پالتوی سبز / داستان کوتاه از روبرت صافاریان

۱

ــ این حرف‌ها را چرا به من می‌زنی؟ خواهش می‌کنم تمامش کن!

ــ می‌خوام بدونی. با هامو بودی. هیچ امیدی نداشتم که از من خوشت بیاد یا با من دوستی کنی. هیچ امیدی نداشتم چیزی بین ما سر بگیره. امّا همه‌ی دوست و رفقام می‌دانستند عاشقت بودم. هرجا می‌رفتید من هم می‌آمدم. عین سایه دنبالتان می‌کردم. از دور می‌پاییدمتان و می‌دیدم چطوری شهوتناک یکدیگر را می‌بوسیدید. البته همیشه هم از دور نبود. یک شب، که تو تاریکی تو ماشینش نشسته بودید، بهتان نزدیک شدم. همه چیز را دیدم. رو صندلی پشتی دراز کشیده بودی، دامنت بالا رفته بود و … تو خیابان دبیرستانمان بود. دکمه‌های پیراهنت باز بودند و در نور بی‌رمق خیابان سینه‌هات دیده می‌شدند. تکان خوردم. خوب یادم هست، شب جمعه بود و تازه از مجلس رقص بیرون آمده بودید. شب خنکی بود. اواخر تابستان بود. یادت می‌آید؟

ــ نه. شب‌های تابستان زیادی به مجلس رقص رفته‌ایم. یادم نمی‌آد. این چیزها را برای چی به من می‌گی؟

ــ پالتوی سبزی داشتی که خیلی بهت می‌آمد. بارها و بارها روزهای برفی منتظرت ایستاده‌ام تا از خانه بیرون بیایی و بعد تمام راه را تا مدرسه دنبالت کرده‌ام. سال‌هایی که در فرانسه زندگی می‌کردم، همیشه تو را با همین پالتوی سبز در حالی که داشتی توی برف راه می‌رفتی به یاد می‌آوردم. مدت اقامتم در فرانسه به یک سال هم نکشید، امّا در همین مدّت کوتاه سه تا دوست دختر داشتم؛ دو تا فرانسوی و یکی عرب. همزمان. هر کدامشان هم می‌دانستند کسانی دیگری هم هستند، امّا اهمیتی نمی‌دادند. با هر سه نفر هم روابطمان بسیار گرم و شهوانی بود، هر سه نفر می‌گفتند با هیچ مرد دیگری روابطشان تا این اندازه شهوانی نبوده است. همه جور عشق‌بازی می‌کردیم. همه نوعشو امتحان می‌کردیم. شب با دانشجوی عرب دو بار، سه‌ بار، چهار بار …

ــ خواهش می‌کنم تمامش کن. دیگه نمی‌خوام بشنوم. ده دقیقه دیگر دخترم می‌آد دنبالم …

ــ … بعد صبح می‌رفتم پیش یکی از فرانسوی‌ها. بعضی وقت‌ها هم پیش هردوتاشان. سیر نمی‌شدم. هرگز ارضا نمی‌شدم. تمام این روزها با یاد تو زندگی می‌کردم. تصویر تو جلوی چشم‌هام بود. آرزو می‌کردم یک بار دیگر ببینم چطور با پالتوی سبزت از در خانه بیرون می‌آیی و زیر برف راه می‌افتی. تقریباً دانشگاه را ول کرده بودم. پدرم برایم پول می‌فرستاد. می‌دانستم با چه زحمتی این پول‌ها را درمی‌آورد. و من به زندگی حیوانیِ شهوت‌آلود و کثیف خودم ادامه می‌دادم. این طوری ماه‌ها گذشتند و وقتی به خودم آمدم… حتماً خبر داری. قاطی کردم. دیوانه شدم. برم گرداندند تهران. چهار ماه در بیمارستان روانی بستری بودم. آن روزها هم با خاطرات تو زندگی می‌کردم. داروهای خواب‌آور که تزریق می‌کردند، در حال نیمه خواب نیمه هشیار، چشمان تو از میان غبار شیری‌رنگ به من نگاه می‌کردند …

ــ آقای ادیک … ادیک، تعجب می‌کنم چطور این همه سال … امّا یادآوری اینها چه فایده‌ای داره … دختر بزرگم حالا دانشگاه می‌ره … نمی‌دونم چی بگم … الان پیداش می‌شه …

ــ موبایل داری؟ خواهش می‌کنم به دخترت تلفن کن بگو نیاد. بگو خودت می‌ری. من می‌رسونمت. خواهش می‌کنم ازت. التماس می‌کنم.

ــ آخر ادامه دادن این حرف‌ها چه فایده‌ای داره؟ هیچ موقع بین ما هیچی نبوده.

ــ ازت خواهش می‌کنم. سال‌های درازی آرزوی چنین روزی را داشته‌ام. نمی‌دانی چقدر احساس خوشبختی می‌کنم. خواهش می‌کنم به دخترت زنگ بزن بگو نیاد.

ــ باشه.

۲

ــ هامو، ادیک را یادت می‌آد؟

ــ کدام ادیک؟

ــ پسر قدبلند لاغری بود. یک کمی سبزه بود. یکی دو کوچه بالاتر از ما زندگی می‌کردند. از بچه‌های مدرسه خودتان بود.

ــ یک چیزهایی یادم می‌آد. عجله دارم، بگو ببینم چی می‌خواهی بگی.

ــ از دوره دبیرستان عاشق من بوده.

ــ چشمم روشن. از کجا فهمیدی؟

ــ خودش به من گفت.

ــ خودش گفت؟

ــ آره خودش. دیروز عصر باهاش بودم. نترس! هفته آینده برمی‌گرده آمریکا. با مادرش در گلندل زندگی می‌کنه. با هم رفتیم جلوی خانه قدیمی‌مان. سال‌های دبیرستان یک پالتوی سبز داشتم، یادت می‌آد؟

ــ نه، یادم نمی‌آد.

ــ عجله داشتی، دیرت نشه!

ــ دیگه کجا رفتید؟

ــ دربند. یادت هست یه بار ده‌بیست‌نفری رفته بودیم کوه برگشتنی تو دربند دوغ خوردیم؟

ــ نه یادم نیست.

ــ اون یادش بود، برای همین هم می‌خواست با هم یک بار دیگر به آنجا برویم. عجیبه، تمام این سال‌ها را با یادها و خاطرات من زندگی کرده، در حالی که ما با هم هیچ رابطه‌ای نداشته‌ایم.

ــ مثل اینکه بدت هم نیامده.

ــ نه بدم نیامده. احساس غریبی دارم. سال‌ها در خیال و ذهنیات دیگری زندگی می‌کنی، راه زندگی‌شو تعیین می‌کنی، کارش را به دیوانه‌خانه می‌کشونی و حتی در آنجا هم در هذیان‌ها و خواب‌های بیداری‌اش حضور داری، بدون اینکه خودت خبر داشته باشی. یادت می‌آد یک بار آخرهای تابستان، شب خنکی بود، ماشین عموت را برداشته بودی، بعد از مجلس رقص رفتیم خیابان دبیرستان‌تان، ماشینت را تو تاریکی نگه داشتی و برای اوّلین بار …

ــ … نه، یادم نمی‌آد.

***

نوشتهٔ روبرت صافاریان

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights