ترجمۀ فهیمه زاهدی
بچه که بودم، هروقت به سکسکه میافتادم، مادرم میرفت و کلید خانه را میآورد، یقهام را عقب میکشید و آن فلز سرد را توی تنم میانداخت. آن وقتها این کار را یک روش متعارف پزشکی- یا مادرانه – به حساب میآوردم. بعدها به این فکر افتادم که آیا چنین درمانی صرفا از راه ایجاد انحراف کارساز بود، یا احتمالا توجیهات بالینی دیگری هم برایش وجود داشت؛ مثلا این که یک حس میتواند بر حس دیگر تأثیر مستقیم داشته باشد.
در بیست و یک سالگی، وقتی به شدت عاشق زنی شوهردار شدم که هیچ تصوری از اشتیاق و دلبستگی من نداشت، به عارضهای پوستی مبتلا شدم که اسمش را فراموش کرده ام. بدنم از مچ دست تا مچ پا سرخ شد، ابتدا خارشی که لوسیون کالامین هم از پس برطرف کردنش بر نمیآمد، بعد پوسته پوسته شدن ملایم، بعد ورآمدن کامل پوست، تا بیرون زدن از پوستهی خودم، مثل خزندهای که تغییر شکل بدهد. خردههایی از من در پیراهن و شلوارم ریخت، در رختخواب، روی فرش. تنها بخشهایی از اندامم که گر نگرفت و پوست نیانداخت صورت، دستها، پاها و کشالهی رانم بود. از دکتر نپرسیدم چرا اینطور شد، به زنی که عاشقش بودم هم چیزی در آن باره نگفتم.
وقتی از او دل کندم، دوستم بن که پزشک بود، خواست دستهایم را نشانش بدهم. پرسیدم آیا طب جدید دارد به کفبینی برمیگردد، مثل دورهی حکیم باشیها، و اگر اینطور است ممکن است طالع بینی و نیروی جاذبه و نظریهی اخلاط هم به دنبالش بیاید؟
گفت از روی کف دست و نوک انگشتهایم میتواند بگوید بیش از اندازه مشروب میخورم. بعدها با این تصور که شاید فریبم داده باشد پرسیدم شوخی کرده یا واقعاً اینطور فکر میکند. کف دستهایم را بالا گرفت، سری حاکی از تاکید تکان داد و گفت دنبال خانم دکترهای مجردی میگردد که من به نظرشان مشمئز کننده نباشم.
اولین بار در مهمانی بن بود که دیدمش. مادرش را هم آورده بود. تا حالا مادر و دخترها را با هم در مهمانی دیدهاید، و سعی کردهاید سردربیاورید کدام مراقب دیگریست؟ دختری که مادرش را برای کمی خوشگذرانی آورده، یا مادری که منتظر است ببیند دخترش چه جور مردهایی را مجذوب خود میکند، یا هر دو همزمان؟ آنها وقتی در نقش دوستان صمیمی ظاهر میشوند اغلب نشانههایی از رابطه ای رسمی بینشان دیده میشود. ناخشنودیشان را از هم یا ابراز نمیکنند یا با چرخش چشم و غرولندی نمایشی و اینکه « درهر حال او هیچوقت منو به حساب نمیاره.» دربارهاش اغراق میکنند.
آنجا، در دایرهای تنگ ایستاده بودیم، با نفر چهارمی که یادم نیست که بود. او روبه رو و مادرش در سمت چپم قرار داشت. داشتم سعی میکردم خودم باشم، هرچه که بود، و درعین حال تلاش میکردم تا از خودم موجودی اگر نه واقعاً دلپذیر، که قابل قبول بسازم. یعنی همان خوشایند برای مادرش؛ آنقدر جسور نبودم که بخواهم رضایت بیواسطهی او را، دستکم در مصاحبت، جلب کنم. یادم نمیآید دربارهی چه حرف میزدیم، اما انگار داشت خوب پیش میرفت؛ شاید به یاری همان نفر چهارمی که فراموشش کردهام. چیزی که به یاد میآورم این است که او بازوی راستش را به سمت پهلو پایین گرفته بود، و همین که مرا در حال ورانداز کردن خودش غافلگیر کرد، بدون جلب توجه ژست سیگار کشیدن گرفت – یعنی دو انگشت اولش را دراز و اندکی از هم باز کرد، انگشتهای دیگر و شستش به عقب خم و از نظر پنهان شدند. فکر کردم: پزشکی که سیگار میکشد، نشانهی خوبی است. همینطور که حرف میزدیم یک پاکت سیگار مارلبرو لایت از جیبم در آوردم و بدون نگاه کردن- حرکت من هم در سطح بالاتنه بود- یک نخ سیگار بیرون کشیدم، پاکت را در جیبم گذاشتم، سیگار را از فیلتر به دست گرفتم، از پشت سر مادرش عبور دادم، و برداشته شدن آن را از میان انگشتهایم حس کردم. بدون کوچکترین وقفهای سراغ جیبم رفتم، کبریتی بیرون آوردم، انتهایش را به دست گرفتم، برداشته شدن آن را از میان انگشتهایم حس کردم، روشن کردنش را تماشا کردم، انتشار دود، کبریت را بست، بعد آن را از پشت سر مادرش عبور داد. گرفتمش، با ظرافت، درست از همان جایی که داده بودم. باید اضافه کنم کاری که کردیم برای مادرش کاملاً واضح بود. اما او هیچ نکرد، نه آهی، نه نگاهی خشک، و نه سرزنش من برای در اختیار گذاشتن دخانیات. به همین دلیل درجا از او خوشم آمد، با این فرض که او از تبانی من و دخترش راضی بود. به گمان من، او میتوانست بنابر دلایل استراتژیک به عمد مانع پیشرفت کار باشد. اما من اهمیتی نمیدادم، یا دقیقتر بگویم، فکر نمیکردم اهمیتی داشته باشد. ترجیح میدادم فرض را بر رضایتمندی بگذارم. اما این چیزی نیست که سعی داشتم بگویم. موضوع به مادرش مربوط نمیشد، به آن سه ثانیهای مربوط میشد که شیئی از میان سرانگشتهایی به سرانگشتهای دیگر گذر کرد.
این نزدیکترین فاصلهای بود که آن شب و هفتههای بعد توانستم با او داشته باشم.
تا به حال این بازی را کردهاید که در دایرهای بنشینید و چشمهایتان را ببندید، یا چشم بند بزنید، و تنها با لمس یک شی نام آن را حدس بزنید؟ و بعد آن را به نفر بعدی بدهید تا او هم حدس بزند؟ یا حدسهایتان را پیش خود نگه دارید تا همگی تصمیمتان را بگیرید و بعد همزمان آن را اعلام کنید؟
بن یک بار این درخواست را کرد، در بازی، وقتی یک تکه پنیر مازارلا دست به دست میشد، و سه نفر از شرکت کنندگان حدس زدند که یک پستان مصنوعی است. شاید به این دلیل که دانشجوی رشته پزشکی بودند. اما در مورد بستن چشمها مسئلهای وجود دارد که شما را آسیب پذیر میکند یا به نیروی تخیلتان جنبهی گوتیک میدهد – خصوصاً اگر شیئی که دست به دست میشود نرم و شل باشد. در تمام دفعاتی که من در این بازی شرکت کرده ام ابهام آمیزترین شئ که واقعاً آدم را گیج میکرد لیچ (پانویس: نوعی میوه بنگالی) پوست کنده بود.
سالها پیش – ده پانزده ؟ – به تماشای نمایش« شاه لیر» رفتم که، در برابر پس زمینه ای از آجر ساده، اجرایی خشونت آمیز داشت. یادم نمیآید کارگردان نمایش که بود یا نقش اصلی را چه کسی ایفا میکرد، اما کوری گلاستر را به یاد میآورم. این کار معمولا به شکل بستن کنت به صندلی و خم شدن او به عقب صورت میگیرد. کرنوال به خدمتکارهایش میگوید:« آقایان صندلی را نگه دارید.»
و بعد به گلاستر که:« پاهایم را بر چشمهایی که از آن شماست میگذارم.»
یکی از چشمها درآورده شده، و رگان به نحو موحشی اظهار میکند:« یک چشم، چشم دیگر را به سخره خواهد گرفت؛ چشم دیگر نیز چنین خواهد کرد.»
سپس، لحظهای بعد، جملهی مشهور: « بیرون، ژلهی کثیف!» و گلاستر را به زحمت سر پا میایستانند، با خونی که از چهرهاش بر صحنه فرو میریزد.
