونرفت داشت و هیچ چیز جلودارش نبود مگر خود صحرا، درجا جان داد.
بیداری برای سه روز، داستان خالقی است که ایدهای دارد تک خطی، احتمالاً مثل هر خالق و داستان دیگری. ایده دربارهٔ زن و مردی است که سه روز بیشتر از زندگیشان نمانده و قرار میگذارند که سرتاسر این سه روز چشم بر هم نگذارند. ولی خالق بیداری برای سه روز، کاری را نکرده که معمولاً بیشتر داستانپردازها میکنند و ایده را راه نداده به هزارتوی ذهنش، تا بالاخره بعد از عبور از لابهلای آن همه پیچاپیچ راه نجاتش را پیدا کرده و داستانی با فراز و نشیب خلق کند. او ایده را گذاشته بر شانههای دو بازیگر کارکشته و رهایشان کرده در صحرای واقعیت.
سهیلا گلستانی و پرویز پرستویی که همیشه از لای هزارتوی داستان و شخصیت و فیلمنامه به نقش نزدیک شدهاند، حالا خودشاناند و خودشان. نه فیلمنامهای هست و نه نقشی. خودشاناند که قرارست داستان را از دل خود زندگی رقم بزنند. و به هر کاری مجازند مگر خوابیدن. و خالق (کارگردان) این بار آنها را نه هدایت، که صرفاً دنبال خواهد کرد. در جهان این فیلم و طبق قراری که گذاشتهاند، خوابیدن برابرست با مرگ و حذف شدن. آنها زنده میمانند مادامی که چشم به واقعیت نبسته و به جهان خواب و خیال فرو نرفته باشند. و همین که چشم برهم بگذارند و با جهان واقع قطع رابطه کنند، کارشان تمام است.
این بار پای دوربینی وسط است که برخلاف همیشه که لااقل برای این دو بازیگر حرفهای تصویرگر داستانها و خواب و خیالها بوده، ابزار ثبت واقعیت شده، واقعیت زندگیشان. و همین است که گویی هر چه ساعات بیشتری میگذرد این نه فشار بیخوابی که زور هولناک واقعیت است که طاقت سهیلا و پرویز را طاق میکند، واقعیتی که انگار بیهیچ فرصتی برای چشم برهم گذاشتن و فرار از آن یا دستکم فراموش کردنش برای مدتی، تحمل وزنش ناممکن است.
شنبه چهارم آبان، ساعت شش صبح، نقطهٔ شروع و تولد و عزیمتشان است از بیمارستانی که برای اطمینان از صحت و سلامت رفتهاند آنجا. راه که میافتند یک هدف بیشتر ندارند، هر طور شده این سه روز را بیوقفه بیدار و در نتیجه زنده بمانند. باید خودشان را بالاخره به شکلی سرگرم کنند تا این ۷۲ ساعت بگذرد. عین همهمان که چارهای نداریم مگر سرگرم کردن خودمان در زندگی تا زنده بمانیم و روزهایش را به شکلی بگذرانیم.
روز اول هر دو به نوعی میروند سروقت گذشته و خاطراتش. احتمالاً اولین چیزی که برای وقتگذرانی به ذهن همهمان میرسد. سهیلا سری میزند به محله بچگی و پرویز میرود سر مزار پدر و برادرش که البته مزار پدر را پیدا نمیکند. و بعد هم، مثل بیشترمان که دست به دامان دوستان و مهمانیها و شلوغیها میشویم تا در دل حرفها و داستان دیگران حواسمان شده حتی کمی از خودمان و زندگی و واقعیتش پرت شود بلکه راحتتر تحملش کنیم، سهیلا هم دوستانش را دعوت میکند به شام. و درست عین وقتهایی که انگار نمیخواهیم به چیز دیگری فکر کنیم مگر همان چند ساعت مهمانی و دورهم بودن و فکر کردن به مابقی زندگی را گذاشتهایم برای وقتی دیگر، وقتی مناسبتر، او هم سرفرصت و بیهیچ عجلهای خرید میکند، ظرف کرایه میکند و خلاصه بیشتر ساعات روز را صرف تهیه تدارک مهمانی میکند و آخرسر، برای شام آبدوغ خیار درست میکند، غذایی خوابآور برای اولین شبی که قرارست سرآغاز سه شبانهروز بیدار ماندن باشد.
