ترجمۀ فهیمه زاهدی
***
اولین داستانی که مایا نوشت دربارهی دنیایی بود که آدمهایش به جای تولید مثل، خودشان را دو نیمه میکردند. آن جا هرکس میتوانست هرلحظه که بخواهد خود را به دو نیمهی مساوی تقسیم کند. عدهای در جوانی این کار را میکردند. مثلاً یک آدم هجده ساله میتوانست به دو نفر ۹ ساله تقسیم شود و کسان دیگر میتوانستند تا تثبیت موقعیت حرفهای و مالیشان صبر کنند و در میانسالی دست به این کار بزنند.
قهرمان داستانِ مایا زنی بود تقسیمناپذیر. هشتاد سال از عمرش میگذشت و با وجود فشارهای مداوم اجتماعی، بر تقسیم ناپذیری خود پافشاری میکرد. در پایان داستان هم مُرد.
صرف نظر از این پایان بندی، داستان خوبی بود. به نظر اِیویاد غم انگیز میآمد، غم انگیز و کلیشهای. اما در کارگاه نویسندگیئی که مایا ثبت نام کرده بود، برای این پایان بندی حسابی تشویق شد. مدرس که از قرار معلوم نویسندهی شناخته شدهای بود، گو این که اِیویاد اسمش را هم نشنیده بود، گفته بود پیشِپا افتادگی پایان و بعضی دیگر از بخشهای مزخرف داستان در روح نفوذ میکند. اِیویاد متوجه بود که چقدر مایا از این تحسین به وجد آمد و هیجان زده شد. او حرفهای نویسنده را مثل آیات انجیل حفظ کرده بود. و اِیویاد که ابتدا سعی کرده بود پایان دیگری پیشنهاد کند حرفش را پس گرفت و گفت موضوع سلیقهای است و او واقعاً چیز زیادی نمیداند.
پیشنهاد مادرش بود که در کارگاه نویسندگی شرکت کند. او گفته بود دختر یکی از دوستانش در یکی از این کارگاهها شرکت کرده و حسابی برایش لذتبخش بوده. اِیویاد هم فکر کرد برای مایا خوب است که بیشتر بیرون برود و کاری برای خودش بکند. اِیویاد همیشه میتوانست در کارش غرق شود، اما مایا بعد از آن ناکامی دیگر از خانه بیرون نرفت. هروقت اِیویاد به خانه برمیگشت او را میدید که در اتاق نشیمن صاف روی کاناپه نشسته. نه چیزی میخوانَد، نه تلویزیون تماشا میکند، نه حتی اشک میریزد.
مایا نمیدانست در این کارگاه شرکت کند یا نه ، اِیویاد اما میدانست چطور ترغیبش کند. میگفت ” یکبار برو، امتحانش کن” ، “فکر کن بچهای و به اردوی یکروزه میروی”. بعدها فکر کرد با ماجرایی که طی دو ماه گذشته درگیرش بودند، بیعاطفهگی کرده که از بچه وسیلهای برای مثالزدن ساخته. اما مایا لبخندی واقعی زد و گفت شاید اردوی یک روزه تنها چیزی باشد که احتیاج دارد.
دومین داستانی که نوشت دربارهی دنیایی بود که در آن فقط آدمهایی را میدیدید که دوستشان داشتید. شخصیت اصلی داستان، مردی بود که به همسرش عشق میورزید. روزی همسرش در راهرو راست به طرف او آمد و لیوانی که در دست داشت به زمین افتاد و خُرد شد. چند روز بعد در حالی که مرد روی مبل مشغول چرت زدن بود نشست روی او. هر دو بار به بهانه ای جا خورد که مثلاً حواسش جایی دیگر بوده ؛ ندیده بوده کجا دارد مینشیند. مرد اما داشت شک میکرد که همسرش دیگر عاشق او باشد. برای امتحان تصمیم گرفت حرکتی کارساز انجام بدهد: سمت چپ سبیلش را تراشید .
