قدمت گفتمانی که زن را به تعبیر سیمون دوبوار، «جنس دوم» میداند بسیار زیاد است. آنقدر زیاد که ریشهی این گفتمان را میتوان در آثار فیلسوفهایی نظیر افلاطون و ارسطو دید. از این حیث، نقد فمینیستی صرفاً جنبهای ادبی ندارد بلکه دستور کاری اجتماعی را دنبال میکند که عبارت است از مبارزه برای امحاء تبعیض جنسیتی در همهی جلوههای آن.
نقد فمنیستی پساساختارگرا، که ترکیبی از نظریههای فمینیسم و ساختارگرایی است، بر این اصل استوار است که هیچ حقیقت ذاتی و ثابتی، بهویژه درمورد جنسیت وجود ندارد و این حقیقتها میتوانند برای مثال از طریق دینامیک قدرت اجتماعی ساخته شوند. داستان کوتاه «کاغذدیواری زرد» نوشتهی شارلوت پرکینز گیلمن نمونهای ادبی است که از این زاویه میتواند تحلیل شود.
شارلوت پرکینز گیلمن، نویسندهی آمریکایی متولد ۱۸۶۰ است. او یکی از برجستهترین نظریهپردازهای موج اول فمینیسم است. از جمله کارهای مهم او میتوان به انتشار مجلهای اشاره کرد که در آن به مسائل زنان میپرداخت.
پیرنگ داستان «کاغذدیواری زرد» چنین است: زنی و شوهری برای سه ماه یک خانهی قدیمی را اجاره کردهاند تا تعمیرات منزل خودشان تمام شود. زن مبتلا به افسردگی است و شوهر پزشکش درتلاش برای درمان او. اتاقخواب زن و مرد در آن خانه، اتاقی است که کاغذدیواری زرد و آسیبدیدهای دارد. زن درتلاش است تا بتواند از توی طرح کاغذدیواری چیزهایی ببیند که دیگران قادر به دیدنش نیستند. بعد از روزها تلاش و حبس کردن خود در اتاق او میتواند در طرح، زنی را ببیند که در زندان کاغذدیواری گیر افتاده است. درنهایت او خود را بهجای آن زن میبیند و در روز آخر اقامت در خانهی قدیمی کاغذدیواری را پاره میکند.
یکی از مسائل مهم فمینیسمپساساختارگرا تقابل دوتایی زن/مرد است. این موضوع با چنین استدلالی مطرح میشود که در طول تاریخ و فلسفه و فرهنگ همواره مرد بر زن برتری داده شده است. این تقابل دوتایی کلان، منشأ تقابلهای دوتایی دیگری مثل: شجاعت/ترس، قدرت/ضعف، تدبیر/بیتدبیری، بیان/سکوت، و…شده است. هر یک از این تقابلها دلالت بر این دارد که «زن» واجد معنای منفی و سلبی است. در داستان «کاغذدیواری زرد» میتوان چندین نمونه از این قبیل تقابلها را پیدا کرد. راوی این داستان بسیار تحتتأثیر این تقابلهاست. درجایی از داستان آمده است که:
“این اتاق را به هرکس دیگر هم نشان بدهم، میگوید اتاق دلباز و و راحتی است و اصلاً، از این گذشته، زن عاقل که بهخاطر دل خودش شوهرش را بهزحمت نمیاندازد.”
در این بخش از داستان میتوان تقابل بیان/سکوت را بهوضوح دید.
یا درجایی دیگر از داستان آمده است:
“بهگمانم جان هیچوقت در زندگی اضطراب نداشته. تا حرف کاغذدیواری را پیش میکشم، دستم میاندازد!”
در این بخش میتوان تقابلدوتایی قدرت/ضعف را میان راوی و شوهرش دید.
یا در جای دیگری چنین آمده است:
“البته جان به این حرفها میخندد، اما خب کار هر مردی این است که زنش را دست بیندازد. جان، آدمی است که جز عقل و منطق چیزی سرش نمیشود. با خرافات سر ستیز دارد. حتماً باید با او از چیزهایی صحبت کرد که بشود لمس کرد یا دید یا حساب کرد، وگرنه بیهیچ ابایی موضوع را به سخره میگیرد. جان پزشک است و چهبسا همین شغل او مسیر درمانم را ناهموار کرده. (البته که امکان ندارد چنین حرفی را به احدی بزنم اما این کاغذی بیزبان است و همین بیزبانیاش خیالم را راحت میکند.)”
در اینجا نیز نشانههایی از تقابلهای دوتایی تدبیر/بیتدبیری و ترس/شجاعت دیده میشود. بهنظر میرسد هدف از وجود این تقابلهایدوتایی در داستان بازنمایی تأثیر آنها روی راوی و تسلیم بودن او مقابل آنها است.
راوی، زنی نویسنده است که بهعقیدهی شوهرش جان و برادرش مبتلا به افسردگی زودگذر زمینهای جزئی است. اساس باور شوهر و برادر این است که مسائل مربوط به سلامت روان زنان ناشی از ضعف ذاتی و ناپایداری عاطفی آنها است. برای شاهد درونمتنی میتوان به بخشی اشاره کرد که راوی ادعا میکند جان اصلاً باور ندارد که او مریض است.
جان و برادر برای بهبود حال راوی اجازهی کار کردن را از او گرفتهاند. راوی بهشدت تحتتأثیر سلسلهمراتبی است که مرد را در طبقهی بالاتری از زن قرار میدهد. به همین سبب راهحلی که او اتخاذ میکند این است:
“اما بیراه نمیگویند، نوشتن واقعاً جانی برایم نمیگذارد. چون یا باید سرکوفت و سرزنششان را به جان بخرم یا نگذارم بویی ببرند که دست به قلم میبرم.”
پنهان کردن نوشتن از جان باعث تنهایی شدید راوی میشود. این تنهایی را میتوان به نوعی محرک روایت داستان و الزام فرم یادداشتگونهی آن دانست.
مسئلهی دوم تکمعنایی نبودن کاغذدیواری زرد در روایت است. اِلمان کاغذدیواری زرد در ابتدا به اینصورت توسط راوی معرفی میشود:
“از این طرحهای شلوغ و پرزرقوبرق دارد که هرچه خطا و گناه در ورطهی هنر هست میشود به ریشش بست. چنان ملالآور است که چشم از دیدنش خسته میشود، چنان توی ذوق میزند که مدام چشم را میرنجاند اما گریزی هم جز دنبال کردن نقشهایش باقی نمیگذارد و وقتی چشم بهدنبال آن پیچوتابهای لنگ و آواره میرود، یکآن میبیند که پیچوتابها سر خود را بر باد میدهند خود را بر بر سر زاویههای دیوانهای دار میزنند و در جدل غریبی خود را از بین میبرند.”
طبق توصیف راوی، کاغذدیواری برای او چیزی بدشکل و حتی کریه است. اما هرچه روایت جلو میرود توصیف راوی و معنای کاغذدیواری تغییر میکند. در میانههای داستان چنین میخوانیم:
“بهرغم این کاغذدیواری، کمکم دارد از اتاق خوشم میآید. حتی شاید بهخاطر کاغذدیواری باشد که از اتاق خوشم آمده. کاغذدیواری در سرم لانه کرده. اینجا روی این تخت که نمیشود تکانش داد گمانم به زمین میخ شده باشد. دراز میکشم و ساعتها نقش کاغذدیواری را با چشم دنبال میکنم؛ فعالیتی که اندازهی ژیمناستیک انرژی میخواهد و همانقدر هم برایم خوب است.”
در این بخش معنای کاغذدیواری برای راوی تغییر کرده است. کاغذدیواری تبدیل به موجودی جذاب شده که ساعتها راوی را درگیر خود کرده است. همچنین پرسشی در ذهن راوی ایجاد کرده است و آن خواندن طرح کاغذدیواری و فهم آن است.
باز هم درجایی دیگر معنای کاغذدیواری تغییر میکند:
“طرح جلویی واقعاً تکان میخورد. جای تعجبی هم ندارد! آخر زن از آن عقب تکانش میدهد! گاهی فکر میکنم که چندین و چند زن آن پشت هستند و گاهی فقط همان یک زن. آن پشت بهتندی به اینسو و آنسو میخزد و همین خزیدنش به تمام تن کاغذدیواری لرزه میاندازد. در آن قسمتهای نورگیر کاغذ، زن از جایش جُم نمیخورد. در قسمتهایی که کاغذ نور بسیار کمی میگیرد، زن دستهایش را دور میلهها حلقه میکند و محکم آنها را تکان میدهد. و هر لحظه درتلاش است که از لای میلهها بیرون بخزد.”
حالا کاغذدیواری پیش چشم راوی تبدیل به زندانی شده که زنی را پشت طرحهای خود گرفتار کرده است.
کاغذدیواری بهتدریج و درطول روایت به نمادی از سرکوبهای مردسالارنه، که زندانی برای راوی ساخته است و باید از آن بگریزد، تبدیل میشود. در همینجا معنای داستان خود را آشکار میکند. درواقع تکمعنا نبودن کاغذدیواری که در ادامهی فروپاشی ذهن راوی و رفتن او بهسمت دیوانگی ساخته میشود. این مسئله باعث شده که راوی بتواند در طی یک فرآیند همذاتپنداری با زنی که توی کاغذدیواری میبیند، بهنوعی هویت خود را خارج از هنجارهای مردسالارانهای که او را بهشدت محدود کرده و موجب تنهایی او شده است بازتعریف کند.
معنا در عمل نهایی راوی و عصیان او کامل میشود. در پایانبندی داستان چنین آمده است:
“سپس تاجایی که دستم میرسید، کاغذ را از دیوار کَندم. چسب خیلی قوی است و سخت میشود کاغذ را کند و طرح کاغذ از این ماجرا حظ میکند!”
و درنهایت دیالوگ پایانی راوی شاهدی درونمتنی خوبی است برای اثبات مسائلی که گفته شد:
“گفتم: «بالأخره آمدم بیرون، تو و جِنی هم حریفم نشدید. و بیشتر کاغذ را کندهام و دیگر نمیتوانی مرا پشت آن کاغذ بیندازی!»”
درنهایت؛ تحلیل این داستان با رویکرد فمینیستیپساساختارگرا نشان میدهد که چگونه شخصیت راوی، گفتمان مردسالارانه را که باعث محدودیتش شده تخریب میکند. همچنین میتوان مبارزهی راوی با کاغذدیواری زرد را یک استعاره از مبارزهی گستردهتر برای بازتعریف گفتمانهای جنسیتی دانست.
این داستان از مجموعهی داستان «کاغذدیواری زرد» نوشتهی شارلوت پرکینز گیلمن که نشر نی آن را منتشر کرده انتخاب شده است.