ناتورالیسم چندش آور / داستان کوتاه از سارا برونستاین

ترجمۀ افشین رضاپور

 ***

پدر بچه رفت؛ البته پیش از اینکه جای برش سزارین خوب شود و وقتی که آنجا هنوز یک خط برجسته‌ی قرمز و نرم بود که به خاطر روغن ویتامین ای برق می‌زد. پیمان شکنی! از جانب مردی که زمانی گفته بود برایش می‌میرد و پس از دادن پاسخ رد به او در دوران فوق لیسانس، کوهی از نامه برایش نوشته بود- البته اسم فوق‌لیسانس باعث می‌شود آن دوره جدی‌تر از چیزی که بود به‌نظر برسد. به دانشگاه رفته بودند تا داستان‌نویس شوند. گرفتن مدرک دو سال طول کشید. در این مدت تونی با خیلی از هم سن و سال‌هایش خوابید، غیر از مردی که دست آخر پدر بچه‌اش شد. ایمیل‌هایی به تونی می‌زد و می‌گفت از دوری او درد بزرگی را تحمل می‌کند. تونی با خودش می‌گفت: ولی آدم عجیب و غریبیه، بیش از حد احساساتیه. وجدان کاری‌اش آدم را به خاطر کوتاهی‌های خودش شرمنده می‌کرد و نگاه نافذش، او را هم تحسین می‌نمود و هم پس می‌زد. پوست و استخوان بود و مویش را دم اسبی می‌بست. همیشه یک کیف دستی همراه خود داشت. به‌رغم هشداری که نامه‌هایش می‌دادند، از دوری او نمی‌مرد.

ده سالی گذشت. تونی به‌عنوان پیشخدمت در یک شهر کوچک نیواینگلند کار می‌کرد. به‌تازگی با یک متصدی بار به نام داستی قطع رابطه کرده و نوشتن را کنار گذاشته بود و تمام آن حس خاص بودن دود شده بود رفته بود هوا که تصمیم گرفت به آن مرد نزدیک شود. خواستگار قدیمی‌اش گفت که خوشحال است خبری از او می‌شنود، گاهی به او فکر می‌کند و دوست دارد بداند حال و روزش چطور است. آیا هنوز داستان می‌نویسد؟ تونی به دروغ ‌گفت، گهگاه چیزی می نویسد. مرد به او گفت که همیشه عاشق قلمش بوده است. خودش پیش‌نویس دو رمان را تمام کرده بود و داشت در شهری چند ساعت دورتر، مدرک دکترا می‌گرفت. یکشنبه‌ی هفته‌ی بعد، تونی قطاری رزرو کرد.

کیف‌دستی جایش را به یک کیف بنددار چرمی پرچین و چروک داده بود. طرف عجیب و غریب‌تر شده بود، موهایش را کوتاه کرده و کمی چاق شده بود. در رفتارش نرمشی انسانی دیده می‌شد. تونی دید نسبت به زمانی که بیست و چهار ساله بود، راحت‌تر می‌شود با او حرف زد. اولش آن‌قدر مشغول سکس می-شدند که فرصتی برای نوشتن نمی‌ماند اما تونی امیدوار بود میل به نوشتن بازگردد. حالا که با او بود، آن لگد کوچک را حس کرد، حسی در مچ‌ دست‌هایش، انگشتانش، ایده‌ای که اول سر و کله‌اش از کف دست-های او پیدا می‌شد. به‌راحتی قابل تشخیص نبود که این تمایل کجا لانه کرده و به چه درد او می‌خورد. نگران بود که مبادا فقط دلش می‌خواهد دوست داشته شود- یعنی بحث نوشتن در میان نباشد، فقط مثل دوران دانشگاه، مرد از قصه‌ی او تعریف کند و بگوید عجب چیزی نوشته.

ولی از این خبرها نبود. چون او باردار شد و همین ماجرا همه‌چیز را به طرز شگفت‌انگیزی خراب کرد. بی‌شک در انتظار چنین شوکی بود اما بعد از تمام شدن شوک-اتفاقی افتاد؛ شاید دلش می‌خواست مرد در آغوشش بگیرد، بچرخاندش، شکمش را ببوسد ولی او فقط گفت: «من همیشه شیفته‌ی تو بوده‌م ولی هیچ-وقت دلم نمی‌خواست پدر بشم!»

«شیفته؟! ولی من نهنگ سفیدی بودم که همیشه می‌خواستی صیدش کنی! مایه‌ی سعادت و خوشبختی تو بودم!»

از حرف او فهمید که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. آن همه سال او را پس زده بود و حالا طرف داشت شانه خالی می‌کرد. هرگز قصد بچه‌دار شدن نداشت اما همین‌که نتیجه‌ی آزمایش را دید، – با فراستی که تا عمق قلبش نفوذ کرده بود- فهمید بچه را نگه خواهد داشت. می‌توانست عذر و بهانه‌های خاصی بیاورد. در طول سه‌ماهه‌ی دوم بارداری‌اش، آموزش خون‌گیری دید. برای دانشکده در یک حساب کمی پول پس‌انداز کرد. مرد هم مقداری به او داد ولی زیاد نبود چون خودش هم پول زیادی نداشت. گفت:«تونی، اگه بچه رو نگه داری، خودت تنهایی باید بزرگش کنی» و او وادارش کرد این حرف را مکتوب کند.

***

چند هفته پس از تولد نوزاد، اتفاق مبارکی افتاد؛ دوستِ دوستش که آپارتمان زیبایی را بالای یک تپه در بخش جذاب شهر اجاره کرده بود، فوق‌لیسانس قبول شد و باید به شیکاگو می‌رفت. مگر تونی همیشه درباره‌ی پیدا کردن یک جای جدید حرف نمی‌زد؟ پول خرید خانه نداشت، نه در آن منطقه‌ی جذاب و نه هیچ جای دیگر؛ اما اجاره کردن آن آپارتمان به او امکان می‌داد مدتی در میان ساکنان محله‌ی نوسازی شده، در این ناحیه‌ی خوش آتیه‌ای که به یک اقیانوس واقعی مشرف بود، زندگی کند.

روز بعد تونی رفت و سری به آپارتمان زد. نوزاد توی کالسکه‌اش بود و جای برش سزارین می‌سوخت ولی آن‌قدر خفیف بود که تونی می‌توانست نادیده‌اش بگیرد. صاحب‌خانه از آن بیتنیک‌های  ریشو بود، از بقایای عصری دیگر که هزارجور دم و دستگاه فکسنی برای یک ترانه‌ی دهه شصتی خریده بود و دوست داشت از مجموعه‌های همسایگان جالبش مراقبت کند. تونی با خودش گفت: مثل لونه‌ی خرگوش می‌مونه! شش اتاق کوچک،کف‌پوش‌های چوبی پهن، وانی روی چنگال‌های یک پرنده، سینک‌های چینی و رادیاتورهایی که صدا می‌دادند. هیچ چیز مرتب و مطلوب نبود، ماشین ظرف‌شویی هم نداشت ولی تا کافی شاپ، فقط سه کوچه راه بود و پنج کوچه‌ی دیگر هم باید می‌رفتی تا به یک بار شراب به نام ماه زیر آب برسی؛ و یک روز، وقتی نوزاد بزرگ‌تر می‌شد، می‌توانستند با هم تا مدرسه‌ی ابتدایی پیاده بروند که گواهی محافظت از فضای سبز داشت و – چون دانش‌آموزان پروژه‌ی خانه‌سازی پایین تپه را ثبت نام می-کرد که بسیاری‌شان مهاجر یا پناهجو بودند- به‌طرز باشکوهی متفاوت بود.

او و نوزاد به آپارتمان اسباب کشی کردند. تونی اتاق‌ها را رنگ زد و سال‌ها گذشت؛ دیگر نمونه خون نمی‌گرفت، ارتقا پیدا کرد، مدیر اداری بیمارستان شد و در خبری که با ایمیل به‌دستش رسید، اعلام کردند که فرزندش در مدرسه ی تیزهوشان پذیرفته می شود.

***

اسم فرزندش را گذاشته بود امیلی ولی او دو سه ماه پس از هفت سالگی‌اش با لحنی جدی، سنگدلانه و پر از اعتماد به نفس گفت: «ازت می‌خوام منو نانسی صدا کنی!»

با این‌که تونی نپذیرفت اما امیلی بالای برگه‌هایش در مدرسه می‌نوشت “نانسی”. دوستانش، حتی معلمش او را با این اسم مزخرف صدا می‌زدند. وقتی مردم اطاعت می کردند، امیلی کیف می‌کرد اما محتاط بود و با چشم‌های درشت و مژه‌های بلند تیره که تونی را  به یاد لامای کارتونی می‌انداخت، یک‌جور صداقت ناشی از زرنگی داشت. نه ساله که شد، دوباره اسم خودش را گذاشت امیلی. آدم درس‌خوانی بود و زود از کوره در می‌رفت؛ برچسب همه‌ی پیراهن ها را می‌کند. از هر چیز زبری بیزار بود. از نان خرده‌ی توی کره نفرت داشت. مادگی گل‌ها را – که در کمدش غبار می‌شدند- و لاک حشرات عجیب و غریب را جمع می‌کرد.

***

یک روز امیلی گفت که می‌‌خواهد خودش تنهایی بیرون برود:« من دیگه بزرگ شدم! می‌خوام برم بدوم. تنها!»

تونی گفت: «نه!»

«من ده سالمه!»

درست می‌گفت، ده سالش بود. هر وقت این جمله را می‌گفت، قلب تونی می ایستاد؛ وحشتناک بود! ده سال! چه‌قدر زود گذشته بود!

« خودم می‌برمت پیاده‌روی.»

«تنها می‌رم! می‌خوام بدوم. برای بچه‌ها.»

به دانش‌آموزان مدرسه‌ی منطقه، مچ‌بندهای دیجیتال داده بودند تا قدم‌هایشان را بشمارند؛ اگر بچه‌ای تعداد قدم‌های خاصی را در یک روز در امریکا بر می‌داشت، یک لوله خمیر بادام‌زمینی به یک بچه در افریقا می‌دادند. به‌نظر نمی‌رسید راست باشد اما بروشور مچ‌بند این‌را می‌گفت.

امیلی گفت: «مسئله‌ی مرگ و زندگیه!»

«اینجوری‌هاهم نیست!»

«چرا هست!» دستی را که مچ‌بند به آن بسته شده بود، تکان داد، بعد استراتژی دیگری را امتحان کرد: «امنه. به لوسین و وایولِت و هالیس اجازه دادن.»

تمام حرف‌هایش درست بود. «از آتش‌نشانی دورتر نرو.»

«باشه! قول می‌دم.»

گذاشت که تونی به صورتش کرم ضد آفتاب بزند؛ بعد تونی تا دم در با او رفت و گفت: «از آتش‌نشانی دورتر نرو. نیم ساعت دیگه برگرد.» امیلی با متانت سر تکان داد و به صفحه‌ی ساعت بزرگ سیاهش ضربه‌ای زد.

« با کسی حرف نزن، باشه؟»

«چرا باید حرف بزنم؟»

پا به دو گذاشت؛ آن‌چنان مثل برق رفت که انگار دنبالش گذاشته‌اند.

وقتی فرزندی داشته باشی، هر سایه‌ای که شلنگ‌انداز در بوته‌زاری می‌دود، جنایت‌کاری است که کوزه‌ای پر از دندان‌های کودکان را روی سربخاری خانه‌اش گذاشته است. این مرد و کوزه‌اش مدام در افکار تونی پرسه می‌زدند اما نه واقعاً؛ فقط گاهی اوقات. فیلم‌های بسیاری درباره‌‌ی قتل‌های سریالی دیده بود. آن متصدی بار، داستی که تونی با او قرار می‌گذاشت، بیشتر کتاب‌های کتابخانه‌اش راجع‌به زودیاک قاتل بود. تونی به‌خاطر پارانوییایی که داشت، کمی داستی را سرزنش می‌کرد و به‌همان سان هرکسی را که مدرسه-ی ابتدایی امیلی با او برای روز عکس قرارداد می‌بست، به باد انتقاد می‌گرفت. هنگام سفارش پرینت عکس‌ها به آن شرکت عکاسی، کارت‌های کوچک جنون‌آمیزی با عکس و آدرس فرزندت ارسال می‌کرد – خوشت می‌آمد یا نه، رایگان بودند- که قرار بود توی کیف پولت بگذاری و اگر فرزندت ناپدید شد، آن‌را به رسانه‌ها و پلیس بدهی؛ در‌واقع پشت کارت‌ها همین درج شده بود: درصورتی‌که کودک ناپدید شد…

بیست دقیقه گذشت؛ با خود گفت: نباید می‌ذاشتم بره. خیلی کنجکاوه! پدر نداره. هیچ مردی توی زندگیش ندیده. شکننده‌ست.

اما امیلی صحیح و سالم بازگشت. تقه‌ای به در خورد و تا تونی در را باز کرد، دید دخترش نفس‌های سنگین می‌کشد و کنار یک تلسکوپ براق که روی سه‌پایه بود، ایستاده. گفت: «یه مردی اینو بهم داد.»

«مرد؟!»

«باید تمیز بشه! می‌تونیم باهاش حلقه‌های زحل رو ببینیم!»

«کدوم مرد؟!»

امیلی پیشانی‌اش را پاک کرد:«یه قطعه‌ی تازه می‌خواد. اسمش یادم رفت! مَرده بهم گفت. گفت یه نگاه به این بنداز.گفت اون قطعه رو می‌شه ارزون خرید.»

***

از همان ماه‌هایی که او و پدر امیلی درباره‌ی قطع رابطه‌شان بحث کرده بودند، یکی از گفت‌وگوهایشان خیلی برجسته بود. تازه حامله شده بود -شکمش بالا نیامده ولی کمرش بزرگ شده و صورتش پف کرده بود- و شاید به‌همین دلیل وقتی مرد گفت: «عاشق یکی دیگه شده‌م.» جمله‌اش آن‌قدر آزار دهنده بود که ستاره‌های واقعی را در گوشه‌ی چشمش دید؛ وقتی به گریه افتاد، مرد گفت: «گوش کن! نه! من تصمیمم رو گرفته‌م. گریه کار درستی نیست.»

«درست نیست؟! طرف یه زنه؟»

مرد گفت: «نه. در واقع نه در اون حد.»

«نه یا نه در اون حد؟!»

«من نمی‌خوام خونواده تشکیل بدم. زن و بچه نمی‌خوام! دوست دارم بیشترین رابطه رو با متون داشته باشم.»

«متون؟!»

«می‌خوام زندگیم رو حول کارم بچینم.»

«عاشق کتابی چیزی شدی؟!»

«نه، کتاب نیست.»

چیزی نگذشت که او در دانشگاه درجه یکی مشغول‌به تدریس شد؛ بعد یکی یکی رمان‌هایش را منتشر کرد. تونی آن‌ها را که جلد سخت داشتند در کتابخانه‌ی عمومی می‌خواند، در اتاقی پر از بی‌خانمان‌ها و بوی بدن‌هایی که حس انتقامجویی او را چند برابر می‌کرد.کتاب‌های او را هم‌چون زن‌های سابقش می-دانست. آدم پرکاری بود.کسی که شباهتی به تونی یا امیلی داشته باشد، در آن صفحات دیده نمی‌شد. رمان-ها جلدهای زیبای روشنی داشتند و قهرمان‌هایی را به تصویر می‌کشیدند که خودشان هم نویسنده بودند. دیدی چطور فلنگ را بست! به تونی در مدرسه گفته بودند از این کارها نکند، زرنگ بازی درنیاورد.

امیلی می‌دانست که پدرش نویسنده است. از او به‌عنوان یک امر انتزاعی صحبت می‌کرد، یک مفهوم- «پدر بیولوژیک من »- انگار فرزند یک اهدا کننده‌ی اسپرم بود؛ حتی کنجکاو هم نبود، هنوز نبود اما یک‌روز کتاب‌های او را می‌خواند. آن روز می‌آمد. تونی دوست نداشت به این موضوع فکر کند. نقد آثار او را  کندوکاو نمی‌کرد هرچند اگر اتفاقی در تایمز یا مجله‌های اتاق انتظار به‌ آن‌ها برمی‌خورد، می-توانست بدون حمله‌ی ترس همه را بخواند. از مدت‌ها پیش دیگر اسم او را در گوگل جستجو نمی‌کرد، در واقع پس از این‌که مقاله‌ای در مجله‌ی دانشگاه‌شان دید با این عنوان«گوشه‌ی خلوت نویسنده: جایی برای نوشتن طرح داستان». اتاق نشیمن‌اش دیوار به دیوار پر بود از  قفسه‌ی کتاب، پنجره‌ای بزرگ که از میانش می‌توانستی پهنه‌ی آسمان مبهم و فراسیاره‌ای صورتی رنگ را ببینی و صندلی‌های بارسلونا. حسابی حسودی‌اش شد؛ حالا می‌فهمید که وقتی از قید داشتن فرزند آزاد باشی، واقعاً آزادی.

***

صاحب تلسکوپ را در خیابان بِکِت پیدا کرد که در موازات خیابان خودشان بود. امیلی محل زندگی او را با انگشت نشان داده بود. خانه‌ی مربعی شکل محکمی بود، تو سری خورده اما نه دلگیر، مخصوص یک خانوار؛ یک حیاط کوچک بدون چشم انداز به‌جز یک گلدان گل شمعدانی روی مهتابی جلویی. امیلی که در مدرسه بود، تونی رفت که با او مواجه شود. «مواجهه» واژه‌ی سنگینی است. باید ته و توی قضیه را در می‌آورد. زنگ در زنگار گرفته بود. تقه‌ای زد و مرد آمد دم در. پیش از آن‌که دهان باز کند، تونی فهمید که از محلی‌هاست، از آن‌هایی که آواره می‌شدند. صورت پهن گل انداخته‌ی خوشایندی داشت؛ چیزی حدود شصت و پنج تا شصت و هشت ساله با موهای خاکستری- قهوه‌ای که در شقیقه‌ها سفید شده بودند و عینک سیاهی روی یقه‌ی تی شرتش که آن را پایین کشید و تونی موهای سینه‌اش را دید که نقره‌ای و پر مانند بودند.

تونی شروع به صحبت کرد: «شما به دختر من یه تلسکوپ دادید…»

«تلسکوپ؟!» انگشتی را بلند کرد و به لب‌هایش زد. تونی فکر کرد الان است که همه چیز را انکار کند اما او گفت: «آنی؟امیلی؟» و حالا تونی در دل گفت ای کاش آن اسم جعلی را به زبان بیاورد.

مرد بشکنی زد:«درسته، آره! امیلی! راهش انداختید؟یه قطعه‌ی جدید لازم…»

«داری به دختر من چه پیامی می‌دی؟»

مرد پلک زد.

«مطمئنم نمی‌خواین بهش آسیب بزنید ولی کارِتون عادی نیست!» تا جایی‌که می‌توانست، بی‌طرفانه حرف می‌زد:« بهش این پیام رو دادید که حرف زدن با مردهایی که نمی‌شناسه، مشکل‌ساز نیست.»

«من کی این کارو کردم؟!»

«در رابطه با شما مشکلی پیش نمیاد ولی دفعه‌ی بعد چی؟ تو خیابون بعدی؟»

مرد عینک را از روی تی‌شرتش برداشت و به چشم زد:« به‌نظرم براتون سوتفاهم پیش اومده! من فقط داشتم یه مشت آت‌آشغال می‌ذاشتم روی جدول؛ پاش گرفت به اون. قرار بود این تلسکوپ سر از تل زباله دربیاره. من بهش گفتم می‌تونی برش داری وگرنه جزو آشغال‌ها بود!»

با دقت اما بدون افاده حرف می زد؛ از صدایش مشخص بود که سال‌ها سیگار کشیده است: «فکر می-کردم یه بچه تو اون سن و سال، ممکنه از تلسکوپ خوشش بیاد. همین! من بچه دزد نیستم!»

تونی از این واژه‌ها خوشش نیامد: «پاش گرفت به اون». «پاش گرفت به اون». « بچه دزد». این جور کلمات را نمی‌پسندید اما بعد مرد لبخندی زد و تونی دندان‌های چسبیده به همش را دید که همه بلیچینگ شده و سفید بودند.

مرد دست راستش را بالا برد: «همش سی ثانیه بود .قسم می‌خورم! کل حرف‌هامون سی ثانیه طول کشید!» تونی دستپاچه شد؛ به مرد گفت: «سیاست من اینه که مردم خطرناکن مگر این‌که عکسش ثابت بشه! مسئله اصلاً شخصی نیست. شما دختر دارین؟»

«برادرزاده‌م دختره.»

«چند سالشه؟»

«بزرگه. می‌تونه از خودش مراقبت کنه. تو بخش بازرسی کار می‌کنه. من مارکو هستم.»

«تونی.»

«بفرمایید تو. یه فنجون قهوه‌ی جاماییکایی می‌خوریم!»

تونی داخل خانه را پشت سر مرد دید؛ فرش قرمز ضخیم دهه ی هفتادی، کاناپه‌ای با دسته‌های چوبی و رو مبلی زرد. گفت که باید به سر کار برود. دیر کرده است. راه افتاد برود که برگشت و گفت: «داشت می‌دوید که قدم‌هاش ثبت بشه. پای امیلی به چیزی نمی‌گیره!»

مرد سلام نظامی داد: «پیام دریافت شد!»

***

تونی پارانوییا گرفت. فکر و خیال برش داشت؛ با دوستانش، لوسی و کاترین که ده سال از او بزرگ‌تر بودند، در بار شراب قرار گذاشت و آن‌ها گفتند که زیادی سخت گرفته است ولی او حرفشان را قطع کرد- «می‌دونم، می‌دونم، دیوونه‌ام!»

آن‌ها با هم گفتند: «دیوونه نیستی!» و دست‌های او را که تخت روی میز گذاشته بود، نوازش کردند. بلند شد، مثل آدمی که سوگند می‌خورد؛ انگار شهادت می‌داد.

کاترین در حالی که هم‌چنان دستش را نوازش می‌کرد، گفت: « خیلی از مادرها با هم‌چین مسئله‌ای رو‌به-رو می‌شن. وقتی سِیدی  ممه درآورد، پدر من دراومد! تو اتاق پرو فروشگاه مِیسیز  گریه می‌کردم!»

لوسی گفت: «وقت پریودی کوکو، خواهر من دچار فروپاشی روانی شد!»

«امیلی فعلاً بالغ نشده.»

«البته که شده!»

تونی گفت: «یه‌جور بلوغ در اراده‌ش هست»؛ آن‌ها گفتند که فرقی نمی‌کند و همه‌ی این‌ها یکی است اما امیلی هنوز سنی نداشت، بدنش هم‌چون کودکان نرم و فرو رفته بود؛ فعلا حتی به اسپری ضد بو هم نیاز نداشت.

آن‌ها به او قول دادند: « داره بالغ می‌شه!»

«من از پریودش نمی‌ترسم.»

«ممه‌هاشم داره بیرون می‌زنه.»

«نوکشون برجسته شده.»

«شرمگاهش هم بزرگ می‌شه.»

«آره، ترتیبش همینه.»

تونی گفت: «عین منحرفا حرف می‌زنین، بدتر از مردا!» و آن‌ها خندیدند اما تونی شوخی نمی‌کرد، چیز بیمارگونه‌ای در این حرف‌های بیش از حد صریح، حریصانه، مشتاقانه، زیرکانه و بی حد و مرز وجود داشت -و یک‌باره از رفتاری که با صاحب تلسکوپ کرده بود، خجالت کشید.

روز بعد دوباره رفت که سری به مرد بزند؛ فقط ده دقیقه وقت داشت و باید سر کار می‌رفت. امروز مرد تی‌شرتی خاکستری پوشیده بود. صورتش پر از کک مک‌هایی بود که روی چانه‌اش، تیره‌تر می‌شد. تونی گفت: «بی ادبی کردم.»

«قابل درکه.»

تونی نگاه تندی به او انداخت: «شما زیادی خوبید!»

«شما یه مادرین. درکتون می‌کنم. طبیعیه که سخت بگیرین.»

احساس کرد مرد، پیش از آن‌که او حرف بیشتری بزند، عذرخواهی‌اش را پذیرفته است. گفت درسته، سخت گرفته بود، یه مادر تنهاست – اما دلش می‌خواست مرد اجازه‌ی توضیح بیشتری دهد.

مرد با لیوان توی دستش، ادای نوشیدن درآورد: «قهوه؟» تونی دید که چه بدن چابکی دارد و برخلاف هیکل درشتش، چقدر سبک به‌نظر می‌رسد.

«دوست دارید بیاید تو، بعد عذرخواهی کنید؟»

«می‌خوام برم سر کار، دیرم می‌شه.»

لیوانش را پایین آورد: «کجا کار می‌کنید؟»

«بیمارستان.»

«دکتر هستید؟»

«مدیر اداری.»

با لحنی پر از همدردی گفت: «با فرم و کاغذ سر و کار دارید؟ اصلاً بهتون حسودیم نمی‌شه!»

«بد نیست! قبلاً از مریضا خون می‌گرفتم.»

«فرم و کاغذ رو به خون ترجیح می‌دین؟»

«پول بهتره!»

گفت که بازنشسته است اما زمانی خانه می‌ساخته است: «کمرم داغون شد. یه تیرآهن افتاد روم! سه ماه تحت درمان بودم؛ با یه غول سرشاخ شدم و بردمش دادگاه. حالا شما از فرم و کاغذ حرف می‌زنید!»

«متاسفم که این‌طوری شده.»

«برام خوب شد.» با انگشتانش ادای شمردن پول در آورد: «یکم می‌لنگم. به قرص معتاد نیستم. به خاک مادرم قسم فقط قرص تایلانول می‌خورم.کسی باورش نمی‌شه! عکس اشعه‌ی ایکسم رو به هر دکتری خواستی تو بیمارستانتون نشون بده. بگو فقط تایلنول می‌خوره و ببین چی می‌گه! بهم بگو چی می‌گه.»

تونی سوار ماشینش شد و رفت و احساس کرد سینه‌اش سبک شده است. جان لنون می‌خواند. وسط شب مرد اسم او را به زبان می‌آورد.

***

همان شب به امیلی گفت: «هیچ‌وقت به یه مرد نگو اسمت رو بلد نیستی.»

«چی؟! من هیچ‌وقت همچین حرفی نمی زنم به یه مرد.»

«نه! منظورم اینه که هیچ‌وقت اسمت رو به مردی که نمی‌شناسیش، نگو!»

امیلی به فکر فرو رفت. حرفی نزد.

تونی گفت: «به مردی که تلسکوپ رو بهت داد، اسمت رو گفتی؟»

«نه.»

« به‌نظرم گفتی.»

حالت صورت امیلی تغییری نکرد؛ مثل خرگوشی که گوش خوابانده، سرش را به سمتی انداخت. تونی چیز دیگری نگفت –شیوه‌ی طرز بیانش، هشدار دهنده بود.

***

دو سه روز بعد، بسته‌ای رسید؛ قطعه‌ی تلسکوپی که مرد برایشان کادو خریده بود- حدس زده بود که کجا زندگی می‌کنند.کار سختی نبود. تونی هدیه را تحویل گرفت. قلبش داشت می‌افتاد توی دهانش. خیلی وقت می‌شد که از یک مرد نامه‌ای دریافت نکرده بود. داخل بسته یک قطعه پلاستیک مربعی شکل بود با آینه-ای زاویه دار اما چیزهایی را برای او زنده کرد و بعد امیلی وارد اتاق شد: «می‌دونم که اولش باید ازت اجازه می‌گرفتم. رفته بودی دوش بگیری. روی وب سایت پیداش کردم. کاری نداشت فقط نود و نه دلار بود! با کارت تو خریدمش.»

کارت او؟

«امیلی! این کار…این کار…» تنها واژه‌ای که به ذهنش رسید، «مجرمانه» بود. گفت: « کار درستی نیست!» اما چهره‌ی دختر همان‌طور آرام و بی‌تفاوت ماند؛ به‌همین‌‌خاطر تونی گفت: «مجرمانه‌ست امیلی!… مجرمانه‌ست!» و برقی از تعجب در صورت او دید.

***

این‌بار پیش از رفتن به سرِ کار، چهل و پنج دقیقه وقت داشت. مرد انگار از دیدن تونی  تعجب کرد. دوباره همان تی‌شرت سفید را پوشیده و ریشش را خوب تراشیده بود. او را به داخل دعوت کرد. کف‌پوش لینولئوم آشپزخانه‌اش قدیمی بود؛ پیشخوان سفیدش با لکه‌های طلایی و سیاه پوشیده شده بود. تمام وسایلش پنجاه ساله بودند غیر از دستگاه قهوه‌ساز که از آن جنسی بود که قیف‌های پلاستیکی‌اش برای محیط زیست ضرر دارند. اگر این آشپزخانه گیر یک بروکلینی می‌افتاد، در یک ثانیه همه را خراب می‌کرد. روی صندلی‌های سبز پلاستیکی نشستند.

مرد گفت: «اون روز جوری با عجله اومدین که انگار دارین آتیش می‌برین!»

«استعداد نگرانی دارم!»

«بدبینین! خصلت خوبیه. مادر من هیچ‌وقت بدبین نبود حتی یه سرِ سوزن.»

از این کلمه خوشش آمد: «سرِ سوزن؟»

«حتی یه ذره! اون‌موقع همه‌چی فرق داشت. فکر نکنم مادرای ما زیاد نگران می‌شدن.»

او در این جا بزرگ شده بود. در این خانه، او و خواهر و مادرش؛ حتی تصورش را هم نمی‌کرد که مادرش همسایه‌ای را تعقیب  کند و داد بزند که خطر!

«من داد نزدم!»

« بله، نزدید!»

«امیدوارم نزده باشم.»

«شما داد نزدید -مادر من داد زد ولی چاره‌ای نداشت. اصلاً نمی دونست کجا می‌رم. با کی حرف می‌زنم. ول شده بودیم به امون خدا. همه‌ی بچه‌های محله. بیشتر وقت‌ها موقع شام برمی‌گشتیم.»

پاکت چیپس سیب‌زمینی‌اش را به تونی داد. تونی چند تایی برداشت.

نه از اردو و این حرفا خبری بود، نه برنامه‌ای برامون داشتن. یه مشت وحشی بودیم! یه مشت خروس جنگی! توی همین منطقه. زیاد از اون دوران نگذشته…»

تونی گفت حالا دیگه این منطقه عوض شده – چشم‌های مراقب، برنامه‌های زمان‌بندی شده،کلاه‌های ایمنی و مچ‌بند و زانو بند و فرم‌های رضایت‌نامه.

وقتی او برای دم کردن قهوه بلند شد، تونی آثار جراحت را دید هرچند نه خیلی خوب. بیشتر از این که پایش بلنگد، می‌لرزید؛ با وقار راه رفت، یک لیوان آب در مخزن دستگاه ریخت. قد بلند بود و کم و بیش تنومند ولی یک‌جورهایی می‌خرامید. تونی آن‌قدر نزدیک یخچال نشسته بود که می‌توانست نوشته‌های روی آهن‌رباهای آن را بخواند -روی یکی‌شان نوشته بود: «یک لحظه هوسرانی، یک عمر پشیمانی، غذای ناسالم نخورید.». یک کارت یادآوری قرار با دندان‌پزشک هم بود. نام خانوادگی او را خواند. حالا می-توانست اسمش را در گوگل جستجو کند. ناراحت شد که می تواند اسمش را جستجو کند. جستجو نمی‌کرد. بالاخره یک نفر را در زندگی از قلم می‌انداخت.

***

همان روز، وقتی با ماشین می‌رفت تا امیلی را از مرکز  مراقب های پزشکی بیاورد، کودکانی را دید که در خیابان پای تپه، بازی می‌کردند. چطور نتوانسته بود به آن‌ها که برای ماشینش راه باز کردند توضیح دهد. بدون کلاه ایمنی در خیابان دوچرخه سواری می‌کردند؛ البته که تونی والدین‌شان را قضاوت نکرده بود. این خانواده‌ها سنت و شعائر دینی متفاوتی داشتند. بسیاری‌شان از خطر واقعی گریخته بودند اما چرا وقتی با مارکو حرف می‌زدند، به آن‌ها فکر نکرده بود؟

مدرسه‌ی ابتدایی امیلی پر از آدم‌های جورواجور بود، دانش‌آموزان به ده‌ها زبان حرف می‌زدند اما محوطه‌ی بازی نزدیک خانه‌شان بیشتر دست سفیدها بود. یک‌بار از امیلی پرسید: «بچه آفریقایی‌ها تو مدرسه خودشون با هم بازی می‌کنن؟» امیلی مدتی به این سوال فکر کرد. تنها حرفی که زد این بود: «حلیمه خیلی رو مخه!»

***

در شب پنجم، تونی تسلیم شد و قطعه‌ی تلسکوپ را به امیلی داد. امیلی کوشید نصبش کند اما معلوم شد اندازه‌ی دیگری سفارش داده است – قطعه برای آن سوراخ خیلی بزرگ بود. تونی به نرمی گفت: «حقته!»و دست او را فشار داد. امیلی خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه.کم پیش می‌آمد که گریه کند. چقدر بیچاره به‌نظر می‌رسید. مثل کودکی که در بازار روز گم شده باشد و از منظره خجالت بکشد و به-رغم قصد قبلی‌اش، دوست‌داشتنی به‌نظر برسد. تونی چند بار تلسکوپ را وارسی کرد، کارت بانکی‌اش را آورد و قطعه‌ی مناسب را سفارش داد. پست پیشتاز هم گرفت.

دخترک  فین‌کنان گفت: «سه تا پنج روز؟» تونی گفت آره، سه تا پنج روز و امیلی اجازه داد مادرش چشم‌هایش را پاک کند و برایش گیس فرانسوی ببافد و دمش را با یک روبان زرد ببندد.

بعداً در همان شب تونی به لوسی زنگ زد و گفت: «نمی‌خوام اسم صاحب تلسکوپ رو در گوگل جستجو کنم!»

«اگه یه مجرم باشه چی؟!»

«نیست! دلم گواهی می ده.»

اسمش را جستجو کرد. نام خانوادگی‌اش و شهر و ایالتش را در فهرست شماره تلفن‌ها پیدا کرد که آدرس او را داشت و خودش از قبل آن را می‌دانست. یک آگهی ترحیم مربوط‌به زنی که ده سال پیش مرده بود، شاید مادرش بود… بله! هلن لورِین که دو فرزندش، مارکو و لووتا، از او مراقبت که بودند، و یک نوه‌ی دختر. آن زن را خانه‌دار و عضو طولانی مدت باشگاه بریج معرفی کرده بودند. تونی ویژگی‌های چهره-ی مارکو را در صورت مربعی و جدی مادرش دید. نه جرمی، نه پرچم قرمزی. کامپیوتر را بست. در ذهن گروهی از پسرها را مجسم کرد که در محله پرسه می‌زدند. لباس‌هایی را به تنشان پوشاند که معمولاً «غریبه‌ها» می‌پوشیدند؛ کت چرمی و تی‌شرت‌های سفید کثیف لِوی. بچه سفیدهای فقیر. پسرهای طبقه‌ی کارگر که هنوز مشغول کار نشده بودند. با خودش فکر کرد سبک قدیم دوباره مد شده! ولی مد هم نشده بود.

***

حالا برای سر کار رفتن، دو ساعتی وقت داشت. این بار مرد او را به اتاق نشیمن برد و برای هر دو نفرشان قهوه آورد. اتاق فرش و مبلمانی قدیمی داشت ولی تلویزیون و صندلی دسته‌داری که او رویش نشسته بود، جدید بود. مرد پنل پنهان صندلی را به تونی نشان داد و گفت: «یک صندلی هوشمند!» -سوراخی برای سیم برق، یو اس بی، صفحه‌ی شماره‌گیر برای جابه‌جا کردن کمر صندلی؛ حتی یخچال کوچکی هم داشت که می‌شد در آن نوشیدنی نگه داشت. «کار سازنده‌ی اون توالت‌های ژاپنیه؟ می‌دونین کدوم توالت‌هارو می‌گم؟»

می‌دانست. یک توالت پیچیده در یازوکا، رستوران مورد علاقه‌اش در شهر بود؛ با جریان آب گرم نوازشت می‌کرد، حسی شبیه به ادرار کردن به آدم می‌داد و دکمه را که می‌زدی، احساس می‌کردی کثیف‌تر شده‌ای. مرد گفت هیچ‌وقت سوشی نخورده ولی وسایل برقی ژاپنی را دوست دارد. در مجلات آن‌ها را می‌دید و نحوه‌ی کارکردن‌شان را می‌آموخت -این کار را دوست داشت. می‌خواست برای خودش یک توالت سفارش دهد.

تونی گفت: «قطعه‌ی تلسکوپ رو سفارش دادیم. امیلی دیگه صبر و قرار نداره!» او لبخند زد؛ مثل معلم‌های مدرسه‌ی ابتدایی، شور و شوق ساده‌ای در صورتش هویدا شد. باز هم قهوه خوردند. مرد ظرفی ناگت مرغ آورد و از کودکی به‌نام زمینی حرف زد که که در گذشته با هم دوست شده بودند و دو خیابان آن طرف‌تر زندگی می‌کرد.

«زمینی دیگه چه جور اسمیه!»

«کوتاه شده‌ی سیب‌زمینیه! اسم اصلیش ریچارد بود.»

