از جایی که ایستاده بود، حیاط خانۀ همسایه دیده میشد. آقای جوادی و پسرش امید، داشتند خرمالوهای درختِ گوشۀ حیاط را میچیدند. یادش آمد که هر سال این موقع آقای جوادی خرمالوها را میچید و بین همسایهها تقسیم میکرد. این درخت خرمالو را خیلی دوست داشت. او را یاد کودکیاش و درخت خرمالوی حیاط خانۀ پدری می انداخت.
پکی عمیق به سیگار زد و نگاه به درخت خرمالو فکر کرد «درخت خرمالو چقدر باید مقاوم باشد که در پاییز بار می دهد. آنهم پاییزی به این سردی». آن سال، زمستان زود آغاز شده بود و هوایِ پاییز سوز و سرمای برف داشت. سوزی که از پنجرهی نیمه باز به داخل هجوم میآورد بدنش را به لرزه انداخت. دستش را پایین آورد و سیگار را در زیر سیگاری روی رادیاتور خاموش کرد و فکر کرد؛ دیگر چه درختی در این فصل بار می دهد؟ یادش نیامد. هنوز از تلفن صبح و تذکر جدی متصدی بانک عصبانی و گیج بود. اینبار مدت زمان بیکاری اش بیش از همیشه طول کشیده بود.
روز قبل رئیس انتشارات برگ، زنگ زده و گفته بود «شرمنده، از تمام نفوذم استفاده کردم. نمی دهند که نمیدهند.» پرسیده بود «چه کار باید کرد؟» و شنیده بود «یک چیز دیگر بنویس. چه میدانم. یک جور دیگر بنویس. یک کم نیش و کنایهها را کم کن» باز پرسیده بود «چطوری بنویسم؟» و بغض به گلویش فشار آورده بود و بی خداحافظی گوشی را گذاشته و به پنجمین کتابش فکر کرده بود که می رفت تا چاپ نشود.
مدتها بود که دیدن لوحهای تقدیر و جوایز متعدد ادبیِ مهم داخلی و خارجی، که طبقهای از کتابخانه در اِشغالشان بود، برایش عذابی مجسم بودند. دلش میخواست نبودند. اینجوری شاید فکر نوشتن و خلق یک اثر خوب از سرش بیرون میرفت و همانطور فکر میکرد که رئیس انتشارات برگ گفته بود. خیره به آنها، به آخرین شغلی فکر کرد که دو ماه قبل، از آن کنارهگیری کرده بود؛ نوشتن یادداشت با نامی جعلی، برای روزنامهای که مدیر مسئول آن دوست دوران دانشگاهش بود.
دوستش که مدیر مسئول بود، موقع تسویه حساب گفته بود «اسم جعلی کسی را گمراه نمیکند. شیوۀ نوشتنات را میشناسند». دوستش که مدیر مسئول بود مستقیم عذرش را نخواسته بود. او خودش دیگر ننوشت و دوستش که مدیر مسئول بود به این امر واقف بود که او میفهمد که این نوشتن و چاپشدن، منجر به تعطیلیِ نشریه و بیکاری یک گروه میشود.
با زنگ چهارمِ تلفن گوشی را برداشت. تا گفت «الو» آنطرف خط، سلام و علیک گرمی کرد و او به سرعت از روی لحنِ صدا او را شناخت. فکر کرد این پنجمین ناشری است که در عرض یک هفته تماس میگیرد و از او میخواهد کتابهائی در زمینۀ قانونهای مختلفِ توانگری و انرژی مثبت و فنگشویی و ده قانون برای تحول زندگی و بیست قانون برای تحول دنیا و آخرت ترجمه کند. حاضر بود پول خوبی هم بدهد. تا اندازهای که میتوانست تمام بدهیهایش را پرداخت کند. قبلیها را با تندی از خود رانده بود اما به این یکی گفته بود: «به این شرط که اسمم روی کتاب نیاید قبول میکنم». ناشر بعد از آنکه حسابی مانند یک خرس خندیده بود، گفته بود: «اسمت را میخواهم نه ترجمهات را! قرار باشد اسمت روی جلد نیاید که دانشجوی مترجمی بیکار زیاد است. به عُشرِ عُشرِ این مبلغ هم راضی هستن.» حالت تهوع به او اجازه نداده بود تا از خجالت ناشر در بیاید. گوشی را گذاشته و به سمت دستشویی دویده بود و همانطور که عق میزد به این فکر کرد که «چرا هر ننه قمری به خودش اجازه میدهد هر جور دوست دارد با آدم حرف بزند».