در اجرایی که من دیدم، این کورکردن در پشت صحنه رخ میداد. آنطور که به یاد میآورم پاهای گلاستر در یکی از گوشههای آجری صحنه تکان میخورد، به هر حال شاید این ابداع تازهتری باشد. فریادهای گلاستر را به یاد میآورم، و اینها همه به نظرم هولناکترمیآمد، چرا که در پشت صحنه اتفاق میافتاد. احتمالاً آنچه قادر به دیدنش نیستیم بیشتر از چیزی که میتوانیم ببینیم ما را به وحشت میاندازد. و آنگاه اولین چشم که در آورده شده بود به روی صحنه پرتاب شد. آنطور که به یاد می آورم – در چشم ذهنم – چرخیدنش را در شیب صحنه دیدم، در حالی که کمی میدرخشید. باز هم فریاد، و آن چشم دیگر که از گوشهی صحنه پرتاب شد.
آنها – درست حدس زدید – لیچهای پوست کنده بودند و بعد این اتفاق افتاد: کرنوال، لاغر و خشن، به صحنه برگشت، رد لیچها را پیدا کرد، و این بار پایش را روی چشمهای گلاستر گذاشت.
یک بازی دیگر، از گذشته، زمانی که در مدرسهی ابتدایی به سکسکه میافتادم: زنگ تفریح صبح، در حیاط آسفالت مدرسه با ماشینهای کوچک مسابقه میدادیم. ماشینهایی به طول چهار اینچ که فلزی بودند و تایرهای لاستیکی واقعی داشتند، که میتوانستی هروقت دلت خواست ادای توقف بین راه را در بیاوری ترمز بزنی. با رنگهای براق و پوششی از مارکهای مسابقه ای روز: مازراتی قرمز، ون وال سبز، شاید هم یک ماشین فرانسوی آبی.
بازی آسان بود: هرماشینی که دورترین مسافت را میرفت برنده بود. انگشت شست را وسط کاپوت فشار میدادی، انگشتها را بالا میکشیدی و جمع میکردی، و بعد بدون معطلی فشار از پایین به سمت جلو منتقل میشد و ماشین را به پیش میراند. برخورداری از حداکثر نیروی رانش مستلزم استفاده از تکنیک خاصی بود، خطر اینجا بود که بند انگشت میانیتان که در کسری از یک اینچ سطح زمین بازی قرار میگرفت روی آسفالت کشیده میشد، پوست را میشکافت و ایجاد شتاب میکرد. جراحت، دلمه میبست، و شما مجبور میشدید دستتان را میزان کنید، و به جای آن بند انگشت چهارمتان را وارد منطقهی خطر کنید. اما این کار هیچ وقت همان شتاب را ایجاد نمیکرد، برای همین بیدرنگ به سراغ روش معمول، تکنیک انگشت سوم، میرفتید که اغلب باعث ایجاد جراحت تازه میشد.
پدر و مادرها هیچ وقت دربارهی کارهای درست به آدم آگاهی نمیدادند، میدادند؟ یا شاید فقط میتوانستند موارد عاجل، نزدیکترینها را هشدار بدهند. بند انگشت میانی دست راستت را پانسمان میکردند و میگفتند مراقب باش عفونت نکند. دربارهی مراجعه به دندانپزشک می گفتند و اینکه چطور بعد از آن دردت برطرف میشود. علائم بزرگراهها را یادت میدادند – دستکم آنهایی را که به کار عابران کوچولو میآید. یک بار که من و برادرم میخواستیم از خیابان عبور کنیم پدرمان با صدایی محکم یادمان داد که:« لب جدول بایستید.» ما در سنی بودیم که فهم ابتدایی از زبان با نوعی ناآگاهی از امکانات آن همراه است. به همدیگر نگاه کردیم، هشدار داده شده بود:«پنجهها لب جدول!» بعد چمباتمه زدیم و دستهایمان را صاف روی کف سواره رو گذاشتیم.(پانویس: pause on the curb و نیز paws on the curb. چنانکه پیداست دو واژه مورد نظر در تلفظ یکسان اما در معنا متفاوتند.)
این کار به نظر پدرمان احمقانه رسید، شک نبود که از پیش میدانست این مضحکه تا کجا ممکن بود ادامه پیدا کند.