  ریچارد که مایه‌ی شگفتی محله بود، در نوزده سالگی به هالیوود رفت تا بختش را بیازماید و نقشی در یک نمایش آبکی بازی کرد، یک نقش واقعی. همه گوش به زنگ بودند تا نمایش را نگاه کنند؛ به‌محض ورود به صحنه، هزار جور پیچ و تاب به بازی می‌داد و همه را سر شوق می‌آورد.

«یه‌روز بعد از عید شکرگزاری، زمینی از مصرف بیش از حد مواد مخدر توی یه متل محقر در سانست بلوار مرد. در زندگی واقعی مرد نه در نمایش! بعضیا هم‌چنان برنامه‌شو نگاه می‌کردن. معتادش شده بودن». مرد ترانه‌ی نمایش را زمزمه کرد و تونی چندان سر درنیاورد: «غربی» دوست داشت بداند دیگر چه‌کسی در دوران نوجوانی او مرد. مرد سر تکان داد.

گفت: «این حرفا به درد شما نمی‌خوره…»

«می‌تونم تحمل کنم.»

مرد دوست داشت برایش تعریف کند -تونی عطشی را برای یادآوری خاطرات در او دید. خوشش می‌آمد که او این تکه‌های ترسناک را با آرامش تعریف می‌کند.

«یه جیمی تَمپوکو بود که تو زیرزمین خونه‌ش اوردوز کرد. دختر تو مواد مصرف نمی‌کنه. مطمئنم نمی‌کنه. اوه و سیسی لادوکه هم بود. خیلی قصه‌ش غم انگیزه! توی مسابقه‌ی طناب‌زنی مدرسه‌ی ابتدایی برنده شد. مست بود. این شاید حالت‌رو بهتر کنه.»

«تو مدرسه‌ی ابتدایی مست بود؟!»

«بعداً که با ماشین تصادف کرد مست بود. دخترت مشروب نمی‌خوره. امیلی این‌جور بچه‌ای نیست.»

«از کجا می‌دونی؟!»

گفت: «مطمئنم. اون…» مکثی کرد… «پاک پاکه. شاید با این حرف آدم نتونه منظورش‌رو برسونه.» تونی روی بند ملافه‌ی سفیدی را مجسم کرد که در باد تکان می خورد. از حرف او خوشش آمد گرچه حرفش بو دار بود و این‌طور می‌شد برداشت کرد که بچه‌های کثیف هم هستند؛ ولی چه ماجرایی از یک بچه، آدمِ کثیف می‌ساخت و تقصیر کی بود؟

***

دوباره اجازه داد که امیلی تنها بیرون برود. این بار با هدیه برنگشت و قسم خورد که با کسی حرف نزده است. تونی حس بهتری پیدا کرد و به خودش می‌بالید که از پس پارانوییایش برآمده است. روز بعد هم اجازه داد که او بیرون برود اما آن شب اتفاقی افتاد که تونی را دوباره حسابی ترساند؛ ساعت دو صبح بیدار شد که به دستشویی برود. طبق عادت توی اتاق خواب امیلی سرک کشید و دید که او توی تخت نیست. آپارتمان را می‌گشت و او را صدا می‌زد. فکر کرد به پلیس زنگ بزند اما گوشی‌اش را پیدا نکرد. روی پایه گوشی شبانه یا توی کیفش هم نبود. بلندتر صدا زد، به‌سمت در جلویی دوید، امیلی را زیر نور زرد چراغ خیابان دید که پوشیده در لباس خواب ابر و بادی اش دستش را رو به آسمان دراز کرده بود. شیئی نورانی در دست داشت و مثل کسی که فندک در کنسرت می‌گرداند، آن را حرکت می‌داد.

«چه‌کار داری می‌کنی؟!»

امیلی چرخید و گوشی را به سینه‌اش چسباند: «عصبانی نشو! رایگان بود.»

«همه‌جارو گشتم، پیدات نمی‌کردم!»

امیلی ماجرای نرم‌افزار را توضیح داد؛ گوشی را رو به آسمان شب می‌گرفتی و برنامه اسم تمام ستاره‌ها را می‌آورد. مثل پنجره از صفحه‌ی گوشی به آسمان نگاه می‌کردی و هر ستاره‌ای برچسب می‌خورد و خطوط نقطه نقطه ستاره‌ها را به صور فلکی وصل می‌کرد که آن‌ها هم برچسب اسم می‌خوردند.

«ولی تو حق نداری نصف شب از خونه بزنی بیرون! منو ترسوندی عزیز دلم!»

امیلی با لحنی یکنواخت گفت: «بابا فقط سی چهل متر از خونه دور شدم!» به سمت او آمد، دستش را گرفت و گفت: «مامان! برنامه رایگان بود.»

تونی بعداً امیلی را به تخت برگرداند، روی لبه‌ی تخت نشست، پتو را روی او کشید و گفت: «تو که نمی-دونی شبا کی کجا پرسه می‌زنه!»

امیلی گفت: «منظورت چیه؟ کسی اون‌جا نبود! از کی داری حرف می‌زنی؟» و تونی چون پاسخی برای این سوال را نداشت، شروع کرد به اسم بردن از کارها و چیزهایی که اگر امیلی به حرفش گوش نمی‌داد، از داشتن یا انجام‌شان محروم می‌شد: بازی با گوشی، دویدن و آن جعبه‌ی خاص ذره‌بینی که امیلی حشرات زنده و پوست خون‌آلود زخم‌هایش را داخل‌اش می‌انداخت.

***

دفعه‌ی بعد نوبت به مهتابی رسید. مرد داشت بدین‌شکل خانه‌اش را به تونی نشان می‌داد و در هر نقطه‌ای از آن‌جا، قهوه‌ای می‌نوشیدند. مبلمان حصیری با کوسن‌های سفت صورتی روشن و یک پنکه سقفی تیغه-های قهوه‌ای پارشمن  را می‌چرخاند. مرد به او گفت عجیب غریب به‌نظر میاد ولی  از شرکت لوز  رسیده. کتاب‌خانه‌ای با کتاب‌های ترسناک جاسوسی و آثار استیون کینگ. رمان‌های دانیل استیل مال مادرش بودند. به تونی زل زد با نگاهی که…خب، محبت‌آمیز بود. این واژه از تمام کلمات دیگر دقیق‌تر به‌نظر می‌رسید. این‌را چطور باید برای لوسی و کاترین توضیح می‌داد؟ راست و پوست کنده بهشان می-گفت: طوری نگاهم می‌کنه که انگار عاشقمه! ولی آن‌ها شلیک خنده سر می‌دادند چون تونی نمی‌توانست راست و پوست کنده حرف بزند. تا آن کلمه از مغز به دهان می‌رسید، در آن یک هزارم ثانیه، شکل کنایی به‌ خود می‌گرفت. او فقط می‌توانست غیرکنایی به آن فکر کند؛ همین‌کار را هم کرد: طوری نگاهم می‌کنه که انگار عاشقمه! گونه‌هایش داغ شدند. صدای قلبش توی گوش‌هایش می‌پیچید، گویی آن‌ها را کیپ کرده بود. دهان او نمی‌ترساندش. دلش‌ می‌خواست آن را ببوسد. شاید فعلاً نه ولی با رضایت‌خاطر اجازه می‌داد با نی‌اش بنوشد یا سیبش را گاز بزند.

تونی حرف‌های بیشتری درباره‌ی خودش زد؛ به او گفت فانتزی بچگی‌اش این بود که نویسنده شود. با یک ماشین تایپ دست دوم داستان‌هایی درباره‌ی کسانی نوشته بود که حال و روز بدتری از خودش داشتند و به‌خاطر همین داستان‌ها، بورسی در دانشگاه ایالتی گرفت و بعد هم فوق لیسانس خواند.

«چی می‌خواستی بنویسی؟»

«داستان‌های ترسناک.»

«مثل استیون کینگ؟»

«ترسناک‌تر!»

«از اون ترسناک‌تر؟!»

طوری نگاهش کرد که یعنی چنین چیزی غیرممکن است.

«یه‌جور داستان ترسناک متفاوت که خنده‌دار هم باشه.»

«کمدی سیاه؟»

«کار من نبود. گذاشتمش کنار.»

مرد خنده‌ای کرد: «البته که نبود! تو آدم خوبی هستی!» بعد گفت: « ولی چرا که نه!»

«به‌نظرم دیسیپلین لازم رو نداشتم و نمی‌تونستم داستان‌هارو درست تموم کنم.»

«آها.»

بعد این حرف را پیش کشید: «پدر امیلی نویسنده است.» چون آن‌موقع دیگر نمی‌دانست چقدر می‌خواهد برای او بگوید.«به‌نظرم در بعضی از محافل معروفه. کتاب‌های زیادی نوشته. جایزه برده. تو دوره‌ی فوق لیسانس باهاش آشنا شدم.»

مارکو تحت‌تاثیر این اطلاعات قرار نگرفت و اسم او را نپرسید.

«می‌بینیش؟» می‌خواست این را بداند.

«برای کالج امیلی، پولی تو یه حساب می‌ریخت. ازش خواستم  حق حضانتش رو ساقط کنه.»

«و انجام داد؟»

«با یه بشکن!»

«بشکن؟!»

تونی بشکن زد.