و همین که میآیند از مهمانی و جمع دوستان و تمام آن حواسپرتیها لذت ببرند، معلوم میشود که قرار بوده بیش از چهارساعت در مکانی نمانند و چارهای ندارند مگر ترک مهمانی. حالا، میروند فرودگاه، برای بدرقهٔ دایی سهیلا. مسیر طولانی فرودگاه و بدرقه کردن و منتظر ماندن، چند ساعت دیگر را هم تلف میکند. آنجا گپی هم میزنند و پرویز از پریشانی آن روز صبح میگوید که مزار پدر را پیدا نکرده. بعد هم میروند خانهٔ مادر پرویز و چند ساعتی هم آنجا میمانند و چای مینوشند و قاب عکسی را هم میشکنند و زمانی میگذارند برای دریغ خوردن و جمع کردن خردههای شکسته.
روز دوم میرسد. میروند به خانهٔ بچگی پرویز. پرویز هنوز سرش گرم مرور خاطرات است. ولی سهیلا که انگار وزن واقعیت را سنگینتر حس کرده و ته دلش میداند مرور خاطرات دیگر دردی از او دوا نخواهد کرد، به فکر بچهداشتن میافتد. درست مثل وقتهایی که بچه میخواهیم چون از مواجه شدن با واقعیت خلوت و مستقیم زندگی هراس داریم و ته دلمان میدانیم بچه که بیاید، حواسمان را حالا حالاها از خودمان و زندگیمان پرت میکند. دعایش مستجاب میشود و برایش بچهای میآورند و چند ساعتی هم میگذرد به مراقب و دیدن و لذت بردن از آن معصومیت و لباس خریدن و سیر کردن و عوض کردن پوشک و هر چیز دیگری. ولی آخرش، این سرگرمی هم مثل هر سرگرمی دیگری تمام میشود و بچه هم میرود سراغ زندگیاش و باز خودشان میمانند و واقعیتشان.
شب دوم پرویز دوستانش را برای شام مهمان میکند. پرویز که تا اینجای کار، یا گذشته را مرور میکرده و یا برنامههای سهیلا را دنبال، نوبتش رسیده که زندگی خودش را زندگی کند. و عین خیلیهایمان که دیگر سرگرمیهای گذشته دوای دردمان نیست و در میانهٔ راه دچار بحران میشویم و در میافتیم با زندگی و هر چه باعث و بانی آن بوده و هر جبر و مرزی که هوار کردهاند بر سرمان، او هم وسط انار دانکردن و کباب خوردن و خاطره گفتن همراه دوستانش، چشم در چشم دوربین، فریاد اعتراض سرمیدهد که کسی حق ندارد و نمیتواند برایش تعیین تکلیف کند و باید او را به حال خودش بگذارند تا کاری را بکند که دلش میخواهد و اینطوری تمرکزش را به هم ریختهاند. و در یک آن استثنایی، دوربین را از دست خالق درمیآورد و برش میگرداند سمت او. انگار بگوید ببینم خودت چقدر زیر سنگینی این باری که به من تحمیل کردهای سرپا میمانی. ولی واقعاً چه چیزی اینهمه طاقتفرساست که یک بازیگر کاربلد را چنین از خودبیخود میکند؟ تمرکزش برای چه کاری به هم ریخته؟ برای زندگی کردن خود زندگی؟ درهمین لحظات چاقویی برمیدارد و مصمم است کار خودش را تمام کند. نکند عین پادشاه بابل داستان بورخس در برهوت واقعیتی که تا چشم کار میکند راه هست و راهی نیست، سرگشته شده؟ و دوربین درست عین زندگی که دربرابر تمام دردها، داد و فریادها و بیقراریها، ذرهای برایمان دل نمیسوزاند و صرفاً آرام و ساکت نظارهمان میکند، روشن میماند و فقط تماشایش میکند. خالق بیداری برای سه روز آنقدر به این تماشا ادامه میدهد تا پرویز سلاح میاندازد و به ما میفهماند که حریف واقعیت نیستیم و نشان میدهد که به قول خودش این هیچ بازی نکردن همه چیزست و از هر نقشی سختتر.
سهیلا پیش از شروع، طرهای از موهایش را میچیند و برای مادرش به یادگار میگذارد. انگار از همان اول با شم زنانهاش حس کرده به مسیری ناشناخته پا میگذارد که آخر و عاقبتش معلوم نیست. او صبور و بیهیاهو لحظه به لحظهٔ واقعیت را زنانه میپذیرد و زندگی میکند و اندازهٔ پلک بر هم گذاشتنی هم حتی، زیر سنگینی این بار از پا نمیافتد.
دقایق پایانی فیلم، ساعات آخر بیداری است و ما انگار مشغول تماشای ماراتن دو دونده، دیگر هیچ چیز برایمان مهم نیست مگر بیدارماندن و رسیدن این دو به خط پایان. پیروزی آنها، پیروزی خودمان است. گویی ته دلمان امیدی کمرنگ کورسو میزند که اگر آنها از پساش برآیند و جان سالم به دربرند و از برهوت واقعیت نجات یابند، آنوقت، شاید ما هم بتوانیم.