نیروهای طبیعت به ما هشدار میدادند، پدر و مادرمان به ما هشدار میدادند. معنای جراحت بند انگشت و ترافیک را فهمیدیم. یاد گرفتیم که مراقب فرش بدون بست روی پلکان باشیم، چون یک بار که یکی از مفتولهای برنجی آن را برای جلا دادن باز کرده و در جای درست قرار نداده بودند، نزدیک بود مادربزرگ به زمین بخورد. دربارهی نازکی یخ و سرمازدگی ، و پسرهای شروری که سنگریزه و حتی گاهی تیغ در گلولههای برفی میگذاشتند دانستیم – گرچه هیچ یک از این هشدارها برای حوادثی که رخ میداد دلیلی موجه نبودند. دربارهی گزنه و کنگر دانستیم، و اینکه چطور گیاهی که اینقدر بی ضرر به نظر میرسد، میتواند سوزشی ناگهانی ایجاد کند، مثل سمباده. دربارهی چاقو و قیچی و خطر بند کفش باز دربارهی مردان عجیبی که ممکن بود بخواهند ما را در اتومبیلها یا کامیونهایشان به دام بیاندازند، هرچند سالها طول کشید تا بفهمیم «عجیب» به معنای «غیرعادی»،« قوزی»، یا آدمی که به « گواتر» مبتلاست، یا « آب از چانه اش میچکد» – یا هرطور دیگری که توصیفش میکردیم – نیست. اما این واژه صرفاً برایمان ناشناخته بود. دربارهی پسرهای ناخلف و، بعد، دخترهای ناخلف به ما هشدار داده بودند. آموزگار درس علوم، شرم زده، از بیماریهای آمیزشی برایمان گفته بود و به طرز گمراه کنندهای هشدار داده بود که این نوع بیماریها ناشی از آمیزشهای جنسی حساب نشده است. دربارهی پرخوری و تنبلی و همکاری نکردن با مدرسه به ما گفته بودند، دربارهی طمع و حرص و کمک نکردن به خانواده، دربارهی حسادت و خشم و یاری نرساندن به کشورمان. دربارهی دل شکستگی اما هرگز چیزی به ما نگفتند.
کمی پیش واژهی «تبانی» را به کار بردم. دوستش دارم. برای من، این واژه دلالتی است به درکی ضمنی میان دو نفر، نوعی پیش ادراک، اگر دوست دارید. اولین نکتهای که میتواند برایتان سودمند باشد، پیش از تلاشی سخت برای فهمیدن اینکه آیا علایق مشترکی دارید، یا متابولیسم تان یکسان است، یا سازگاری دارید، یا هردو بچه میخواهید. ما دربارهی تصمیمهای ناخودآگاهمان آگاهانه استدلال میکنیم. بعدها که به گذشته نگاه میکنیم، اولین دیدارمان را دوست داریم و ارج میگذاریم، اولین بوسه، اولین تعطیلاتی را که با هم گذراندیم، اما چیزی که واقعاً اهمیت دارد ماجرایی است که پیش از این داستان متداول رخ داده: لحظهای که بیشتر متأثر از هیجان است تا فکر. میگذرد، بله، شاید برای او و شاید برای شما. سعی کردم این را برای بن توضیح بدهم، چند روزی بعد از مهمانی اش. بن جدول باز است، شیفتهی لغتنامه، یک ملا نقطی. او گفت «تبانی» یعنی نوعی مشارکت در جرم یا گناه یا عملی غیراخلاقی. یعنی طرحریزی برای انجام دادن کاری ناپسند.
