فیلمهای انیمیشن و تخیلی زیادی دیدهام که شخصیت محوری و راوی اصلی آنها یک شی بیجان بوده از جمله فیلم «تبر» احمد عربانی. انتخاب اشیاء بیجان بهعنوان کاراکتر، ویژگی اصلی بسیاری از کتابهای کودکان و فیلمهای انیمشین بوده است. اما بهطور کلی کمتر نویسندهای بوده که از یک شی بیجان بهعنوان کاراکتر اصلی داستانش استفاده کرده باشد. «کریستین» اثر استیون کینگ که به فیلم هم تبدیل شده، داستانی است در ژانر وحشت که شخصیت اصلی آن یک اتومبیل آدمکش است که هر بار که کسی میخواهد آن را درهم کوبیده و از بین ببرد، دوباره جمع شده و به شکل اول خود درمیآید. هرچند استیون کینگ به ما نمیگوید که این اتومبیل چگونه فکر میکند و چرا در برابر خواست آدمها مقاومت میکند. بهعنوان قصهنویس میتوانیم به اشیای بیجان دور و برمان فکر کنیم، به آنها زندگی ببخشیم، حرفهایشان را بشنویم و از افکار و احساساتشان سر دربیاوریم. اینکه آیا یک صندلی یا میز یا یک ماشین تحریر فکر میکند و میتواند دست به عمل بزند؟ میتوان به تختهسنگ بزرگی در کوهستان فکر کرد که دچار افسردگی شدیدی شده یا چمدانی که دلش برای سفر تنگ شده اما صاحبش مرده و او سالهاست که در تاریکی در گوشهای از یک زیرزمین تاریک افتاده است. میتوان به چاقوی ضامنداری فکر کرد که روزگاری در جیب آدمکشی حرفهای بود و حالا پشت ویترین مغازهای عتیقهفروشی، انتظار آدمکش دیگری را میکشد تا دوباره از او برای کشتن آدمها استفاده کند. چاقویی که شکمهای زیادی را دریده و خون افراد بیگناه بسیاری را ریخته است. میتوان به دوربینی فکر کرد که وقتی کسی نگاه نمیکند عکس میگیرد و شاهد جنایت هولناکی بوده و بدون اطلاع صاحب دوربین آن را ثبت کرده و در حافظهاش نگهداری میکند؟ امکانات بیپایانی در این زمینه برای قصهنویسانِ خیالپرداز و خلاق وجود دارد که رابطۀ عاشقانهای با صاحبش بهمن خان دارد و زندگی او را با زبانی که یادآور زبان چوبک و گلشیری است برایمان روایت میکند. ساناز اصفهانی، قصهنویس توانایی است و با تخیلی سرشار و زبانی غافلگیرکننده. این قصۀ ساناز، مثل اغلب قصههای او نثر کوبندهای دارد و پر از خشونت و قساوت مردانه است و همین ویژگی او را از برخی همتاهای زن داستاننویساش متمایز میکند.
بهمن خان و توبهاش
…و بله که هنوز هم ستون فقراتم درد میکند، بله که مهرههایم را حس میکنم. حس میکنم، چون که مثل گولههای بههم چسبیدۀ عمودی، بیاینکه مفصلی بینشان باشد، من را آونگوار نگه داشتهاند. بله که خستهام آقا! البته که از شما هم خستهترم! اصلاً کدام یک از شما میتواند ادعا کند که دردِ من را میفهمد؟ بعد از این همه سال هنوز که بوی زُهمِ گوشت در مَشامم پیچ میخورد، همچین یکجوری میشوم و اگر میتوانستم بجنبم، حتماً همینجا سرِپا میلرزیدم. آه. . . بیچاره من! بیچاره تنِ من! تَنی که نمیتواند حتی بلرزد! ای دل غافل! باید خیلی عمر کنی تا بفهمی وقتی ارادهات، دستِ خودت نیست و دستِ عدهای دیگر است و خودِ خودت برای این زندگی بیخودی، نمیتوانی خودی نشان بدهی، چقدر قافیه را باختهای! هاه! خُب که چه؟ بله من بودهام و هستم. بله، بله من خودم از همین قافیهباختهها بودهام و هنوز هم هستم. از همین قافیهباختههای صحنِ معرکه، از همینها که هیچ اختیاری از خودشان ندارند و نخواهند داشت. گوش کنید، از روزی که مروارید خانم قهر کرد، حال و روزم به اینجا کشیده شده. از همان روز سیاه! ببینید چقدر بیچارهام که قبل از قهرِ مروارید و بعد از قهر او هنوز هم دارم بدبختی میکشم. آن زن، آرام آمد و آرامش را بههم زد. البته این را دارم امروز میگویم، یکزمانی از همان دورۀ قبلِ مرواریدی، راضی بودم از زندگی، این طورهم نبود که نِکونال کنم، هرچند باید بگویم که هر بدبختی یک جنسی دارد. خُب، اینطور بگویم که هر بدبختی یک یادگاری دارد، یکچیزی که به آن وزن میدهد. به بدبختی وزن دارم فکر میکنم. بد جوری سنگین است. من در این تقسیمبندیِ بعد از قهر مروارید و قبل از قهر مروارید، یکجورهایی لنگ در هوا، وا ماندهام و هنوز هم نمیدانم بعد از قهر او از وضعیتم راضیتر هستم یا نه؟ نمیدانم آیا به این لنگدرهوایی و ولمعطلی نمیگویند؟ نه، این طوری که میگویم شاید متوجه نشوید. بعضیچیزها گفتن ندارد خُب، بعضی چیزها را نمیشود گفت چون گفتنی نیستند. حرفِ من که اینطور توی دلم باد کرده، از آن دست حرفهاست که رویش را ندارم بزنم، اما گفتنی است، باور کنید گفتنی است. به شنیدنش میارزد. امان از دستِ این مروارید!
ما به زندگی روزمرهمان عادت کرده بودیم. ما برای خودمان سرشناس شده بودیم. هنوز یادم نرفته که سرِ تسمۀ بنده، چه دعواها که نبود. داشتم به آن شکل زندگی عادت میکردم، به بوی گوشت و صدای خرد شدن استخوانها، به دیدن شَتک زدن خون توی هوا، به دیدنِ چشمهای زندۀ ماهیهای از کله جداشدۀ کفِ خیابان. خیابانی که خیس بود، سنگش خونی بود. با سطلِ آبنمک رویش را میشستند و مثلِ صحنِ جارو دیدهاش میکردند تا مردم راحتتر رفتوآمد کنند. البته اینکار را خودِ نامردش میکرد. منظورم همان عاشق دلخستۀ معروفِ بازار، جنابِ بهمن خان است! تو بگو بهمن خان یک ذره چیز توی دلش نبود. غرور نداشت. از هیچچیز نمیترسید، بهخصوص از حرفِ مردم. او با آن سر و شکل و شمایل و هیبت و هیکلش، یکهو زد و ناغافل عاشق مروارید شد. دِ… دِ… دِ… اصلا ًهنوز هم باورم نمیشود. مگر مَرد هم عاشق میشود؟ از این عشقهای در یک نگاه. عاشق شد و منِ بدبخت، بیچاره شدم. خوب یادم است، دستش توی دستم بود و لبهام تا تَه توی خِرخِره گیر کرده بود. من را همانطور ولمعطل گذاشت و همانطور که یکدل نه صددل عاشقِ در یک نگاه اولِ مروارید شده بود، رفت جلوش و سیبهای قرمزی که از سبد مروارید خانم روی زمین افتاده بود را جمع کرد. خوب دقت کنید، جمع کرد و داد دستش. قشنگ تصور کنید، بهمن خان خم شد، سیبها را جمع کرد و دو دستی داد دستش و تازه نیمنگاهی هم به رویش انداخت. ای دلِ غافل! اصلاً باورم نمیشد، داشتم چی میدیدم. همیشه از این میترسیدم که بهمن هم یک روزی مثل همۀ مردها عوض شود، که شد، عوضی شد. او هم، مثلِ من زندگانیاش به دو قسمت تقسیم میشود، بعد از دیدن مروارید و قبل از دیدن مروارید. خلاصه اینطور بگویم که من حسابی از چشمش افتاده بودم. او دیگر تن بهکار نمیداد. بیخود نیست که الان من این طور، با این سرو وضع ایستادهام و مروارید آنطور غمبرک زده و نشسته روبهروی شومینه. نشسته و دارد به هیزمهای شعلهور نگاه میکند و لابد توی هر لهیبِ آتش، دلش اَلو میگیرد، یا چه میدانم، دلش برای بهمن خان تنگ میشود. لابد که نه حتماً. بله حتماً دلش برای او تنگ میشود. مثل من که دلم برای بعضی روزها تنگ میشود. همۀ ما دل داریم خُب. همین پشهای که یکهو توی سرش میزنیم هم دل دارد. همین برگی که زیر پا لهش میکنیم هم دل دارد. همین چراغی که بالا سر شماست آقا، او هم دل دارد. او هم میترکد. او هم از حشره میترسد، از انرژی میترسد، او هم از سردوگرم شدن وحشت میکند. گاهی سکسکه میکند. میپرد، پر پر میزند. داستانِ منِ فلکزده هم شد مثل داستانِ همین مروارید خانم از بس که توی گوشمان از این حرفها زد. تقصیر خودش است، هی از احساس و احساسیبودن گفت. هی از شعر و شاعری گفت. با همین حرفها دلِ بهمن خان را به دست آورد. چهطور بگویم دل بهمن خان را دزدید. البته دروغ نگویم من را هم خَر کرده بود. یکجورهایی از خودم بیزار شده بودم. احساس میکردم سنگ شدهام. حسابی از خودم بدم آمده بود، از بس که مروارید خانم به دلم انداخت که من قلب ندارم، من روح ندارم، یک جو وجدان ندارم و اصلا ًبیخودیام. . . . هی گفت و من از خودم بیزار شدم، هی گفت و من از خودم بیزار شدم… . یک بار همین جور که تیغۀ من توی جگر فرو رفته بود و داشت متلاشیاش میکرد، مروارید خانم آمد به دکان، گفت نیت کرده، قسم خورده که دیگر لَب به گوشت نزند، چون که این گوشت، تنِ حیوانی است که قلب دارد، روح دارد، خون توی سلولهایش جریان دارد و از این دست حرفها. خلاصه از یک زمانی مروارید خانم دیگر لب به گوشت نزد و گیاهخوار شد و کارِ ما شد مرغ و جوجه .
شمایی که شما باشید، بهمن خان و من که با هم دنیایی داشتیم افتاده بودیم دنبال جوجه و مرغ و شقهکردنِ بال و پرها و همۀ اینها. بهمن خان، من را هر روز روی مصقله یکطوری میساباند که انگار حمام بروی و دلاک بخواهد با کیسه و سفیدآب، چرک تنت را در بیاورد، همان طور… دقیقاً همانطور. من یکجوری میشدم. جان میگرفتم. دستِ بهمن خان یک قدرت بهخصوصی داشت که قبلاً توی دستِ هیچکسی حسش نکرده بودم.
بیچاره بهمن خان خیلی تنها بود. خودش بود و من و یک سماور و رادیو. من بودم و بهمن خان و برنامۀ نصفهشبهای رادیو. خلاصه کنم که کلاً خلاصه بودیم. داشتم میگفتم اول صبح که میشد کارش این بود که من را از کنارش بردارد و با خودش ببرد توی آشپزخانه. پیچِ رادیو را بلند کند و «سلام صبحگاهی» گوش دهد. گردنش را بشکند و آب سماور را پُر کند. قبل از اینکه آب سماور بجوشد، دستورو نَشسته و رختخواب جمع نکرده، من را به مصقله میکشید و کلی قربان صدقهام میرفت. احساس میکردم یک کسی دارد ماساژم میدهد و همۀ تنم وَرز میآید. چشمهای بهمن خان برق میزد و من هم به او چشمک میزدم. نورِ تیغۀ سختکاری شدهام و ستون فقراتم توی چشمش نیرویی میداد که میفهمیدم. بعد دستهام را نوازش میکرد و با یک دستمالِ مخصوصی که عین مخمل نرم و لطیف بود، دستهام را تمیز میکرد. من را روبهروی چشمش میگرفت و با شَعف و غرور نگاهم میکرد. ما با هم کار میکردیم. او به من به چشم دستِ سومش نگاه میکرد. من سَرِ خیلیها را بُریده بودم. فلسهای زیادی را کنده بودم، کلی گوشت تکهتکه کرده بودم. تَنِ ماهیچه از استخوان جدا کرده بودم، چه بگویم که چقدر میوه رنده کرده بودم. پوست کنده بودم. پوست انداخته بودم تا این پوستکنی را یادگرفته بودم. اصلاً، برای بهمن خان را من راه انداخته بودم. برای همین هم یکجوری توی بازار معروف بودم. بله. بودم بودم نمیکنم، از واقعیت حرف میزنم. اسمم افتاده بود سر زبانها. انگارهیچ وقت کهنه نمیشدم…کُند نمیشدم. زنگ نمیزدم. بهمن خان و من، قلقِ دستهای یکدیگر را پیدا کرده بودیم و با همکاری هم خوب نان در میاوردیم. اگر بخواهم درست شیرفهمتان کنم، باید بگویم من و بهمن خان رابطهمان مثل رابطۀ نویسنده بود و کاغذش، مثل نقاش بود و قلمش، مثل نوازنده بود و سازش… . چطور بگویم آیا تا به حال شده که بخواهید توی یک لیوان مخصوص چای بنوشید؟ یکجوری که انگار که آن لیوان یک سرزمین تازه باشد و اصلاً مخصوص چاییخوری شخصِ شخیص شما باشد؟ من هم همینطور بودم، من هم خاصِ بهمن خان بودم. به هم میآمدیم. اینطور که من را توی دستش میگرفت و نوکم را توی دل و رودۀ چیزی میکرد، نه من میترسیدم و نه خودش. مُشتری همیشه از بُرشش راضی بود. بهنظرم بهمن خان باید جراح میشد. از همانها که پوست را میبرند و جهت برش پوست را خوب بلدند. خلاصه بعد از اینکه صبحها توسط بهمن خان تَر و تمیز، پاکیزه و براق میشدم و جلا پیدا میکردم، میرفت و بدو بدو رختخوابش را جمع میکرد و بیخ دیوار میگذاشت. پنجره را باز میکرد و میرفت مستراح و یک مدت طولانی همانجا میماند. بعد صورتش را حسابی سهتیغه میکرد و با بوی صابون و ادکلن ارزانقیمتِ دستفروش بازار از مستراح بیرون میآمد. یکجوری که همیشه آماده و راضی بنشیند سر میز. البته میز که میگویم منظورم یک عسلی کوچک است. بهمن خان مینشست روی صندلی چوبی و نان و چایش را از کنار سماور بر میداشت و همانطور که کره و عسل میخورد به من هم نگاه میکرد .
ما بیشتر اوقات با قصابها و صیادها سر و کار داشتیم. هر از گاهی هم جگر، پاره میکردیم. با اینکه پوست سیبزمینی و سَر خیار و در حلبی را درهم در آورده بودم، اما تو بگو یکذره در تُندی من خِللی ایجاد بشود، خیر. اصلاً و ابدا! همۀ کسبه میخواستند من را از دست بهمن خان کِش بروند. برای همین بهمن خان داد روی دستۀ چوبیام اسمش را کندهکاری کردند. رویم نوشتند تَبرِ بَبُرِ بهمن تیزبُر!
از آن موقع به بعد بود که فکر کردم شناسنامه دارم. خیلی از خودم خوشم آمده بود. همه میدانستند اسمم چیست. حتی مروارید خانم. بهمن خان هر جا که میرفت من را هم با خودش میبرد. شب هم کنار دستش یا زیر بالشتش میگذاشت. انگار من برایش یکجور شانس میآوردم. پاک یادم رفت بگویم که بهمن خان من را از کجا آورده بود. او من را از صندوقچۀ آقاجانش پیدا کرده بود. آقا جانش گفته بود توی صندوقچه کلی خرتوپرت دارد و میخواست همهچیز را بفروشد. بهمن خان که آن موقع پسری بلند قد بود و تازه سیبیل گوشۀ لبش جوانه زده بود، میخواست همهکارۀ خانه شود، برای همین درآمد و گفت خودش صندوق را میبرد سر کوچه تا قراضهبخرها ازش بخرند. توی راه در صندوقچه را یواشکی باز کرده بود و میان ِ خرتوپرتها من را دیده بود. من در آن شب زمستانی، بین آینههای شکسته و النگوهای شخص ناشناسی، افتاده بودم یک گوشۀ صندوقچه. بهمن خان همانجا من را برداشت و توی جیب کتش کرد. خلاصه از همان موقع که پانزده سالش بود من را با خودش حسابی همراه کرده بود. یکجورهایی سنگ صبورش بودم. انقدر با من حرف میزد که کمکم گوش در آورده بودم. انقدر نگاهم میکرد که از شرمندگی چشم در آورده بودم و من هم جوابی با نگاهم به او میدادم، مثلاً یک برقی توی چشمش میانداختم. حتی خیلی اوقات که میخواست به بچه محلهایش ضربشستی نشان دهد برای ترساندنشان من را در میاورد و چشمهایش را براغ میکرد و همه از او میترسیدند و جلدی دستوپایشان را جمع میکردند. برای همین معروفشدنش را مدیون من است. گاهی اوقات هم که لجش میگرفت، مثلاً همان روزهای جمعه که همۀ بالا شهریها سینما میرفتند و بعد کنار آبشار جمع میشدند و بلال میخوردند و بستنی، وقتی با یک ژیگولو دعوایش میشد، من را از جیبش در میاورد و میکشید به تنِ ماشین . من و آن آهنِ رنگ شده صدایی راه میانداختیم که زَهرۀ همه میترکید و خودم تا دو سه روزی سرم سوت میکشید. احساس میکردم که دست خودم نیستم. خودم به خودی خود دوست نداشتم این همه با من شیطنت کند، اما چه کنم که کمال همنشین در من اثر کرد و بعدها هم از این شلوغبازیهایش کِیف میکردم. اصلاً از اینکه شریک آزار و اذیت مردم میشدیم خوشم میآمد. اما یک روزی، بعد از اتمام کارمان در دکان قصابی، کرکره پایین کشیدیم و به خانه میرفتیم، همین بهمن خانِ یکهبزن، دید که سر کوچهشان قلقله است. مردم جمعشده بودند و مثل ابر بهار گریه میکردند. همه توی سرشان میزدند. هیچوقت یادم نمیرود، پاییز بود، اولین باران پاییزی روی شانههای پهن بهمن خان میبارید، سر کوچه پاهایش سُست شد، همه یکهو برگشتند و به او نگاه کردند، نگو که بهمن خان همۀ خانوادهاش را یکجا از دست داده بود. گاز همهشان را گرفته بود.
بهمن خان از آن موقع به بعد، شروع کرد به ذکر گفتن و غسل گرفتن و رفتوآمد با سیدِ محل. میگفتند مرد حاجتروایی است که دعایش میگیرد. بهمن خان از او میخواست دلیلی بیاورد تا بداند چرا یکشبه همۀ قوم و خویشش را از دست داده و مدام توبه میکرد، مدام اعتراف میکرد، مدام توبه میکرد، مدام اعتراف میکرد. از شلوغکاریهایمان میگفت. من را جلوی سید نشان میداد و میگفت: «با این زدم روی کاپوتشو خطخطی کردم…» با همین، ال کردم و بل کردم… من بدبخت را جلوی سید رسوا میکرد، خلاصه سید از او خواست توبه کند و نجیب شود. روح پدر و مادرش در عذاب بودند انگار. سید میخواست او تارکِ دنیا کرده و پاک بماند و اصلاً عاشق هم نشود. فقط اگر خیلی دلش خواست، زنی بگیرد. مردِ خانه بشود. برای همین بهمن خان یکهو از این رو به آن رو شد. سرش را میانداخت پایین و میرفت قصابی و میآمد. دیگر با من هم زیاد حرف نمیزد. میخواستم زبان داشتم یککم دلداریاش میدادم. بهش میگفتم بابا جان، بهمن خان، بهمن جان، آن بخاری خانه خراب بوده که گاز پس داده و همۀ خاندان تو را گاز گرفته چه ربطی به کار و بار ما دارد، باور کن ربطی به شیطنتهای ما ندارد. اما نمیشد. همانطور که الان نمیشود. خلاصه الان هم که این وضع را دارم، دارم سرپا جان میدهم. مروارید خانم، من را از دست بهمن خان گرفت و شرط ازدواجش این شد که من را برای همیشه قاب کند بگذارد روی طاقچه و قید قصابی را بزند. بهمن خان که هنوز یادِ از دستدادن خانوادهاش بود دیگه در دکان را برای همیشه بست و نه سراغ من را گرفت و نه سراغ مروارید خانم را و رفت که رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد. هیچکسی نمیداند او کجاست. من ماندم توی قاب و مروارید خانمی روبهروی شومینه.