اگر آن روز صبح از بانک زنگ نزده بودند و برای وامی که مدتها قبل گرفته بود، برای چندمین بار به او اخطار نداده و تهدیدش نکرده بودند که میروند سر وقت ضامنها که با آنها به شدت رو در بایستی داشت، مطمئناً پیشنهاد این یکی را هم مثل بقیه به سرعت رد میکرد و حالا هم بدون خداحافظی گوشی را میگذاشت. به این یکی به صراحت جواب رد نداده بود. جایی برای چک و چانه زدن گذاشته بود. شاید میتوانست تمهیدی به کار ببندد که هم پول را بگیرد و هم به نوعی از اسم مستعار استفاده کند. برای اولین بار از رفتن زنش احساس خوشحالی کرد. از اینکه نبود تا او را در این وضعیت فلاکتبار ببیند که مبادا ته ماندۀ احترام و عشقی که بینشان بود نیز از بین برود.
سه سال قبل، یک روز صبح که سر میز صبحانه بیتا بیمقدمه پرسیده بود: «تو هم با ما میآیی؟» فقط پرسیده بود: «کجا؟» چون برای فهمیدن جملۀ بیتا به خودی خود نیاز به طرحِ دست کم بیست سؤال داشت که آنوقتِ صبح نه حوصلهاش را داشت و نه وقتش را. ولی در جا فکر کرده بود که«تو هَم». یعنی اینکه ما؛ که هنوز برایش معلوم نبود شامل چه کسانی می شود؛ تصمیممان را گرفتهایم و داریم این را به عنوان پیشنهاد مطرح میکنیم و خواستی بیا و نخواستی نیا چون ما در هر حال میرویم. بیتا بیدرنگ جواب داده بود: «آمریکا» و او بینیاز به طرح بیست سؤال جوابش را گرفته بود. از مدتها قبل با هم بر سر این موضوع حرف زده بودند. گفته بود: «بیایم آنجا چه کار کنم؟ من غیر از نوشتن و ترجمهکردن کاری بلد نیستم.» بیتا مهربانانه گفته بود: «اینجا برای نوشتن پول پارو میکنی؟ لااقل اونجا میتونی ادبیات تدریس کنی». حس کرده بود چیزی درونش خرد شد و زمین ریخت. هر چه به ذهنش فشار آورد نفهمید چه بود. بعدها که به مراتب این واقعه در موقعیتهای مختلف برایش تکرار شد، فهمید آن چیز غرورش بوده است. آن لحظه، وقتی به اندام زیبا و صورت نمکین همسرش نگاه میکرد؛ که اصلاً شبیه مادر یک بچۀ ده ساله نبود؛ سکوت کرده و فکر کرده بود «حق دارد. عمر و جوانی و زیباییاش دارد به پای من هدر می رود.»
و بیتا چند ماه بعد با پسرشان رفته بود.
با بیتا در نمایشگاهاش آشنا شده بود. دو سال از انتشار اولین کتابش و دریافت دو جایرۀ مهم ادبی خارجی میگذشت. به پیشنهاد دوستش، به نمایشگاه عکس دختر جوانی رفته بود. دوستش، بیتا را نشان داده و گفته بود «صاحب عکسها» و او بیآنکه بتواند چشم از او بردارد مدتی نسبتاً طولانی به او خیره شده بود. در همان لحظات بود که فکر کرد؛ بیتا میتواند همسری ایدهآل و منبع الهام دائمی برایش باشد. بیتا به محض دیدن او، چنان مشتاقانه به سویش رفته و جوری به او خوشامد گفته بود که او را دچار شوک کرده بود و او به مدت یک هفته مدام به این موضوع فکر میکرد که تا به حال هیچ زنی نتوانسته او را دچار شوک کند. سر یک هفته، بیتا از او دعوت کرده بود تا به خانه اش که استودیویش نیز بود برود و او بی چون و چرا پذیرفته بود.
وقتی سبد گل پر از گلهای سپید و زرد داودی را روی میز گذاشته بود، بیتا با شادمانی پرسیده بود «از کجا می دانستی به گل داودی علاقه دارم؟» او جوابی نداده بود. چون نمیتوانست به بیتا بگوید که به نظرش گل داوودی به او میآید. فکر میکرد درکش برای دیگران سخت است که بدانند او آدمها را در ذهنش بر اساس گلها و چیزهای مختلف طبقهبندی میکند. تازه ممکن بود کسی که در ذهن او به گل خرزهره تشبیه شده از دستش ناراحت شود.
بیتا به او گفته بود، چند سال است که از تمام چهرههای مشهور عکاسی میکند و در نظر دارد روزی در کتابی آنها را منتشر کند و خیلی دلش میخواهد که عکس او هم در آن کتاب باشد. او گفته بود: «اما من که آدم مشهوری نیستم» و در پاسخ نگاه حیرتزدۀ بیتا گفته بود: «حداقل اینجا نیستم».
کتاب بیتا را از کتابخانه بیرون کشید و ورق زد. انصافش میگفت که بیتا عکاس زبردستی است. عکسی که از او در کتاب بود خیلی از حالایش جوانتر به نظر میرسید. خیلی بیشتر از یازده سال. بیتا آخرین بار هفتۀ گذشته تلفن زده بود تا تولد چهل و پنج سالگیاش را تبریک بگوید و باز از او خواسته بود برود. او هم باز از او خواسته بود تا بهش فرصت بده بیشتر فکر کند. بیتا از پشت تلفن با صدائی که از شدت بغض میلرزید گفته بود: «دنیایی را با عکسهایم متحول کردم، تو را نتونستم» و گوشی را گذاشته بود و به او فرصت نداده بود تا بگوید: «تو از همان روز اول در نمایشگاهت منو متحول کردی». چهرهاش تویِ کتاب تار شد. کتاب را سر جایش قرار داد و کنار تلفن نشست و برای چندمین بار یکی یکی شمارۀ دوستان نزدیکش را گرفت تا اگر بشود پول قرض کند. هیچکدام از شمارهها جواب ندادند. رفت نشست پشت میز تحریرش و قلم به دست گرفت. به این فکر کرد که چطور باید جور دیگری بنویسد. چطور باید جور دیگری فکر کند؟ چشمش به لوح تقدیری افتاد که از جایزۀ ادبی مهمی که به نام نویسندهای مهم بود گرفته بود. روی لوح با خط زیبای نستعلیق نوشته شده بود «تقدیم به سیاوش ستوده برای نگاه بسیار انسانی و عمیقاش به زندگی انسانهای رو به زَوال».
در همین حین از ذهنش گذشت که میتواند برای پرداخت اقساط عقب افتادۀ بانک چیزهائی را بفروشد. به دور و بر نگاه کرد. از وقتی بیتا رفته بود دست به اسباب آپارتمان نزده بود. فروش آن دو سه تکه فرش ابریشم میتوانست او را از این گرفتاری نجات دهد. اما نمیتوانست و نمیخواست روی آنها حساب کند. به کتابخانه خیره شد. تنها چیز با ارزشی که متعلق به شخص خودش بود و میتوانست رویش حساب کند، همین کتابخانه بود. باقی چیزها به زندگی مشترکشان تعلق داشت. فکر کرد، اینطوری اگر بیتا روزی برگردد و ببیند تمام وسایل خانه سر جایش است، احساس راحتی میکند. حتی میتوانست به اسم مهاجرت لوحهای تقدیرش را هم بفروشد. بیشک خوب میخریدند. چشمش از روی آثار برجستۀ ادبیات ایران و جهان سُر خورد و بر دستنوشتههایش که یک طبقه از کتابخانۀ بزرگ را اشغال کرده بودند ثابت ماند. بارِ دیگر بغض به گلویش فشار آورد. برخی از کاغذهای دسته شده به زردی میزدند و برخی که زیرتر بودند داشتند کم کم خوراک حشرات موذی میشدند.
جلدِ پنجمِ تاریخ تمدنِ ویل دورانت را از کتابخانه برداشت. کتابی که در دوران دانشجویی چون پولِ کافی برای خریدش را نداشت از استاد ادبیاتش که به خانهاش رفت و آمد میکرد امانت گرفته بود. چند سال بعد که استاد قصد رفتن از ایران را کرد تاریخ تمدن را به همراه بسیاری کتابهای دیگر به او بخشید با امضایی در صفحۀ نخست هر جلد. کتاب را باز کرد. در صفحۀ نخست با خطی خوش نوشته شده بود: «اهدایی از معلم ادبیاتی که مجبور به ترک کتابهایش و البته وطنش شد. به امید روزی که هیچ انسانی محکوم به دوری از قلم، کتاب و وطنش نباشد.» کتاب را بست و به کنار پنجره رفت و سیگاری آتش زد. شانههایش از شدت بغضی خفه میلرزید.
پس از یکی دو ساعت کلنجار رفتن با ذهنش توانست برود سراغ آگهیهای روزنامه و جایی را پیدا کرد که کتابهای دست دوم را به قیمت خوبی در محل میخرید. بیدرنگ تماس گرفت و قرار شد یاروی خریدار تا یک ساعت بعد به خانه بیاید. وقتی یارو با نگاه یک سمسار به کتابها نگاه کرد و رفتاری کرد که انگار با تودهای آشغال روبرو شده، او به قدری عصبانی شد که اگر در ذهنش تا شمارۀ ده نشمرده بود حتماً با مشت و لگد از خجالتش درمیآمد. به سختی توانست سکوت کند تا نگاه کردن یارو به آشغالها تمام شود و قیمت پیشنهادی کوفتیاش را بگوید. یارو بار دیگر نگاهی اجمالی به عناوین کتابها انداخت که بیدلیل بود، چون از قبل با خودش طی کرده بود که اگر گنجینۀ کتاب هم باشد -که بود- مبلغی را که از قبل در ذهن تعیین کرده بود بگوید. بعد در حالی که سعی داشت حسابی منت سرش بگذارد گفت: «پنج میلیون برای کل کتابها، اگر خواستی میگویم کسی بیاید کتابخانه را هم ببرد. دیگر به دردت نمی خورد». تکرار کرد تا مطمئن شود درست شنیده و یاروی دلال تائید کرد تا او از همه بابت مطمئن شود. در ذهنش پرسید: «پنجمیلیون برای حدود چهار هزار جلد کتاب که از زمان مدرسه با عشق و خونِ دل خوردن خریدم؟» تازه خیلی از کتابها هم خطی بود. پدر که پول توجیبی میداد، در مدرسه چیزی نمیخورد تا آخر هفته با پولش کتاب بخرد و حالا یارو راست راست تو چشمهاش نگاه میکرد و پنج میلیون را جوری میگفت که انگار داشت بابت کاغذ باطله یا روزنامه باطله و یا تیر و تختههای شکسته مبلغ گزافی میپرداخت. حس کرد دلش میخواهد چانۀ یارو را خرد کند. ولی یارو تقریباً دو برابر او بود و او در تمام طول زندگی هرگز دعوا نکرده بود. بنابراین ترجیح داد بگذارد تا یاروی دلال هر چقدر که دوست دارد به کاغذ باطلههایش نگاه کند و در ذهن خود رویاپردازی کند. بعد در حالی که تلاش میکرد تا عصبانیتش را مهار کند گفت: «لطف کنید تشریفتان را ببرید. نظرم را به کلی تغییر دادهام». یاروی دلال عصبانی شد و حالا داشت با حالت دلالهای واقعی میگفت: «به خیالت طلا معامله میکنی دائاش؟ بابت چهار تا کاغذ به درد نخور بیشتر از این بهت پول نمیدن. من منصفترینشونم» تا آمد بگوید: «انصافت در خرید چهار هزار جلد کتاب که این روزها باید نقطه چین شدهشان را در کتابفروشیها پیدا کنی – به مبلغ یک عینک آفتابی یا یک جفت کفش– معلوم است» یارو مثل میرغضب گفت: «چی شد دائاش؟ من کلی کار دارم» و باز تا آمد بگوید: «بفرما به انصافت برس» یارو گفت: «دائاشِ من، شما که ماشالا هزار ماشالا از شکل و ریختت پیداس نیاز به پول اینا نداری. لابد مسافری. این پنجمین خونهایه که از اول هفته می روم. همه هم عازم خارج بودند. من جای شما باشم اینا رو اهدا میکنم. کتابایی نیستن که مشتری داشته باشن. باید تو انبار ما خاک بخوره تا مشتریش پیدا شه. تازه کسی بابت کتاب دست دوم که پول نمیده». توی دلش گفت: «آره جان عمهات». پانصد ششصد جلد از همین کتابها را دست دوم خریدم به پنج برابرِ قیمت واقعی.
رفت کنار کتابخانه و نگاه کرد. جنگ و صلح تولستوی را هجده ساله بود که خرید. با چه شوقی خود را به اتاقش- که انباری یک متر در یک متری بود شبیه سلول انفرادی، در خانهای با دو اتاق تو در تو که با کسب اجازه از مادرش آن را خالی کرده و برای خود مرتبش کرده بود- رسانده و کتاب دو جلدی را در طول چهار روز خوانده بود. ایلیاد و ادیسه را در بیست و یک سالگی خرید. بهشت گمشده، برفهای کلیمانجارو، ژرمینال، جان شیفته، سه تفنگدار، دن آرام، روبسپیر، ابله، تمام آثار شکسپیر و چخوف و صدها عنوان دیگر که هر کدام را با بدبختی و عشق خریده بود. نگاه به کتابها به یارو گفت: «خیر، عازم هیچ قبرستونی نیستم. به پول این کتابها هم نیاز دارم و این مبلغ واقعاً ناچیزه» و افسوس خورد که چرا در دوران مدرسه کمی دعوا نکرده بود. یارو خوشش نیامد. اخم کرد و گفت: «خود دانی. اگر الان برفوشی پنج میلیون. ولی اگر من رفتم و نظرت عوض شد، پونصد تاش کم میشه» بعد به سوی در خروجی به راه افتاد. گذاشت تا برود. نمیتوانست. قادر به انجامش نبود. یارو با غیظ کفشهایش را به پا کرد و غرولندکنان رفت. داشت می گفت: «اون همه کتاب خونده و نمیفهمه مردم رو نباید سرِ کار گذاش» رفت و در را پشت سرش محکم کوبید.
باز به کنار پنجره رفت و نگاه کرد. یارو در حالی که به چپ و راست لنگر میانداخت و دستها را در فاصلۀ زیادی از بدن تاب میداد، سوار بر اتومبیل نو و مدل بالای خود شد و رفت. درجا تصمیم گرفت کتابها را نفروشد. چهار برابر آن مبلغ را بدهکار بود و با فروش کتابها و با خالی کردن اسکناسهای ته جیبش، شاید میتوانست یکی از بدهی هایش را صاف کند.
باز گرفت نشست روی صندلی و قلم به دست گرفت. ولی هرچه کرد نتوانست جمله ای درست و درمان روی کاغذ بیاورد. حس میکرد کتابها دارند بهش دهن کجی میکنند. صدای تک تک نویسندهها را میشنید که میگفتند بفروش برویم. از شر ما خلاص شو. ما را میخواهی چه کار؟ اینهمه سال ما را داشتی، ما را خواندی و حالا انگار نه انگار که ما بودهایم. به هیچ دردت نخوردهایم. برو آب حوض بکش، برو آشپزی کن، برو غذا این طرف آنطرف ببر، ما باعث رنج و عذاب تو هستیم. گوشهایش را گرفت تا نشنود. رویش را از کتابخانه برگرداند تا لبخند تمسخرآمیز داستایوفسکی و امیل زولا و هومر و تولستوی را نبیند. اما بیفایده بود. به هر طرف که میچرخید باز لبخند آنها را میدید و صدایشان را میشنید که با صدای یاروی دلال در هم میآمیخت: «برفوش. بفروش. پنج میلیون. پنج میلیون هم زیاده. »
زنگ آپارتمان را که زدند، فکر کرد یاروی دلال دوباره برگشته. با خشم در را باز کرد. امید، پسر همسایه، پشت در بود با بشقابی پر از خرمالو. از ترس یک قدم عقب رفت و سلام کرد. گفت: «خرمالوهای درخت توی حیاطه. بابام گفت این آخرین ساله که خرمالوی خونگی می خوریم.» بی آنکه بپرسد؛ چرا؟ یا چطور؟ امید گفت: «داریم درخت رو می کَنیم. مامان میگه، درخت خرمالو وسط حیاط شیک نیست. میخواهیم باغچهای پر از گلهای زینتی درست کنیم». بشقاب را که گرفت، امید چند پله یکی پایین پرید و ناپدید شد. در را بست و بشقاب را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت و دوباره کنار پنجره رفت تا سیگاری دود کند. همسایه داشت با تمام قدرت درخت خرمالو را از جا می کند. هنوز در سرش پر از صدا بود.
با زنگ تلفن چشم از حیاط همسایه برداشت و بیآنکه به کتابخانه نگاه کند گوشی را برداشت. از شنیدن صدای گرفتۀ فرزاد دلش آشوب شد. آسمان ریسمان میبافت و نمیتوانست برود سر اصل مطلب. فرزاد پرسید: «چرا پیشنهاد انتشارات برگ را برای ترجمۀ کتاب نپذیرفتی؟» او پذیرفته بود. به فرزاد گفت: «حیف نیست بعد از ترجمۀ چندین اثر فاخر، کتابهای چرند ترجمه کنی؟» فرزاد گفت «به قول شاملو، غم نان اگر بگذارد» بعد سکوت کرد. سکوتی که او خوب می دانست بخاطر شرمساری از بابت گفتن حرفی است که در پی گفتنش بود. بعد از بیست سال رفاقت، دوستش را خوب می شناخت. برای همین خلاصش کرد و پرسید: «فرزاد چرا آسمون ریسمون می بافی و اصل حرف رو نمیزنی؟» فرزاد مِن و مِن کرد و با شرمساری گفت: «فرناز به طور ناگهانی و زودتر از موعد فارغ شده و به پول احتیاج دارم. می دونم اوضاعت خوب نیست. ولی گفتم شاید بتونی از کسی برام قرض کنی؟» بعد سکوت کرد و منتظر جواب ماند.
خوشحال بود که فرزاد نمیتواند چهرۀ شرمسار و درمانده و بهت زدهاش را ببیند. کمی بعد وقتی مطمئن شد صدایش به حالت عادی برگشته پرسید «چقدر احتیاجته؟» فرزاد گفت «سه میلیون. باید هر چه زودتر به حساب بیمارستان واریز کنم وگرنه مرخصش نمیکنن. یه مقدارش رو خودم دارم». بعد آهی کشید و ادامه داد: «می بینی اوضاع منو؟ چندین سال در انتظارِ داشتن بچه بودم، حالا پولِ به دنیا آوردنش رو هم ندارم». باز آهی کشید و سکوت کرد.
حس کرد کسی روی شانه هایش نشسته و سعی دارد مغزش را از سرش بیرون بکشد. فکرش کار نمی کرد. باز از فکر اینکه بهترین دوستش پس از سالها انتظار، صاحب فرزندی شده بود و در صدایش بیشتر آثار اندوه بود تا شادی، حالت تهوع به سراغش آمد. گفت: «تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم» و گوشی را گذاشت. توی کتابخانه همچنان همهمه بود. نویسندهها به جان هم افتاده بودند. با یکدیگر بر سر حماقت او دعوا میکردند و هر کدام درجهای برای میزان حماقت او تعیین میکرد. اینبار بیآنکه فکر کند، در آگهیها جستجو کرد تا شمارۀ همان خریدار را پیدا کرد. دلال گوشی را که برداشت تند و سریع به او گفت «بیا کتابها را ببر. یه نفرم بفرست تا کتابخانه را ببرد». دلال خندهای کرد که جایش نبود و گفت «پونصد تاش کم شد. الان میفرستم. فقط اگه باز نظرت عوض شه کلاهمون نافرم تو هم می رهها».
هیچ علاقهای نداشت که کلاهش با کلاه آن گنده بک درهم رود. کنار پنجره رفت و سیگاری آتش زد. همسایه و پسرش داشتند با مشقت درخت خرمالو را از جا درمیآوردند. به نظرش رسید ریشه های درخت اجازه نمی دهد تا درخت به راحتی از جا دربیاید.
یک ساعت بعد، وقتی یارو داشت کتابها را جلد به جلد درون کارتون جا می داد، احساس کرد نفسش درنمی آید. بغض به گلویش چنگ انداخت. به کنار پنجره رفت. آن را گشود و تلاش کرد تا نفسی عمیق بکشد. در همان حال به یاد ساندویچی کنار مدرسه افتاد که سر ظهر، بعد از تعطیلی مدرسه، جلویش ازدحام می شد. چند بار وسوسه شده بود تا برود و از آن ساندویچهای معرکۀ عزیزآقا که بویش تا صدها متر آنطرفتر می رفت بخورد؟ چند بار جلوی پیشخوان ساندویچی عزیزآقا ایستاده بود و به او که با آن دستهای چاقش گوجه، خیارشور و سوسیس یا همبرگر را لای نان بُولکی میگذاشت زل زده بود و عزیزآقا با دیدن او پرسیده بود: «چی میخوای پسر کاظم یخی؟» و او به سکۀ توی دستش نگاه کرده بود و تا آمده بود بگوید یک ساندویچ کوکتل یا الویه، یادش افتاده بود که شب کتاب ندارد تا بعد از اتمام درسهایش بخواند و تند گفته بود: «هیچ چیز» و از مغازه بیرون پریده بود. بعد به سرعت نور به طرف کتابفروشی همیشگی رفته، کتابی خریده و بیرون آمده بود تا وسوسۀ بوی ساندویچ نشود.
چشمش باز به حیاط خانۀ همسایه افتاد. آقای جوادی داشت درخت را از بیخ اره میکرد و امید، پیت نفت به دست پای درخت نفت میریخت. فکر کرد کاش یکی از آن ساندویچهای معروف عزیزآقا را خریده و خورده بود. فرقش چه بود؟ یک کتاب کمتر.
***
مردادماه ۱۳۸۹
بازنویسی نهایی ۱۴۰۰