با سبیل نیمه کاره و دسته گلی در بغل به خانه برگشت. همسرش برای گلها از او تشکر کرد. مرد احساس کرد که زن چطور هوا را چنگ میزند تا پیداش کند و ببوسدش. مایا اسم این داستان را ” نصفه سبیل” گذاشت. و به اِیویاد گفت وقتی در کارگاه نویسندگی آن را با صدای بلند خوانده عدهای گریه کردهاند. اِیویاد گفت “وای ” و پیشانی او را بوسید. آن شب آنها سر موضوع بیاهمیت احمقانهای بگو مگو کردند. زن فراموش کرده بود پیغامی چیزی را برساند و مرد سرش داد کشید و او را سرزنش کرد . دست آخر هم عذر خواست و گفت “روزِ کاری وحشتناکی داشتم.” و پای زن را نوازش کرد. بعد، در حالی که سعی میکرد رفتارش را جبران کند، گفت “منو میبخشی؟ ” و زن او را بخشید.
مدرس کارگاه یک رمان و تعدادی داستان کوتاه منتشر کرده بود که هیچ کدام چندان موفق نبودند، اما چند نقد خوب دربارهشان نوشته شده بود. دستکم زنِ توی کتابفروشی نزدیکِ دفتر کار اِیویاد اینطور میگفت. رمانِ خیلی قطوری بود. ششصد و بیست و چهار صفحه. اِیویاد مجموعه داستانهای کوتاه را خرید. روی میز کارش گذاشت تا در وقتهای ناهار به تدریج بخواند. هر داستان مجموعه در کشوری متفاوت رخ میداد. نوعی ترفند. نوشتهی پشت جلد میگفت نویسنده سالها راهنمای سفر به کوبا و افریقا بوده و این نوشتهها از سفرهایش تأثیر گرفتهاند. آن پشت، تصویر کوچک سیاه و سفیدی هم از او بود، با لبخندی حاکی از خودبینی و حس رضایت از خود. نویسنده به مایا گفته بود، این را مایا به اِیویاد گفت، که در پایان دوره، داستانهای او را برای ویراستارش میفرستد. و هرچند که نباید امید زیادی به خودش بدهد ، اما در این دوره و زمانه ناشرها به استعدادهای تازه نیاز حیاتی دارند.
سومین داستان او شروع بامزه ای داشت. دربارهی زنی بود که گربهای به دنیا آورد. قهرمان داستان، همسر زن، شک برده بود که گربه فرزند او باشد. یک گربهی نر چاق موحنایی که روی درپوش سطل زباله درست زیر پنجرهی اتاق خواب آنها میخوابید، هربار که مرد برای بیرون گذاشتن زباله پایین میرفت نگاه تحقیرآمیزی به او میانداخت. سرانجام هم برخورد قهرآمیزی بین آن دو رخ داد. مرد سنگی به گربه زد که با گاز و پنجول تلافی شد. مرد مجروح، همسرش، و بچه گربهای که زن داشت شیر می داد برای تزریق آمپول هاری به درمانگاه رفتند. مرد احساس درد و خِفَت میکرد اما مواظب بود اشکش جاری نشود. بچه گربه که متوجه دردکشیدن او شده بود از آغوش مادر راست به طرف او رفت، با ملایمت صورتش را لیسید و “میو”ی تسلی بخشی تقدیمش کرد. مادر با حرارت گفت ” شنیدی؟ “، ” گفت بابا “. مرد یکباره به گریه افتاد. و اِیویاد هم که داستان را میخواند به سختی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد. مایا گفت وقتی داستان را شروع میکرده نمی دانسته دوباره باردار شده. و پرسید “عجیب نیست؟ “، ” چطور هنوز ذهنم آگاه نشده ناخودآگاهم خبردار بوده ؟”
سه شنبهی بعد اِیویاد که قرار بود بعد از کلاس دنبال مایا برود، نیم ساعت زود رسید. اتومبیلش را در پارکینگ گذاشت و سراغ مایا رفت. مایا از دیدن او متعجب شد، و اِیویاد اصرار کرد او را به نویسنده معرفی کند. نویسنده که بوی گند لوسیون میداد با اِیویاد دستی بیرمق داد و گفت اگر مایا او را به همسری انتخاب کرده پس باید آدم خاصی باشد.
سه هفته بعد، اِیویاد برای کلاس مبتدی نگارش خلاق ثبت نام کرد. در این باره به مایا چیزی نگفت و برای محکم کاری به منشیاش سپرد که اگر از خانه تماسی گرفته شد بگوید او در جلسه مهمی است که نمیشود آن را به هم زد. بقیهی شاگردان کلاس اغلب خانمهای مسنی بودند که نگاههای زشتی به او میانداختند. مدرس جوان لاغراندام روسری سر کرده بود و زنهای کلاس پشت سرش میگفتند او ساکن اراضی اشغالی است و سرطان دارد. از همه خواست تمرین نگارش ناخودآگاه کنند. گفت”هرچه به ذهنتان میآید بنویسید.”، “فکر نکنید، فقط بنویسید.” اِیویاد سعی کرد جلوِ فکرکردنش را بگیرد. خیلی سخت بود. همکلاسیهای مسناش با سرعتی عصبی مینوشتند، مثل دانشآموزهایی که بخواهند پیش از اعلام “قلمها زمین” امتحانشان را تمام کنند. و بعد از چند دقیقه او هم شروع به نوشتن کرد.
داستانی که نوشت درباره ی ماهیئی بود که وقتی داشت شاد و خرم در دریا شنا میکرد جادوگری شرور او را تبدیل به یک مرد کرد. ماهی که نمیتوانست با این مسخ شدگی کنار بیاید تصمیم گرفت پی جادوگر برود و وادارش کند او را دوباره به ماهی بدل کند. از آنجایی که او به طرز خاصی چابک و اهل معامله بود، حین تعقیب ازدواج کرد، و حتی شرکتی کوچک برای واردات اجناس پلاستیکی از خاور دور تأسیس کرد. به یاری دانش عظیمی که به عنوان یک ماهیِ از هفت دریا گذشته به دست آورده بود، شرکت رو به توسعه گذاشت و حتی تبدیل به سهامی عام شد. در این میان جادوگر شرور که در پی سالها شرارت کمی احساس خستگی می کرد ، تصمیم گرفت تمام آدمها و موجوداتی را که طلسم کرده بود پیدا کند و از آنها عذر بخواهد و به وضعیت طبیعی برشان گرداند. در مقطعی، باز به دیدن همان ماهی رفت. منشی ماهی از او خواست منتظر بماند تا جلسهی ماهوارهای او با شرکایش در تایوان تمام شود. ماهی، در آن برهه از زندگیاش، به سختی میتوانست به یاد بیاورد که در اصل یک ماهی است، و شرکتاش دیگر نیمی از جهان را زیر فرمان دارد. جادوگر ساعتها منتظر ماند، اما وقتی دید جلسه تمامی ندارد سوار بر جارویش شد و رفت. ماهی کار و بارش بهتر و بهتر شد. تا یک روز که دیگر پیر شده بود، از پنجرهی یکی از دهها ساختمان عظیم ساحلی که با زیرکی در معاملهی املاک خریداری کرده بود به بیرون نگاه کرد و دریا را دید. و ناگهان به یادش آمد که یک ماهی است. ماهی ثروتمندی که شرکتهای تابعهی زیادی را اداره میکند، شرکتهایی که سهام آنها در بورسهای بزرگ جهان خرید و فروش میشود. اما هنوز هم یک ماهی است. ماهیئی که سالهاست نمک دریا را نچشیده .
وقتی مدرس دید اِیویاد قلمش را زمین گذاشته، نگاهی پرسشگر به او انداخت. اِیویاد که نمیخواست برای همکلاسیهای مسناش که هنوز مشغول نوشتن بودند مزاحمتی ایجاد کند، زیر لب عذرخواهانه گفت “پایانی برایش ندارم”.
***