مارکو گفت چیزی نمانده بود خودش بچه‌دار شود. خیلی وقت پیش. عاشق زنی شده بود به‌نام دایان که در ساندویچی پدرش کار می‌کرد؛ وقتی بعد از کار با ماشین دنبال او می‌رفت، دایان بوی گوشت ادویه‌زده می‌داد. موهای خیلی بلندی داشت. موهایی مثل موهای کریستال گِیل . آیا تونی می‌شناختش؟ همان خواننده‌ی قدیمی موسیقی کانتری؟ موهای صاف و بلندش مثل شنل تا زمین می‌رسید. دایان آن‌ها را سر کار می‌بافت و دور سرش می‌پیچید، مثل یک‌جورسربند چون نمی‌خواست موی به آن بلندی توی ساندویچ مشتری‌ها بیفتد.

«دارم از نقض قوانین بهداشتی حرف می‌زنم! دو بار در ماه موهاش‌رو می‌شست! دوازده ساعت طول می‌کشید تا خشک بشن! هی! می‌تونی یه عکس ازش برام پیدا کنی؟ از کریستال گِیل؟ دوست دارم دایان رو ببینم!»

تونی با گوشی روی دامنش، عکس آن خواننده‌ی کانتری را آورد. مارکو مدتی به آن نگاه کرد، بعد گوشی را برگرداند و گفت: «به بچه‌دار شدن فکر کردیم.کار به صحبت کشیده بود ولی اون بچه نمی‌خواست. تصمیم آخرش این بود. تصمیم درستی هم گرفت؛ به‌خاطر همین تصمیم خیلی براش احترام قائلم.»

داستان‌های‌شان یک جورهایی با هم تقارن داشتند، عکس یک‌دیگر بودند. این حرفی بود که او به تونی زد. اتاق به یک حیاط پشتی فنس‌دار مشرف بود. ننویی روی یک پایه‌ی فلزی قرار داشت و یک مهتابی آجری که پوشیده از علف بود. نوری که بر آن می‌تابید، شدید بود، سبزی لکه لکه که باعث می‌شد پلک‌ها و دست و پای تونی سنگین شوند و سستی ناگهانی‌ای مثل سستی دوروتی  در کشتزار خشخاش به جانش بیفتد.

روزنامه‌ها از بحران مسکن خبر می‌دادند. صاحب‌خانه‌ی تونی همیشه قسم می‌خورد که اجاره را افزایش نخواهد داد؛ یک‌روز گفت: «اجاره‌ی تو و امیلی‌رو زیاد نمی‌کنم. اصلاً و ابدا ولی وقتی مُردم…خب، باید یه فکری بکنید!»

تونی گفته بود: «می‌تونید در وصیت‌نامه‌تون این خونه‌رو به من بدید!» که البته شوخی بود اما صاحب‌خانه قیافه‌ای جدی به خود گرفت و گفت که خانه به پسرش می‌رسد. هر دو می‌دانستند که پسرش آن‌را به یک بساز و بفروش یا یک بروکلینی خواهد فروخت. صاحب‌خانه‌ی تونی داشت پیرتر و پیرتر می‌شد. مفصل زانویش را تعویض کرده بودند و احتمالا باید لگن خاصره‌اش را هم جراحی می‌کردند. تونی یک روز حیرت کرد وقتی دید بیشتر از این که نگران سلامتی پدر و مادرش باشد، به سلامتی صاحب‌خانه‌اش فکر می‌کند.

زوج‌های جوان مدام به محله می‌آمدند و سوار سوبارو، آئودی، تسلا یا وینتیج و مرسدس‌های سفید و زرد گازوییلی می‌شدند. همه می‌گفتند: «دورکاری می‌کنم» یا «مشاور هستم» اما توضیح بیشتری نمی‌دادند؛ انگار آدم باید می‌دانست منظورشان چیست. سرآشپزهای جوان، فیلم‌نامه‌نویس‌ها، وکلای محیط‌زیستی، پرورش‌دهندگان ماری جوانای پزشکی، آبجوگیرها، همه به‌شدت شیفته و گوش به زنگ خلاقیت و همه – یک‌باره- جوان‌تر از او. خودش را در جمع آن‌ها حقه‌باز می‌دید؛ فقط لباس طبقه‌ی خلاق را به تن می‌کرد.

یک‌بار تصوراتش مثل تصورات توله‌سگی شد که می‌خواست همه‌چیز را لیس بزند. در دانشکده آخر هفته‌ها بیرون نمی‌رفت و ترجیح می‌داد در خوابگاه بماند و بنویسد. اواخر شب هرچه‌ را که نوشته بود برای دخترهایی که درخوابگاه مانده بودند، می‌خواند و آن‌ها موهای سیخ شده‌شان را نشان می‌دادند تا بگویند چقدر داستانش ناب است. در دوره‌ی فوق‌لیسانس دیگر آن بازخورد را نمی‌گرفت؛ اولین داستانی که برای دیگران خواند، درباره‌ی دختری بود که یک بسته تامپون از مغازه بلند می‌کرد. دزدی برایش تبدیل به یک مناسک شده بود اما گیر افتاد و بازداشت شد و خون‌ریزی ماهیانه‌اش همه‌جا را آلوده کرد. اگر قصه را برای دخترهای خوابگاه خوانده بود، مو بر تنشان سیخ می‌شد اما استادش به گوشه‌ای که سقف به دیوار چسبیده بود، زل زد. با انگشتان بلندش روی میز ضرب گرفت و گفت: «خیلی چیزای خوبی هست که آدم می‌تونه درباره‌شون داستان بنویسه!»

سکوتی طولانی.

استاد از دانشجویان کلاس پرسید: « چرا این داستان خوب نیست؟»

همه حدس زدند: ساخت مجهول، شخصیت‌پردازی ضعیف، عدم تناسب بین فرم و محتوا؟

و او گفت: «نه! دلیلش اینه‌که داستان مسئولیتی برای خودش قائل نیست.»

***

قطعه‌ی جدید تلسکوپ رسید و حتماً این‌بار دیگر درست بود. تونی امیدوار بود که درست باشد. بعد از شام آن‌را به امیلی داد. دخترک جیغی کشید و به‌طرف تلسکوپ دوید ولی نتوانست قطعه را جا بی‌اندازد؛ اندازه‌اش مناسب بود اما داخل حفره نمی‌رفت. دنبال دکمه یا اهرم یا قلقی گشتند. آنلاین شدند.کسانی در یوتیوب بودند که هر چیزی را که در جهان تصور می‌کردی، نمایش می‌دادند اما کسی درباره‌ی این قطعه‌ی چشمی در تلسکوپ حرفی نمی‌زد وکم‌کم هم داشت دیر می‌شد.

«وقت خوابه عزیزم! فردا درستش می‌کنیم.»

«چیزی نمونده درستش کنیم. خواهش می‌کنم بذار تمومش کنیم!» فهرستی از سیارات آسمان شب را روی کاغذی نوشته بود که بلندش کرد و پیشانی‌اش را چین انداخت: «فردا قراره بارون بیاد. فردا هشتاد درصد احتمال داره بارون بیاد.»

«آسمون که جایی نمیره، میره؟!»

امیلی زد زیر گریه اما زود دست کشید. صورتش را با یک مشت کاغذ توالت پاک کرد، چشم هایش را مالید و مثل زن تاجری در کیوسک توالت، صبورانه جوری نفس می‌کشید که دل آدم کباب می‌شد. خویشتن‌داری‌اش تونی را به‌ستوه آورد. امیلی درحالی‌که لبه‌ی پاره پوره‌ی پتویش را چنگ زده بود، به خواب رفت.

تونی تلسکوپ را راه می‌انداخت و امیلی را پیش از طلوع آفتاب، بیدار می‌کرد؛ این فکر به سرش زده بود -تا او را غافلگیر کند، بیدارش کند و آسمان را نشانش دهد اما کاری از پیش نبرد. مدتی با تلسکوپ ور رفت، لیوانی شراب نوشید و سرانجام دست از کار کشید.

***

کمی پیش از این ماجرا، تونی خوابی دید که در آن همان آپارتمان را داشت اجاره می‌کرد اما آن یکی اتاق خواب، اتاق نارنجی امیلی، دفتری بود پر از مبلمان ایکیا. امیلی نبود؛ به‌دنیا نیامده بود. دیوارها سفید بودند. کتاب‌های داخل دفتر کار براساس رنگ‌شان چیده شده بودند، روالی که تونی در دنیای بیداری آن را تحقیر می‌کرد. کل خوابش همین بود. با وجودی پر از ترس بیدار شده بود. امیلی! روی میز پاتختی مدارک حضور او را دید-یک نقاشی که دخترک تازگی‌ها کشیده بود، پرنده‌ای با نوک از ریخت افتاده؛ از قرار معلوم دخترک نقد مادرش را پیش‌بینی کرده بود چون وقتی داشت نقاشی را به او می‌داد، گفته بود: «قراره نوکش این شکلی باشه!» آن‌موقع داشت درباره‌ی از ریخت‌افتادگی جانوران بعد از ماجرای چرنوبیل مطلبی می‌خواند. می‌گفت همه‌جور تغییر شکلی بوده: «نوک‌های عجیب و غریب در پرندگان. پاهای اضافی در آهوها. ستون فقرات پیچ‌خورده. گردن‌های دراز. پرندگان بدون نوک.»

«بدون نوک؟!»

دخترش با خوشحالی گفته بود: «هرتغییری می‌تونه اتفاق بیفته!»

حالا تونی رو به میز پاتختی چرخید و به نقاشی آن پرنده نگاه کرد؛ طوری نوکش پیچ خورده بود که به-نظر می‌رسید به‌راحتی نتواند دانه برچیند. چشم‌هایی کج و پرسش‌گر داشت. بعد فکری به ذهنش خطور کرد؛ اگر خوب فکر می‌کرد، انجام‌اش نمی‌داد. از تخت بیرون رفت. یادداشی روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت: «رفتم دنبال یه کاری. زود بر می‌گردم. برگرد بخواب. دوست دارم. مامان». امیلی بیدار نمی-شد، کمتر پیش می‌آمد که شب‌ها بیدار شود. فقط پنج دقیقه طول می‌کشید. حداکثر ده دقیقه. کارش در خیابان، یک‌جور ناهنجاری رفتاری بود.

خودش را از بالا نگریست – زنی‌که می‌دوید. زنی با شلوار کشی سیاه و پلیور شل و ول خاکستری، بدون سینه‌بند که تلسکوپی را مثل کودکی که فرزند خودش نبود، مقابلش گرفته بود. کمک! هیچ‌کدام از چراغ-های خانه‌ی مارکو روشن نبودند. تونی امیدوار بود که مارکو در تخت مشغول مطالعه باشد یا در طبقه‌ی پایین در صندلی مخصوص که میز متحرکی داشت، تک‌نوازی کند؛ بعد او می‌توانست بگوید یادم افتاد آدم شب‌زنده‌داری هستی! یه نور دیدم.

در تاریکی، ضربه‌ی مشتش صدای ترسناکی داد. سرانجام چراغ بالای سرش روشن شد. صورت مارکو قرمز بود، ریشش را سه تیغه کرده بود و موهایش به‌طرز غافلگیرکننده‌ای به‌هم ریخته بود و بلندتر از چیزی که او انتظار داشت، به‌نظر می‌رسید.

«تونی! حالت خوبه؟!»

«سلام مارکو! من خوبم. واقعا شرمنده‌م که بیدارت کردم. می‌خوام این تلسکوپ‌رو درست کنم. نمی‌تونم قطعه‌ی جدید رو جا بندازم، فردا هم قراره بارون بیاد؛ یه طوفان در راهه!»

او سرش را تکان داد. با کف دستش چشم راستش را مالید: «تو خیلی عذرخواهی می‌کنی!»

ربدوشامبر مخملی آبی تنش بود و تونی می‌توانست برجستگی نرم عضلات سینه و پرهیب شکمش را از زیر آن ببیند. مارکو به تلسکوپ نگاه و اخم کرد. به آسمان شب نگاه کرد. به او نگاه نکرد.

دست آخر گفت: «بیا تو». توی سرسرا ایستادند و جلوتر نرفتند. او خم شد، مراقب بود که ربدوشامبرش بسته بماند و تلسکوپ را وارسی کرد. یک دکمه‌ی پنهان روی پایه قرار داشت. گفت: «این‌جاس! این زیره. دیدیش؟» تا دکمه را تق تق  فشار می‌دادی قطعه مثل آب خوردن سوار می‌شد. مارکو لبخند زنان بلند شد. تونی یک‌باره خجالت کشید. گفت: «امیدوارم سوتفاهم پیش نیومده باشه.»

«چه سوتفاهمی؟»

«آخه دیروقته.»

مارکو راست به او نگاه کرد.

تونی گفت: «من فقط می‌خوام امیلی رو خوشحال کنم. می‌خوام قبل از این که صبح بزنه، غافلگیرش کنم.»

«دم در خونه‌ی من، نصف شب، بعد می‌گی دچار سوتفاهم نشم؟!»

«تو تلسکوپ رو بهش دادی! کجا باید می‌رفتم؟!»

مارکو بند ربدوشامبرش را محکم بست: «یه فنجون نوشیدنی می‌خوری، تونی؟»

تونی سر تکان داد: «نمی رم که بخوابم. بهتره راه بیفتم. ممکنه بیدار شه» اما خانه‌اش فقط یک محله آن طرف‌تر بود. دو دقیقه راه. اگر می‌دوید، کمتر. برای امیلی یادداشتی هم گذاشته بود. «باشه! فقط یه فنجون. قهوه‌ی بدون کافیین داری؟»

لیوان دسته‌دار در دست، روی پله‌ی ورودی خانه ایستادند. روی پله دیگر قانون‌شکنی حساب نمی‌شد. او در خانه‌ی مرد نبود، بیرون خانه‌ی خودش بود. حرکات اسپاسمی شب‌پره‌ها را در نور خیابان نگاه کردند. چراغ پله‌های خانه‌ی آن‌سوی خیابان روشن شد. نور این دو منبع مثل پودر روی صورت مارکو نشست و حالات چهره‌ی او را نرم‌تر نشان داد. تونی اعتراف کرد که اسمش را در گوگل جستجو کرده است.

«خوشحالم که این‌کارو کردی البته چیز قابل توجهی اون‌جا نیست!»

«اعلامیه‌ی مادرت رو خوندم.»

«واقعاً؟! خودم نوشتمش…»

تونی به نرمی گفت: «خیلی قشنگ بود»؛ البته حرف راستی نبود. او چیزی از مادر مارکو دستگیرش نشده بود ولی نوشته واضح بود، منظورش را می‌رساند و همین برای خودش کار بزرگی بود.

«درباره‌ی تو چی هست تونی؟! اگه بگردم، چی پیدا می‌کنم؟»

از این که او اسمش را جستجو نکرده بود، سرخورده شد: «هیچی!»

مارکو به‌عقب خم شد، دستش را پشت سرش قفل کرد، طوری‌که بازویش آهسته شانه‌ی تونی را لمس کرد: «پدر و مادرت زنده‌ن؟»

«در ظاهر زنده‌ن!»

«منظورت‌رو نمی‌فهمم!»

«صبح تا شب می‌پرن به‌هم.»

مارکو گفت: «این‌که خیلی بده» و دوباره دست‌هایش را روی دامن‌اش انداخت: «خجالت آوره!»

در دوره‌ی فوق‌لیسانس داستانی تقریباً براساس زندگی پدر و مادرش نوشته بود که در آن زوجی باید با یک راسو در زیرزمین کنار می‌آمدند – به‌خاطر شکست‌شان در کنترل جانور، ناچار می‌شدند در حیاط پشتی چادر بزنند. همان استاد به او گفت که داستانش یک‌جور ناتورالیسم چندش آور دارد؛ امر معقول به-طرز معقولی بیان شده بود، رویدادهای باورکردنی با نظمی قابل‌قبول اتفاق می‌افتادند. تونی احساس می-کرد که این بدترین حرفی بود که درباره‌ی یک داستان، می‌شد گفت. شخصیت‌هایش بدترین روش را برای زندگی انتخاب کرده بودند.

مارکو ادامه داد: «من خوانش‌پریشی دارم؛ به‌همین دلیل خیلی طول کشید تا آگهی ترحیم رو بنویسم. دبیرستان‌رو هم تموم نکردم. فقط می‌تونستم تو یه اتاق ساکت چیز بخونم، بعدش خوندن خسته‌کننده می-شد.»

به اتاق روشن طبقه‌ی دوم خانه‌ی آن طرف خیابان اشاره کرد: «اون‌جا رو ببین. اون اتاق رو می‌گم». خانه‌ای که روبه‌رویش ایستاده بودند، باغچه‌ی بسیار زیبایی داشت؛کرت‌های برجسته و پرچین با یک ولووی اسپورت که در راه ماشین‌رو پارک شده بود. به تلسکوپ اشاره کرد: «باید نگاه کنی ولی از طبقه‌ی بالا. باید در جای مرتفع‌تری بایستیم. می‌تونی اسم کتاب‌هارو ببینی.»

«می‌شه واقعاً؟»

«و موش‌هاشون رو.»

«خدای من! دست بردار مارکو!»

«قبول نداری؟!» چشم به پنجره دوخته بود:«به‌هرحال من دادمش رفت.»

«پس از تلسکوپ برای دید زدن همسایه‌هات استفاده می‌کردی؟!»

مارکو خندید: «یعنی تو مجازی و من مجاز نیستم؟!»

منظورش چه بود که می‌گفت مجازی؟! تونی به دختر خودش فکر کرد که تنها در خانه بود. گفت: «تو یه برادرزاده داری مارکو!»

«آره.»

«در بخش بازرسی کار می‌کنه.»

«آره.»

تونی بوسیدش؛ اول یک بوسه‌ی تند و سریع، بعد عمیق‌تر. مارکو هم او را بوسید. از این‌که او را می-بوسید، غافلگیر نشد، تردید هم نکرد. دهنش بعد از طعم قهوه، بوی خوشایند دمنوش می‌داد. تلسکوپ را بردند طبقه‌ی بالا. اتاق‌خواب تخته کوب بود.کلیدهای قدیمی‌پسند برق با دو دکمه‌ی سیاه، یکی بالای دیگری که وقتی فشارشان می‌دادی، صدای دلپذیری ایجاد می‌کردند.

***

وقتی تونی به خانه برگشت، دید امیلی جای خودش سر روی بالش گذاشته و آب از دهنش سرازیر است. تمام آن مدت که طولانی و ساعت‌ها می‌نمود، فقط پنجاه و پنج دقیقه طول کشیده بود.

تونی چشم به عدسی تلسکوپ گذاشته و اجازه داده بود مارکو تنظیمش کند. مرد آن سوی خیابان، توی تخت داشت کتاب می‌خواند و نور کم‌رمقی روی تخته‌ی بالاسری‌اش می‌تابید. موهای فر بور داشت.کسی کنارش خوابیده بود؛ خرس گنده‌ای با موی سیاه. تونی نمی‌دانست که آن خرس گنده، مرد است یا زن. مرد کتاب‌خوان گهگاه و بی‌حواس آلتش را می‌مالید. کتابی که می‌خواند، «فیلم‌نامه نویسی» بود. همین. اتفاق دیگری نیفتاد. کسالت‌بار بودن صحنه، ناتورالیسم چندش آور، تحریکش کرد.