من ترجیح میدهم دریافت خودم را از این واژه داشته باشم. برای من معنای این واژه طرحریزی برای انجام دادن کاری پسندیده است. من و او ( آن زن) هردو آدمهای آزاد و بالغی بودیم، و توانایی تصمیم گیری داشتیم. و هیچ یک از ما تصمیم نداشت کاری ناپسند انجام دهد، داشت؟
با هم به سینما رفتیم. من هنوز شناخت روشنی از عادتها و خلق وخوی او نداشتم. اینکه آیا وقت شناس است یا نه، آسانگیر است یا آتشی مزاج، اهل مداراست یا سختگیر، سرزنده است یا افسرده، معقول است یا نامعقول. شاید شیوهی توصیفم کمی ناشیانه به نظر برسد؛ وانگهی، شناختن یک انسان دیگر موضوع علامت زدن گزینهی درست نیست که در آن جوابها تا آخر جواب باقی میمانند. این احتمال به طور کامل وجود دارد که کسی سرزنده و درعین حال افسرده باشد، آسانگیر و تندخو. میخواهم بگویم من هنوز در حال کشف میزان نواقص شخصیت او بودم. بعدازظهری سرد در ماه دسامبر بود؛ ما در اتومبیلهایی جداگانه به سینما رسیدیم، چون او کشیک بود و احتمال داشت به بیمارستان فراخوانده شود. آنجا به تماشای فیلم نشستیم، درحالی که گوش به زنگ واکنشهای او بودم: یک لبخند، سکوت، گریه، اکراه از تماشای خشونت. همهی اینها میتوانستند نشانههایی خاموش برای آگاه کردن من باشند. سیستم حرارتی سینما ضعیف بود و همین که نشستیم، آرنج به آرنج روی دستهی صندلی، دیدم به چیزی بیرون از خودم، به او فکر میکنم. آستین پیراهن، پلوور، کت، بارانی، ژاکت، اورکت و … بعد چی؟ پیش از بدنش چیز دیگری نبود؟ خب، شش لایه فاصله بین ما، شاید هم هفت، اگر چیز آستین دار دیگری زیر پلوورش نپوشیده باشد.
فیلم تمام شد، موبایلش زنگ نزد، از حالت خندیدنش خوشم آمد. از سینما خارج شدیم، هوا تقریباً تاریک شده بود. تا نیمه راه رسیدن به اتومبیلهایمان پیاده آمده بودیم که او ایستاد و دست چپش را بالا گرفت، کف دستش رو به من بود.
گفت:« ببین،» نمیدانستم باید منتظر چه باشم: گواه اعتیاد به الکل، خط زندگی؟
نزدیکتر رفتم، به کمک نور چراغ اتومبیلهای عبوری متوجه شدم نوک انگشتهای اول، دوم و سوم او به رنگی مایل به زرد روشن درآمده بود.
گفت« بیست یارد بدون دستکش، درست همینطور میشه.» اسم سندروم را گفت. موضوع ضعف گردش خون بود، و سرما که رگها را منقبض میکرد و جلو خون رسانی را میگرفت.
در جیبهایش به دنبال دستکش گشت: دستکشهای قهوهای تیره، یادم میآید. با کمی آشفتگی آنها را بیرون کشید، بعد انگشتهایش را هماهنگ کرد تا با فشار آوردن به آن الیاف پشمی تا انتها در آنها فرو بروند. به راهمان ادامه دادیم، دربارهی فیلم حرف زدیم، سکوت کردیم، لبخند زدیم، سکوت کردیم، از هم جدا شدیم، اتومبیل من ده یارد دورتر از اتومبیل او پارک شده بود. همین که خواستم در آن را باز کنم، متوجه شدم او هنوز در پیاده رو ایستاده و به پایین نگاه میکند. چند دقیقهای صبر کردم، فکر کردم مشکلی پیش آمده، برگشتم.
بی این که به من نگاه کند، گفت:« کلیدهای ماشین.»
نور کم بود، دستش را در کیفش فرو برده بود و جست وجو میکرد. بعد، با خشونتی ناگهانی گفت «بجنب، احمق.»
یک آن احساس کردم با من است، بعد فهمیدم فقط از دست خودش عصبانی است. خجالت زده شده، هم برای ناتوانیاش در پیدا کردن کلید و هم برای اینکه، شاید، من شاهد عصبانیتش بودم. اما نمیخواستم به روی خودم بیاورم. وقتی آنجا ایستاده بودم و تقلای او را میدیدم، دو چیز اتفاق افتاد: احساسی به من دست داد که میتوانم، اگر بیرحمانه نباشد، اسمش را محبت بگذارم، و ناگهان برانگیخته شدم.
اولین باری را که یک دندانپزشک آمپولی به من تزریق کرد به خاطر میآورم، وقتی داروی بیحسی داشت اثر میکرد او از اتاق بیرون رفت، خیلی زود برگشت، انگشتش را در دهانم لغزاند، در اطراف ریشهی دندانی که میخواست پر کند، و پرسید آیا چیزی حس میکنم. یاد بیحسی ای افتادم که نشستن طولانی مدت با پاهای روی هم افتاده ایجاد می کند. داستان پزشکانی به یادم آمد که سوزن در پای بیمار فرومی کنند و او واکنشی نشان نمی دهد. آنچه میخواستم بدانم این بود که: اگر من جسورتر بودم، اگر دست راستم را جلو دست چپ او گرفته بودم، کف دستم را به آرامی روی کف دستش گذاشته بودم، انگشتم را روی انگشتش، مثل دست دادن عشاق، و اگر بعد نوک انگشت های اول، دوم و سوم را روی انگشتهای اول، دوم و سوم او میفشردم، آیا چیزی حس میکرد؟ چه احساسی ایجاد میشود وقتی آنجا حسی وجود ندارد – برای او و برای من؟ او انگشتهای مرا روی انگشتهای خودش میبیند، اما چیزی حس نمیکند؛ من انگشتهایم را روی انگشتهای او میبینم، آن را حس میکنم، اما میدانم که او چیزی حس نمیکند.
و، البته، این را به مفهومی گستردهتر و نگران کنندهتر از خودم پرسیدم. به آدمی فکر میکردم که دستکش به دست داشت و آدمی که دستکش به دست نداشت، به اینکه تماس بدن با الیاف پشمی و تماس الیاف پشمی با بدن چه حسی ایجاد می کرد.
سعی کردم هر نوع دستکشی را که ممکن بود به دست کند مجسم کنم، چه در حال حاضر و چه در آینده – اگر بنا بود آیندهای وجود داشته باشد که من هم در آن باشم.
یک جفت دستکش پشمی قهوهای دیده بودم. فکر کردم اگر در این وضعیت بود چند جفت دستکش دیگر در رنگهای مختلف برایش تهیه کنم. بعد، برای روزها و شبهای سردتر دستکشهای گرمتر، دستکشهای جیر: فکر کردم سیاه، که به موهایش بیاید، با دوختهای درشت سفید در امتداد انگشتها، و آستری از موی طبیعی خرگوش، و بعد، شاید، یک جفت از آن دستکشهای یک انگشتی پنجهای، با یک انگشت شست تکی، و یک کیسهی پهن برای بقیهی انگشتها.
سر کار، لابد دستکشهای جراحی به دست میکرد، از آن لاتکسهای نازک که کمترین مانع بین پزشک و بیمار را ایجاد میکند – و همچنان هرمانعی آن حس ضروری لمس بدن به وسیله ی بدن را از بین میبرد. جراحها دستکشهای تنگ و چسبان به دست میکنند، سایر کادر درمان دستکشهای آزادتر، مثل آنهایی که کارگرهای اغذیه فروشی موقع جدا کردن ژامبون از تیغهی دستگاه به دست میکنند.
به فکر افتادم که آیا او باغبانی هم میکند، یا ممکن است روزی باغبانی کند. شاید برای کار سبکتر روی خاک آمادهی کشت، برای رسیدگی به ریشهها و نهالها و شاخ و برگهای ظریف باید از دستکشهای لاتکس استفاده کند. اما بعد به دستکشهای محکمتری احتیاج پیدا میکند – احتمالاً ترکیبی از چرم نازک و نوعی پارچه برزنتی راه راه – برای کار سنگینتر: هرس کردن، چنگک کشیدن روی خاک، بالا کشیدن پیچک و ریشههای گزنه.
به این فکر افتادم که آیا از دستکشهایی که سرانگشت ندارد هم استفاده میکند. من خودم هیچ وقت ندیدهام آنطور دستکشها سرانگشت داشته باشد. چه کسانی آنها را دستشان میکنند، به جز سورتمهچیهای روس و آدمهای خیس در نسخههای تلویزیونی آثار دیکنز؟ و، مشکلی که نوک انگشتهای او گرفتارش اند مهمترین دلیل استفاده نکردن از آن نوع دستکشهاست. فکر کردم اگر گردش خون در پاهایش هم دچار همان نارسایی باشد، در آن صورت: جورابهای خوابش چطور می توانست باشد؟ بزرگ و پشمی – شاید جورابهای راگبی یکی از دوست پسرهای قبلی اش، که وقتی میایستاد از گشادی دور قوزک پایش میافتاد؟ یا زنانه و چسبان؟ در ضمیمهی«راه زندگی» یکی از روزنامهها، جورابهای خواب اجق وجقی را دیده بودم که انگشتهایش از هم جدا بود. مانده بودم که آیا آنها را نوعی ملزومات عادی بدانم، یا چیزی مسخره و یا به نوعی شهوت انگیز.
دیگر چه؟ آیا ممکن بود اسکی باز باشد و یک جفت از آن دستکشهای پفی داشته باشد که با کت پفی اش جور در بیاید؟ اوه، و، مسلماً دستکشهای ظرفشویی که همهی زنها دارند. و همیشه هم به همان رنگهای فانتزی که توی ذوق میزند – زرد، صورتی، سبز کمرنگ، آبی کمرنگ. باید آدم منحرفی باشی که دستکشهای لاستیکی را شهوت انگیز بدانی. آنها اگر به شگفتانگیزترین شکل ممکن هم باشند – زرشکی، لاجوردی، راه راه، چهارخانه به سبک شاهزادهی ولز، هیچ کاری برای من صورت نمیدهند.
احتمالاً به جز سازندگان پنیر پارمیزان کسی پیدا نمیشود که بگوید «این تکه پنیر پارمیزان را لمس کنید» نه؟ گاهی که در آسانسور تنها هستم انگشتهایم را آرام روی دکمهها می کشم. نه آنقدری که طبقه ای را که می روم عوض کنم، تنها برای اینکه نقطههای نامسطح بریل را لمس کنم و به این فکر کنم که چه شکلی میتوانند داشته باشند.
اولین باری که دیدم کسی یک انگشتی به شستش کرده، نمیتوانستم باور کنم زیر آن یک انگشت شست وجود دارد. کوچکترین آسیب به کم اهمیتترین انگشت، کل دست را تحت تأثیر قرار میدهد. حتی سادهترین حرکت – بالا کشیدن جوراب، بستن دکمه، عوض کردن دنده – اعصاب خردکن و سخت می شود. وقت شست وشو باید برای دستی که دستکش به آن نمیرود فکری کرد، شب نباید روی آن خوابید، و چه و چه.
آنوقت عشقبازی را تصور کنید با دستی که شکسته.
ناگهان به شدت آرزو کردم هیچ اتفاقی برای او نیفتد.
یک بار مردی را در قطار دیدم که به جای یکی از دستهایش یک قلاب داشت. یازده دوازده سال داشتم، و در کوپهام تنها نشسته بودم. او وارد راهرو شد، داخل کوپه را نگاه کرد، دید اشغال شده، و رفت. آن موقع، فقط یاد دزدهای دریایی افتادم و احساس خطر کردم. بعد ازآن به همهی کارهایی فکر کردم که میتوانستم انجام دهم؛ و باز هم بعد ازآن، به یاد احساس درد کسی افتادم که دستش قطع شده است.
انگشتهای ما به کمک هم میآیند، حواسمان هم همینطور. آنها کار خودشان را میکنند و درعین حال نقش پیش ادراک را برای حسهای دیگر بازی میکنند. میوه را لمس میکنیم تا بفهمیم رسیده است یا نه؛ انگشتهایمان را روی تکه گوشت فشار میدهیم تا ببینیم پخته است یا نه. حواس ما به کمک هم میآیند برای دریافت بهتر: میخواهم بگویم، آنها با هم تبانی میکنند.
او آن شب موهایش را بالا زده بود، با یک جفت شانهی لاک پشتی، سنجاقی طلایی. موهای او به سیاهی چشمهایش نبود، اما از کت کتانش که یک چین و یک جای رنگ رفتگی داشت سیاهتر بود.
در یک رستوران چینی بودیم و پیشخدمتها توجه زیادی به او میکردند. شاید چون موهایش شبیه چینیها بود. یا شاید فکر میکردند جلب رضایت او اهمیت بیشتری دارد تا جلب رضایت من. یا، دقیقتر بگویم، خشنودی او خشنودی من است. خواست اول من سفارش بدهم، چون اغلب به آنجا میرفتم و از سر محافظهکاری همیشه سراغ همان چیزهایی می رفتم که دوست داشتم. جلبک دریایی، پیراشکی چینی، لوبیا سبز خوابانده در سس خردل، اردک برشته، بادمجان پخته، برنج ساده، یک بطری شراب و آب شیر.
وقتی پشت سر او وارد رستوران شدم، متوجه شدم به خودش عطر زده، اما اگر میپرسیدید چه عطری، نمیتوانستم بگویم. و واژههای توصیفی من به هیچ وجه پیچیده نیستند: خوب، بد، تودار، شهوت انگیز، مقاومت ناپذیر، زننده، گنجینهی لغات من همین است. به هر حال، همین که انبوهی از کباب دنده از کنار میز ما به سمت دیگری برده میشد بوی غذاهای رستوران همه جا را گرفت. انگار بوی غذای چینی بیشتر به مشام میرسد، چون آدم کاسه را بلند میکند و در مقایسه با ظرفهای دیگری که روی میز است به دهانش نزدیکتر میبرد. آن شب، حتی در برنج ساده هم چیزی خوشایند و خواستنی وجود داشت.
موسیقی پس زمینه از قرار معلوم باب طبع بازار بود : تلفیقی از موسیقی آرام چینی و موسیقی ملایم غربی. چندان جلب توجه نمیکرد، مگر قطعههای بسیار آشنا.
گفتم اگر قطعه «لارا»ی فیلم «دکتر ژیواگو» پخش شود ممکن است آنقدر به هیجان بیاییم که برویم یک نفر را تهدید به دادگاه کنیم.
او خندید و پرسید آیا تهدید کردن واقعاً یک کار قانونی است.
بعد من به تفصیل از خوبیهای چنین کاری حرف زدم. بعد از آن وارد حیطههای تخصصی و حوزههایی از حرفهمان شدیم که با هم ارتباط داشت. جایی که قانون در طب اهمیت پیدا میکرد و طب در قانون. بعد دربارهی سیگار کشیدن حرف زدیم، و مواقع خاصی که هوس سیگار می کردیم، اگر در مکانهایی عمومی بودیم که سیگار کشیدن ممنوع نبود. بعد از صرف غذا و سبزیجات، پیش از دسر، چه دسری در کار بود چه نبود؛ توافق داشتیم. میتوانست به هضم غذا کمک کند، آن را پایین ببرد.خودمان را سیگاری حرفهای نمیدانستیم. بعد کمی گرچه با احتیاط دربارهی کودکی مان حرف زدیم. پرسیدم چند ساله بوده که نوک انگشتهایش توی سرما شروع کرده به زرد شدن، و اینکه خیلی دستکش دارد؟
که به دلایلی خندهاش گرفت. میخواستم بگویم توصیف شان کند، اما فکر کردم شاید اشتباه برداشت کند. و، همینطور که غذا میخوردیم، فکر کردم دارد خوب پیش میرود – منظورم آن شب بود، نه چیز دیگر. هیچ کدام خمیازه نمیکشیدیم، یا قصد رفتن نداشتیم، یا دست بردار نبودیم – مشکلی نبود.
او هم حتماً همین احساس را داشت، چون نوبت دسر که شد تغییرعقیده داد و گفت درهر صورت چیزی میخورد، اما دسری که شکم پرکن و سنگین نباشد، برای همین سفارش لیچ داد. و من فکر کردم راجع به آن بازی قدیمی چیزی به او نگویم ، یا دربارهی آن اجرای «شاه لیر»، اما فکر کردم، خب، اگر دوباره به آنجا آمدیم – نه دیدار بعدی، دیرتر – شاید برایش تعریف کنم، و امیدوارم او هیچ وقت آن بازی را با بن نکرده باشد و مجبور نشده باشد یک تکه مازارلا را دستش بگیرد.
درست وقتی داشتم به این فکر میکردم، قطعهی «لارا» از بلندگو پخش شد. به همدیگر نگاه کردیم و خندیدیم، و او حالتی گرفت که انگار میخواهد صندلی را عقب بکشد و بلند شود، و انگار وحشت را در چشمهای من دید، چون باز خندید و بعد، بازیگوشانه دستمالش را روی میز انداخت. و در این حالت، دستش را تا نزدیک دستمال برد. اما از جا بلند نشد، یا صندلی اش را عقب نکشید، فقط لبخند زد، و دستش را روی دستمال گذاشت، انگشتهایش بلند شد، سر انگشتها رو به من بود. و آنوقت من او را لمس کردم.
***