در آغاز، صداست که روی تصویر تاریک شنیده میشود؛ صدای ضرب گرفتنِ دو چوبک روی طبلِ کوچک؛ صدایی آرام، که آرامآرام تند و کوبنده میشود -این صدا، بخشی از همان پرفرمنس انتهایی است. انگار سرنوشت اندرو -نوازندهای سرخورده امّا چیرهدست- بین این دو صدای تکرارشونده در جریان است. امّا این صدا، صدای چیست یا چگونه صدایی است؟ نخست اینکه حاصل بداههنوازی اندرو است و از درون او جاری شده و سپس -اگر بهشکل جداگانه و خارج از Concept «جاز» بررسی شود، صدای آزاردهنده و آسیبزنندهای است. در بهترین حالت میتوان گفت حاصل مهارت در سرعت و بداههسازی نوازنده است وگرنه این «صدا»، «موسیقی» نیست. صدای خشم است و نفرت. صدای انتقام است. او دارد از طریق این بداههنوازی و جلوهفروشی، از استادش (فلچر) انتقام میگیرد؛ بنابراین سرشتِ این صدا -که به هنر نیز تبدیل میشود، نهتنها از آرمانها و ارزشهای انسانی تهی است که امری زشت و ناپسند تلقی میشود. و شخصیت اصلیاش (اندرو) در طول داستان، پیِ این لحظه میگشته؛ این لحظه جنون -که نفرتش را به هنر تبدیل کند. موفقیت اندرو از او هیولایی ساخته که اکنون میتوان صدای کینهتوزیاش را فراگیر کند. ویپلش بهظاهر درامی است درباره موفقیت امّا در واقع، «پیرنگِ بلوغ» را به ضد آن تبدیل و در ستایش زشتیهاست. فیلمی است که به توفیق دست مییابد امّا در چه چیز؟ -در انتقام و نفرتپراکنی! آن لحظه که اندرو چنان مینوازد و میکوبد، تماشاگر میخکوب این صداست حال آنکه او (ما) فریفته برونریزی پلیدی درون او هستیم. ویپلش در کلاسیکترین حالت ممکن، فیلمی است که ارزشهای کلاسیک فرو میریزد. فیلمی است درباره (و در ستایش) تاریکیهای روح.
دوربین از دل تاریکی راهرو به سوی اندرو حرکت میکند. قطع به تصویر استادی بهنام فلچر. فلچر از دل تاریکی گویی احضار میشود و اندرو را به کوبیدن روی طبلها با سرعت بیشتری تشویق میکند. و نیز پس از آنکه اندرو با شدّت روی طبلها کوبید، بهآنی ناپدید میشود. در پایان این تنها اندرو است که مانده و اثری از آن سایه، آن حضور نامرئی نیست. فارغ از نام Fletcher بهمعنای فردی که پیشهاش ساخت تیر و آمادهسازی ادوات جنگ است (شهرتی که به یک معلم موسیقی و نوازنده پیانو نمیآید!)، و اینکه او همواره رنگ سیاه به تن دارد، حضور او بیشباهت به شیطان یا فردی اهریمنی نیست. در صحنه نخست که سروکلهاش ناگهان پیدا میشود، ایستاده و بیهیچ حرکت -انگار که از دل تاریکی فراخوانده شده باشد، با لبخندی بیمناک، اندرو را دگرگون میکند. آیا فلچر میتواند نیمه تاریک اندرو (یا حتّی شیطان درون) تلقی شود؟ حرکت دروبین سمت اندرو -بهمثابه ورود به دنیای درون او، به حضور فلچر کات میشود -آیا این نما میتواند سوبژکتیو خوانده شود؟ بار دیگری که اندرو، فلچر را میبیند نیز دوربین از میان هنرجویان کلاس، به سوی اندرو حرکت میکند. فلچر حتّی اگر یک شخصیت واقعی در نظر گرفته شود (که هست) حضورش برای اندرو یک تکانه روحی است. او برای اندرو، چیزی بیش از یک استاد -یک نیروی دوزخی است؛ نیرویی که قادر است این نوجوان احساساتی (که گریه میکند، عاشقی میکند و با شنیدن موسیقی دلگرم میشود) را به بیرحمترینِ آدمها تبدیل کند؛ فردی که نه درد میکشد، نه پایبند عاطفه است و نه مسئولیتپذیر.
از سوی دیگر فلچر بهمانند یک شیطانِ موعظهگر میماند. نوع ایستادنش سر کلاس -گویی در محراب کلیسا، و فریادهاش سر شرکتکنندگانِ این عشای ربانی! انگار حضور او یکبهیک آدمها را به تفرقه میاندازد و تکبهتک آنان را خشمگین میکند. اندرو هربار که تحت هدایت این پدر روحانی (!) جای کسی دیگر را غصب میکند، خرسند است. بهنظر میآید این کلیسای شیطانی، رحم و انساندوستی را از بین برده. چنین است که گاه هنرجویان از این مکان مخوف میگریزند و گاه دست به خودکشی میزنند. آیا در این مکان تاریک و هراسناک میتوان هنر خلق کرد؟ و یا اصلاً میتوان هنر را با ضدارزشها تعریف کرد؟ کدام ارزش؟ ویپلش بهظرافت (و یا محافظهکاری) چنین کارکردی دارد؛ کارکردی که به شکل رادیکال میتوان در خانهای که جک ساخت سراغ گرفت. در هالیوود -از محلهچینیها تا ویپلش هرکدام سعی دارد تعریف مفهوم «ارزش» را واژگون کرده و شرح تازهای از وضعیت درهمریخته زمانهای ارائه دهد که ضدارزشها، انسان را به تعالی میرساند. رستگاری اندرو و فلچر در پایان، رستگاری شیطان است؛ ایدهای که ویپلش را به فاوست نزدیک میکند. اندرو، فاوستوس است و برای رسیدن به مرتبهای والا، روحش را به فلچر میفروشد. پس از آن، اندرو دیگر آدم سابق نیست و سازش به خون نیز آغشته شده است.
از سوی دیگر میتوان ویپلش را با سرگیجه (هیچکاک) مقایسه کرد. مثلث سرگیجه را اسکاتی، مادلن و جودی تشکیل میداد. اسکاتی در نیمه نخست، مادلن را میکاوید و در نیمه دیگر، قصد شبیهسازی جودی به مادلن داشت. در ویپلش نیز یک مثلث ناکام وجود دارد؛ مثلثی که یک ضلع آن غایب امّا حضورش پررنگ: فلچر، اندرو و چارلی پارکر. اسطوره زندگی فلچر، نابغه بیهمتای بداههنوازی جاز -چارلی پارکر است. در نیمه نخست، مقصود فلچر از تندخوییاش، شبیهسازی اندرو با چارلی پارکر است امّا در بخش انتهایی، اندرو که بهکل تغییر کرده و به فردی بیاحساس تبدیل شده، استاد بداههنوازی جاز میشود -شاید روح پارکر درونش حلول میکند. فیلم، اشاره قابلتوجهی نیز به سرگیجه دارد. در فیلم هیچکاک، پایان بخش اول را مرگ مادلن رقم میزند و در ویپلش، اخراج اندرو از کالج؛ امّا آغاز بخش دوم در هر دو فیلم بهصورت تصادفی رخ میدهد. اسکاتی جودی را در خیابان مییابد و اندرو نیز اعلان بداههنوازی فلچر را میبیند. در سرگیجه، مرد میان زنان لکاته و اثیری، میان واقعیت و توهم، اولی را به قیمت شبیهسازی با دومی برمیگزیند. در ویپلش، استاد، میان اسطوره و واقعیت سرخورده شده و گویی قادر نیست در واقعیت، اسطورهاش (چارلی پارکر) را بیابد. اینجا اندرو است که خود را با اسطوره فلچر شبیهسازی میکند. هر دو فیلم درباره تباهی روح است؛ امّا سرگیجه با یک تراژدی به فرجام میرسد و ویپلش در ستایش آن است. در صحنه انتهایی، آنجا که اندرو روح خود را فروخته و خشم و خون را روی ساز خالی میکند، آغاز پیوند نامبارکش با فلچر است.
الگوی یکی شدن اندرو و فلچر نیز بهتدریج پیش میرود. در ابتدا، این فلچر است که به اندرو نزدیک میشود و درون تاریکش را بیدار میکند امّا بهمرور، اندروی افسارگسیخته در برابر استادش میایستد تا جایی که او را از سمت استادی برکنار میکند. پس از آنکه شیطان را یک پله پایین آورد، با او یکی میشود. ویپلش کنایهای به روزگار ماست؛ دنیایی تباه که در آن تکتک آدمها به فساد روی آورده امّا در دورنما، این فساد نهتنها به چشم نمیآید بلکه افراد فاسد در کنار یکدیگر، یکصدا میشوند و پرفرمنسی موسیقایی-هنری خلق میکنند. به شروع فیلم بازگردیم: صدای روی تصویر سیاه، صدای تباهی است امّا همان صدا وقتی روی صحنه شنیده میشود، صدای مهارت و کامیابی است -آیا این کنایه به ارزشهای از دست رفته انسانی نیست؟