«همین‌کارو می‌کنی مارکو؟ زاغ سیاه مردم رو چوب می‌زنی؟!»

«گاهی!»

«دیگه چی؟»

«دیگه چی؟!»

در تمام این مدت، امیلی خواب بود. حالا تونی شانه‌هایش را تکان داد تا او راست توی تختش نشست؛ هنوز خواب بود. کلافی از مو کنار لبش چسبیده بود. هنوز بیدار نشده بود و چشم‌هایش عجیب و بی‌فروغ بودند، درست مانند شبحی که اگر آپارتمان کوچک‌تر بود، در آن رفت و آمد می‌‌کرد و تونی نمی‌توانست چنین چیزی را تحمل کند. گفت: «عزیزم! عزیزم! بیدار شو!» امیلی خودش را رها کرد تا تونی بلندش کند. لباس خوابش به شورتش گیر کرده بود. تونی لباسش را پایین کشید، موهایش را از کنار لبش پایین زد و او را به سمت راهرو برد. امیلی تازه وقتی بیدار شد که تونی در جلویی را باز کرد، هوای خنک به آن‌ها خورد و تلسکوپ را دید که رو به آسمان درخیابان ایستاده بود.

«درستش کردم!»

امیلی صدایی درآورد؛ ناله‌ای از سر شادی، مثل گربه، چنان سریع و گوشخراش که چیزی از سر وحشت، جیغی در جواب کشید. بعد به سمت تلسکوپ رفت و آن را در دست‌هایش گرفت. می‌دانست هر چیزی کجای آسمان است. صبرش زیاد بود. تمرکز بی‌حدی داشت.

***

امیلی دختر مودب و با ملاحظه‌ای بود -تونی را فراموش نکرد: «می‌خوای نگاه کنی؟»

«بعدا عزیزم. الان نه. فعلاً تو نگاه کن.»

تونی حس عجیبی داشت؛ مثل نوجوان‌ها دزدکی از خانه بیرون زده و جور دیگری بازگشته بود، به شکلی غیرمعمول،انگار که باکرگی‌اش را از دست داده بود.

گفت:«یه ماهواره می‌بینم!» اما حواس تونی به جای آسمان به زمین بود. داشت توی ذهنش برنامه‌ا‌ی می-ریخت. همه‌چیز از قبل توی ذهنش آماده بود. ساختاری که می‌توانست از جای دیگری اقتباس کند؛ حس تازه‌ی ضروت.

«مریخ رو می‌بینم!»

«عالیه عزیزم!»

مارکو می‌توانست یک‌جفت چشم دیگر باشد. او نیز می‌توانست مراقبت کند. لحظه‌ای که تصمیم گرفت، درباره‌ی همه‌چیز تصمیم گرفت. میز تحریرش را کجا بگذارد، امیلی کدام اتاق را بردارد،کجا میز کامپیوترش را بگذارد.کجا را یک‌بار دیگر امتحان کند. به خودش گفت صبر کن ولی بعد فکر کرد چرا صبر کنم؟! زندگی بسیار ساده و محقری داشت. لبه‌های آسمان روشن شدند. خطی در افق پیدا شد و آن‌ها به خانه رفتند. داخل آپارتمان، امیلی تونی را از کمر بغل کرد-محکم در آغوشش کشید درست مثل وقتی-که تازه راه افتاده بود؛ کاملا دور کمر او را گرفت. حرکتی کرد که به تخت برگردد اما تونی مچ دستش را گرفت و گفت نه.

«نه؟»

«بیا شب رو توی یه مغازه‌ی دونات‌فروشی تموم کنیم!»

«ولی دیگه صبح شده!»

اما تونی دوست داشت به دونات‌فروشی بروند؛ مثل دوران فوق لیسانس. مثل وقتی‌که برای اولین‌بار با کسی هستی و دم صبح، شامت را می‌خوری. قهوه‌‌ی پس از هم‌آغوشی. می‌خواست بیشتر در این حال بماند و امیلی هم بعدها بیشتر آن‌را به‌خاطر بیاورد. سوار ماشین شدند و رفتند به‌سوی یک دونات‌فروشی با تم کریسمس،کنار خروجی پنجم، و تونی برای این‌که جشن گرفته باشند، گفت هرچه بادا باد و  پنج‌شش‌تا دونات سفارش داد.

«جشن بگیریم؟ چی‌رو جشن بگیریم؟!» در یک اتاقک پلاستیکی زرد، روبه‌روی هم نشستند. روی قفسه‌ی بالای سرشان، چند مجسمه بابانوئل باسنشان را چرخانده و خشکشان زده بود.

تونی قهوه‌اش را بلند کرد: « به سلامتی تو!»

دختر قیافه‌ی پر از سوءظنی به‌خود گرفت و چشم‌هایش را که با حلقه‌های سرخ احاطه شده بود، به‌هم زد. حدقه‌ چشم‌هایش به‌خاطر تلسکوپ، هنوز کمی فرورفتگی داشت.

«به سلامتی تو و کیهان عزیز دلم! به سلامتی آسمان! جشنمون به‌خاطر اینه!»

امیلی گاز بزرگی زد و گفت: «آها.»

تونی گذاشت امیلی چند جرعه قهوه بخورد. دانه‌های شکر روی گونه‌اش برق می‌زدند. مردم می‌آمدند و می‌رفتند. بیشترشان پیرمرد بودند.

تونی گفت: «باید از مردی که تلسکوپ رو بهت داد تشکر کنیم.»

«فکر می‌کردم اجازه ندارم باش حرف بزنم.»

«درباره‌ش تحقیق کردم.»

«جدی؟! کِی؟»

پیرمردی با پیراهن لکه‌دار و عینکی با رگه‌های سبز رنگ -که به امیلی نگاه می‌کرد-لبخندی زد و دکمه-ی بابانوئل آن‌سوی سالن را فشار داد؛ این قدبلندترین بابانوئل بود که شروع کرد به چرخیدن و آواز خواندن. پیرمرد داشت سعی می‌کرد امیلی را که تنها کودک آن سالن بود، سر شوق بیاورد. امیلی مثل زنی که خمار شده، چشمکی پراند و از پنجره بیرون را نگاه کرد. بابانوئل دیوانه‌وار تق تق کرد.

تونی گفت: « باید براش دونات ببریم.»

«برای اون؟»

فکر کرد تونی پیرمردی را می‌گوید که بابانوئل را روشن کرد.

«برای مارکو.»

«صبر کن ببینم! مارکو کیه؟!»

«اون مرده که تلسکوپ رو بهت داد. اسمش مارکوئه.»

امیلی دست از خوردن کشید. مژه‌های بلندش را بر هم زد.

«چی شده؟»

«کار خوبیه.»

امیلی به قضیه فکر کرد؛ دست آخر، درحالی‌که به دونات‌های باقی مانده‌ی داخل جعبه نگاه می‌کرد، گفت: «یه دونه لیمو». چندان از لیمو خوشش نمی‌آمد؛ بعد زد روی صفحه‌ی ساعتش و به یاد مادرش آورد که وقت مدرسه است. وقت رفتن از کنار مردی که بابانوئل را رقصانده بود، گذشتند و او کف دست گوشت آلودش را بلند کرد تا امیلی به آن بزند اما امیلی خوش خوشک از کنار او رد شد و لحظه‌ای هم نایستاد.

مادرش فکر کرد امیلی، فرزند نابهنجار من! دختر خوب. آدم انتظار این رفتارهارو نداره. در پارکینگ، پرنده‌ی سیاه بزرگی کیسه‌ی زباله را پاره کرد. قوطی‌های خالی به آن طرف پیاده‌رو غلطیدند. همان‌طور که امیلی گفته بود، توفان در راه بود. هر دو تا خرخره کافئین و شکر خورده بودند. تا دو ساعت دیگر پرستار مدرسه زنگ می‌زد؛ تا آن‌موقع تونی هم با محل کارش تماس می‌گرفت و می‌گفت مریض است و به خانه می‌رفت و چرتی می‌زد؛ اما پیش از چرت، قبل از این‌که امیلی توی رختکن بالا بیاورد، درحالی-که آسمان بسیار زیبا و عجیب است و قند خون آن‌ها هنوز نیفتاده -او می‌تواند هرکاری دلش خواست، انجام دهد. بلندپروازی پایانی ندارد. خطر همه‌جا هست اما -خودت ببین- در این داستان خطری نمی‌بینی. در این داستان هیچ‌کس به هیچ کودکی آسیب نمی‌زند. باد موهای امیلی را بلند می‌کند. تونی اجازه می‌دهد که او در صندلی جلو بنشیند. وقتی ماشین را روشن می‌کند، از رادیو آهنگی مناسب آن لحظه پخش می‌شود. فردی مرکوری قتلی را اعلام می‌کند  و آن‌ها با هم می‌خوانند و آهنگ درست وقتی تمام می‌شود که تونی ماشین را کنار مدرسه نگه می‌دارد؛ انگار خدا خودش سوزن گرامافون را پایین کشیده است.

***

***

[۱].جوان­های طغیان­گر ده­های پنجاه و شصت

[۲].Sadie

[۳].Macy’s

[۴].Parchmentکاغذی بسیار سفت و محکم

[۵].Low’s

[۶]Crystal Gayleخواننده­ی امریکایی

[۷].Dorothyشخصیت داستانی داستان­های شهر اوز در امریکا

[۸].اشاره به ترانه ی حماسه ی کولی

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights