سمپاتی با آقای انتقام / سفیدِ کیشلوفسکی سی‌ساله شد

سفید بافتاری متقارن دارد: روایت دوپاره، صحنه‌های دوگانه و تکرارها و قرینه‌ها، بنای اثر را فرم بخشیده است: پاره نخست در فرانسه می‌گذرد. کارول کارول (آرایشگری اهل لهستان) همراه با همسر فرانسوی‌اش رهسپار غربت فرانسه می‌شود امّا بن‌بست ازدواجْ وصل‌شان را فصل می‌کند و مرد را در خاک غربت به خاک می‌افکند. کارول -در فرانسه- تحقیر و محبوس می‌شود. نه پای گریز دارد و نه راه ماندن! قرینه این بخش، پاره دوم است که این‌بار دومینیک در لهستان (توسط کارول) دچار چنین بختِ حقارت‌باری می‌شود. اکنون دومینیک است که (توسط عاشق) خوار شمرده و حبسِ زندان می‌شود. سرنوشت هردو یکسان است و قرینه یک‌دیگر: هردو در کشوری غریب گرفتار می‌شوند. کارول در زیرزمین (متروی فرانسه) و دومینیک در طبقات بالای زندان -انگار هرکدام سرگردان میان زمین و هوا. صحنه‌های متقارن در فیلم فراوان است: زمانی که دومینیک (در هتل) توسط مأموران پلیس گیر اُفتاده و مسئول کنسولگریِ فرانسه، صحبت‌های پلیس را برای او ترجمه می‌کند، قرینه صحنه دادگاه است که کارول هاج‌وواج مانده و چیزی از زبانِ فرانسه سر در نمی‌آورد! و یا نشانه‌های متقارن: برای نمونه چمدان کارول (که در آغازْ خود را در آن پنهان می‌کند) بی‌شباهت به تابوتش (برای آیین تدفین دروغینش) نیست -شاید کارول دوبار می‌میرد. بار نخست زمانی است که در عشق شکست می‌خورد و دست از پا درازتر با تابوت به زادگاهش فرستاده می‌شود، و دومین‌بار، زمانی است که انتقام می‌گیرد. انتقام یک‌بار دیگر او را از پای در می‌‌آورد! بنابراین بنیان سفید را ایده‌های تکرارشونده و قرینه شکل داده؛ امّا کارکرد این فرم متقارن چیست؟ و این زیبایی‌شناسیِ تقارن، برساخته کدام محتواست؟

پاسخ را باید در عنوان اثر جست‌وجو کرد: سفید -چونان که از پرچم فرانسه برمی‌آید- معنای «برابری» دارد. سفید از برابر بودن و تساوی و شاید عدالت می‌گوید؛ از این رویْ فرم روایی و بصری نیز از طریق قرینه‌سازی و تکرار به این برابریِ زیبایی‌شناختی دامن زده است. آزادی، برابری و برادری، این سه‌ واژه انتزاعی-آرمانی، شعار انقلاب فرانسه است و سه‌گانه سه رنگ نیز درباره این سه مفهوم. امّا به‌راستی فیلم درباره «برابری» است؟

به‌نظر می‌رسد دومین قسمت از سه‌گانه سه‌رنگ، نه‌تنها برابری را یک ارزش نمی‌داند که درباره «نابرابری» است. چرا در سفید برابری ارزش نیست؟ زیرا «برابری» به‌عنوان یک ضدارزش با مفهوم «انتقام» گره می‌خورد. زن و مرد به یک اندازه در انتقام برابرند. عدالت زمانی به‌اجرا درمی‌آید که زن و مرد به‌تساویْ هم‌دیگر را تحقیر کنند. می‌توان فیلم را به دو بخش انتقام کارول و دومینیک قسمت کرد. در بخش نخست، کارول به پنجره آپارتمانش خیره مانده و در حال تحقیر شدن است -همسرش دارد با مرد دیگری عشق‌بازی می‌کند. در این لحظات حقارت اختگی کارول نیز تشدید می‌شود. قرینه این نما، حبسِ دومینیک است که در بخش آخر، پشت پنجره زندانی است و با چشم‌های پشیمانشْ تمنای ازدواج مجدد می‌کند.

پنجره‌ها: هردو از نگاه کارول؛ یک‌بار به دیده فرد تحقیرشده و بار دیگر از منظر انتقام‌گیرنده

در عین حال کدام برابری؟ برابریْ معرف اصل «یکسان برای همه» با هدف براندازی تبعیضاتِ نوعی، شعار انقلاب فرانسه بود امّا آیا در زمانه ما این شعار به اجرا درآمده است؟ فیلم برای نشان دادن نابرابری از امر «زبانی» بهره‌ می‌گیرد: مرد لهستانی در فرانسه همان‌قدر با دیگران برابر نیست که زن فرانسوی در لهستان؛ بنابراین برابریِ هرانسان به نسبت «زبان‌مندی»اش در کشوری است که در آن به سر می‌برد. نه دومینیک و نه کارول هیچ‌کدام زبان یک‌دیگر را نمی‌دانند (پس این دو چگونه ارتباط برقرار می‌کردند؟) انگار زبان به‌مثابه ابزاری که در بعد زمان به انتقال محتوا می‌انجامد برای این‌دو از کار افتاده است. زن و مرد هیچ‌کدام نمی‌توانند به «زبان»، ابراز عشق کنند. از سوی دیگر مرد دچار حقارت اختگی است -هرچند شنیده‌ها از توان‌مندی جنسی او در لهستان حکایت می‌کند و در پایان داستان نیز، مرد به نیروی خود بازمی‌گردد امّا چرا در فرانسه این «توان» برای او ممکن نیست؟ سکس به‌عنوان یک زبان (زبان بدن)، قراردادی است میان دو تن. این‌جا سکس یک قرارداد زبانی است و استعاره‌ای است از «زبان». حال آن‌که کارول از موطنش جدا شده و زبان غیر نمی‌داند -پس سکس نیز «نمی‌تواند». او فقط در کشورش -لهستان- است که «می‌تواند». در واقع «توان‌مندی» (در هر شکلش) برای کارول با زیستن در خاکش امکان می‌یابد. در فرانسه او فردی منفعل است -در حالی که در لهستان نه‌تنها زنان او را می‌ستایند بلکه او رفته‌رفته به یک گانگستر بدل می‌شود. از این روی، سکس نمادی است از توان‌مندی که تنها در وطن امکان‌پذیر است. این ایده می‌تواند نگاه انتقادی سفید به امر برابری نیز باشد -این جامعه است که از طریق نژاده‌سالاری‌اش، کارولِ غیرفرانسوی را به فردی اخته تبدیل کرده -و نیز کنایه به «اتحادیه اروپا» که قرار بود از طریق آزادی، برابری و برادری، فرمی از اتحاد را پدید آورد امّا در واقعیت، فردْ در خاک غریب با دیگری برابر نیست. کارول برای برابر شدن، دو مرحله را از سر می‌گذراند. اول آموختن زبان فرانسه (هم‌تراز شدن با نژاده‌سالاری همسرش) و بعد به انقیاد در آوردن او.

سفید کیشلوفسکی

در مرحله نخست، قرینه بی‌حضوری دومینیک در زندگی کارول به‌شکل مجسمه‌ای شکسته حضور می‌یابد. هرقدر دومینیک نبود، جای خالی‌اش را فتیش به شیء اسطوره‌‌ای پر می‌کند. اکنون کارول در محضر این سَردیس است که زبان فرانسه می‌آموزد. از جایی به بعد نیز مجسمه غایب می‌شود زیرا زمان بازگشت دومینیک فرارسیده: کارول به هتل دومینیک می‌رود. عریان است. قصد دارد از عقده اختگی‌اش درآید و زن را تحت سیطره خود بکشاند. اکنون برای انقیاد زن، به دو زبان مسلح است: زبان بدن (سکس) و زبان گفتار (فرانسه). کارول برای اولین‌بار به‌خوبی فرانسه صحبت می‌کند و زن را به تخت می‌کشاند. لحظه‌ای به‌یاد ماندنی در فیلم همین دم است که زن ارضاء و تصویر سفید می‌شود: سفید رنگِ «برابری» است. اکنون نابودی هردو نیز به‌تساوی و عدالت رسیده است.

صرف نظر از نگاه رمانتیک کیشلوفسکی، سفید درباره انقیاد از طریق زبان است. درباره نظام‌های سرکوب‌گر و کنترل‌کننده‌ای که حیات ما، زندگی جنسی ما و حقوق ما را دست گرفته‌اند. زبان به‌مثابه قدرت، فرد را بدل به ماشین‌های تحت انقیاد درآورده و به‌محض اخراج از این نظام، او از زندگی‌اش ساقط می‌شود. تمثیل این مدعا در روایت، بی‌خانمانی کارول است که از روی سنگ‌فرش‌های شیک فرانسه به زیرِ زمین (مترو) تبعید می‌شود -تنها برای آن‌که از خودشان نیست، و هیچ‌گاه با فرانسوی‌ها برابر نخواهد شد. این یک رویکرد انتقادی است که فیلم با آن کارش را آغاز و تا میانه ادامه می‌دهد امّا در انتها، نه‌تنها چیزی از این نگاه انتقادی باقی نمی‌ماند که به فرجامی شاعرانه می‌رسد. (اصلاً این‌که چپ‌ها با کیشلوفسکی میانه‌ای ندارند از همین نگاه رمانتیکش می‌آید. او منتقدانه به جهان اطرافش می‌نگرد امّا به نفع شاعرانگی‌اش، از مسیر یک روشن‌فکر واقعیت‌گرای چپ منحرف می‌شود) حالا این فرجام شاعرانه چیست؟

زن در نمای پایانی با زبان بدن به شوهرش پیامی می‌رساند. ابتدا می‌گوید «من اعدام خواهم شد» و سپس از او تقاضای ازدواج می‌کند. مرد نیز به لبخندْ اشک می‌ریزد. شاید لبخندش از سر این است که آن‌ها بالأخره به زبان مشترک رسیده‌اند (زبان اشاره) و می‌توانند با یک‌دیگر ارتباط برقرار کنند. در واقع اگر کل ماجرا درباره همین عدم برقراری ارتباط بود، آنان با کنار گذاشتن «زبان» به‌مثابه قدرت، به یک زبان همگانی رسیدند -و افسوس که این پایان خوش حاصل انتقام است! پس شاید بتوان گفت سفید یک گروتسک در خود می‌پروراند. همان‌قدر عاشقانه که شوم و خوف‌ناک -عشق در انتقام است که می‌پاید!

یک نمای تکرارشونده در سفید وجود دارد و آن، لحظه‌ای است از ازدواج‌شان. زن و مرد، شاد و خندان در برابر میهمانان. آیا این یک فلش‌بک است یا فلش‌فوروارد؟ اغلب آن را تصویری از گذشته می‌دانند امّا آیا نمی‌توان نتیجه گرفت کارول و دومینیک پس از برابر شدن از طریق زبان (به زبان مشترک رسیدن) می‌توانند به هم‌دیگر بازگردند؟ -این ایده هرچند غیرمنطقی امّا شاعرانه است و تلخ! و خب… بازگشت کارول و دومینیک همان‌قدر بی‌معنی است که پنهان شدن کارول در یک چمدان از فرانسه به لهستان! و سفید درباره همه این ایده‌های غیرمنطقی است. درباره عشق -که درست مانند برابری مفهومی است آرمانی. درباره برابری که چیزی ‌جز ضدارزش‌ها را به تساوی نمی‌رساند و درباره گروتسک دنیای پیرامون که مشخص نیست کمدی است یا تراژدی. و فیلم نیز از چنین لحن دوگانه‌ای برخوردار است. سفید با فرم متقارنش، آینه‌ای است به وضعیت ناهمگون و نابرابر ما. شاید کیشلوفسکی در همان میانه لبخند و اشک کارول می‌پرسد: چگونه در این بلبشو می‌توان عاشق شد؟

با این حال آیا نگاه خود فیلم به زن و مرد برابر است؟ به همان نمای تکرارشونده عروسی بازمی‌گردم: این نما از نگاه کارول تصویر شده و دومینیک در لحظه‌ای به دوربین (چشمان همسرش و شاید بیننده) نگاه می‌کند. اگر این نما یک فلش‌فوروارد باشد، این بیننده است (که هم‌پای کارول) زن را به انقیاد درآورده. و زن در فیلم چیزی جز ابژه‌ای ناسازگار با مرد (مردان) نیست. دومینیک -یک زیبای بلوند فرانسوی- شمایل زنی است که از طریق جلوه‌فروشی، مرد را به خود وابسته می‌کند. از این روی کارول به نمایندگی از تماشاگران مرد او را حبس و تبدیل به ابژه تحت انقیاد می‌کند. دقت کنید که کارول چگونه با فتیش‌های خود ارتباط برقرار می‌کند: فتیش به خاک و موطن برای برقراری رابطه جنسی، فتیش به سردیس زن، فتیش به سکه شانس و در پایان زن را نیز به یکی دیگر از اشیاء خود بدل می‌کند.

از سوی دیگر کارول نگاه جنسی‌اش را به بیننده انتقال می‌دهد. او با دوربینش مدام زن را به چشم‌چرانی نشسته است. اشاره به چشم و نگاه در فیلم فراوان است -از دوربینش در مراسم تدفین گرفته تا صحنه پایانی و نیز تا PoV در صحنه عروسی که نگاه کارول با تماشاگر منطبق می‌شود. ما از دومینیک چه می‌دانیم؟ چرا او به‌اندازه یک بیمار جنسی تقلیل می‌یابد؟ به‌نظر می‌رسد نگاه رمانتیک کیشلوفسکی اندکی بیم‌ناک است زیرا تماشاگر با کارول است که احساس سمپاتی دارد و فتیش‌های او را ارزش قلمداد می‌کند و آخر نیز چندان از زندانی شدن دومینیک ناراضی نیست. شاید سفید فیلمی است به‌واقع مردانه و برای رمانتیک کردن ارزش‌های مرد و برای سمپاتی با آقای انتقام.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
علی فرهمند
علی فرهمند
علی فرهمند، نویسنده، منتقد فیلم و مدرسِ سینما، و فیلم‌ساز او سال‌هاست به نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها و تدریس مباحث سینمایی در مؤسسات آزاد مشغول است فرهمند در سال 2022 مدرسه‌ی مطالعات سینمایی خود را به‌نام FCI راه‌اندازی کرد و در 2023 نخستین فیلم بلند خود را با نام «تنها صداست که می‌ماند» ساخت

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights