کاترین منسفیلد، یکی از مهمترین چهرههای ادبیات مدرن است. او بهعنوان یک زن جسور، قامت مردانۀ ادبیات قرن نوزدهم و بیستم را کوتاه کرد و با نگاه به مسائل اجتماعی و روانشناختی زنان، نقشی تأثیرگذار در تحول داستان کوتاه ایفا کرد.
داستان کوتاه «دخترهای سرهنگ مرحوم» یکی از داستانهای منسفیلد است که در سال ۱۹۲۱منتشر شد. این داستان به روایت زندگی دو دختر سرهنگ، جوزفین و کانستنشیا، بعد از مرگ پدرشان میپردازد. آنها که تمام طول عمرشان را کنار پدر و تحت سلطۀ او گذراندهاند، حالا نمیدانند با این آزادی که یکباره برایشان فراهم شده چه کنند. در اینجا به بررسی روابط قدرت بین مردها و زنهای داستان از طریق ایماژها و تقابلهای دوگانه خواهم پرداخت.
داستان، فرم اپیزودیک دارد و هر ایپزود یکی از مشکلات دخترها در غیاب پدر را روایت میکند. در اپیزود اول که شروع داستان است، کانستنشیا میگوید:
«فکر میکنی برای پدر مهم است که کلاه سیلندرش را بدهیم به باربر؟»
و در ادامه میگوید:
«…ما که بالأخره باید هدیهای بهش بدهیم. همیشه هم که با پدر رفتار خوبی داشت.»
این دو دیالوگ نشان میدهد که روابط دخترها با دیگران (در این نمونه باربر) از طریق پدر تعریف شده است. باربر چون با پدر رفتار خوبی داشته سزاوار آن است که هدیهای دریافت کند. این مسئله نشان میدهد که خواهرها باید بعد از مرگ پدر جایگاه خود در جامعه و روابط خود با دیگران را بر مبنای خودشان دوباره تعریف کنند؛ اما از انجام اینکار اجتناب میکنند یا ناتوانند.
ایپزود پنجم داستان، روایت خاکسپاری پدر است. در این اپیزود برای اولینبار رابطۀ پدر با دخترها نشان داده میشود.
«در قبرستان، وقتی داشتند تابوت را پایین میبردند، یک لحظه جوزفین حسابی ترس برش داشت که او و کانستنشیا بدون اجازۀ پدر اینکار را کردهاند. وقتی پدر بفهمد چه میگوید؟ چون بالأخره دیر یا زود میفهمید. همیشه اینطور بود. مرا دفن کردید. شما دوتا دختر مرا دفن کردید!»
تسلط پدر بر روی دخترها حتی بعد از مرگ نیز در این قسمت کاملاً مشهود است. آنها حتی دربارۀ مسئلۀ بدیهی مثل به خاک سپردن جنازۀ پدر تردید میکنند. یکی از دلایل این موضوع نداشتن هویت مستقل از پدر است که باعث میشود آزادی برای تصمیمگیری برای آنها به یک بحران بدل شود. دلیل دیگر این است که پدر، آنقدر برای آنها تبدیل به موجودی قدسی شده است که مرگ او را نمیتوانند باور کنند. در انتهای همین اپیزود جوزفین با گریه میگوید:
«پدر هیچوقت ما را بابت کاری که کردهایم نمیبخشد، هیچوقت!»
این دیالوگ نشاندهندۀ تأثیر روانی شدیدی است که فشار و تسلط پدر بر روی دخترها گذاشته است، تاثیری که حتی بعد از مرگ او نیز دست از سر دخترها برنداشته است. موضوع دیگری که در داستان اهمیت دارد نقش کلیشههای جنسیتی است. این کلیشههای جنسیتی چنان به باور دخترها رسوخ کرده است که خود را در خانوادهشان یک دیگری میدانند و هیچ حقی برای خود جهت دخالت در برخی امور بهعنوان یک زن قائل نیستند. در اپیزود هفتم به این موضوع پرداخته میشود. در این ایپزود، دخترها مشغول تصمیمگیری دربارۀ این هستند که ساعت طلای پدر، که ظاهراً گرانقیمتترین دارایی اوست را برای برادرشان «بِنی» بفرستند. دخترها، پیرو این کلیشۀ جنسیتی که زن بودنشان ایجاب میکند کنار پدر بمانند و از او مراقبت کنند، هیچ حقی از پدر و ارثیۀ او برای خودشان قائل نیستند و میخواهند ارزشمندترین دارایی پدر را به برادرشان بدهند. این موضوع زمانی مهمتر میشود که در دیالوگهای مختلف مدام به خواننده یادآوری میشود که آنها چندان ثروتمند نیستند؛ کما اینکه بعد از مرگ پدر خودشان به این ساعت احتیاج داشته باشند. این موضوع نشاندهندۀ تأثیر عمیق و ماندگار نقشها و کلیشههای جنسیتی سنتی زنان است.
یکی از این تقابلهای دوگانه مهم در این داستان، رابطۀ «سیریل»، تنها نوۀ پسر خانواده با پدر و دخترها با پدرشان است. در اپیزود هشتم این تقابل نشان داده میشود. در جایی از داستان، کانستنشیا به سیریل میگوید:
«پدر عزیزت هنوز هم مَرنگ دوست دارد؟» از لاک خودش درآمده و حالا کمی اخم کرده بود. سیریل با خوشرویی جواب داد: «راستش مطمئن نیستم، عمه کان.» با این حرف هردو سرشان را بلند کردند. جوزفین بفهمینفهمی گفت: «نمیدانی؟ چیز به این مهمی را دربارۀ پدرت نمیدانی، سیریل؟»
این رابطه که میان سیریل و پدرش وجود دارد برای خواهرها غیرقابل باور است چون خودشان رابطهای شبیه به سرهنگ و سرباز با پدرشان دارند. در جایی از اپیزود شش آمده است:
«سالهای سال قاعده این بود که هر اتفاقی هم که میافتاد، صبحها مزاحم پدر نمیشدند. حالا میخواستند درِ اتاق پدر را باز کنند، بدون اینکه حتی در بزنند… فکرش هم باعث میشد چشمهای کانستنشیا از حدقه دربیاید؛ جوزفین هم زانوهایش سست شده بود.»
تقابل دیگری که در داستان وجود دارد روش زندگی بنی بهعنوان یک مرد و روش زندگی جوزفین و کانستنشیا بهعنوان زن است. بنی در یک روستا، بهدور از پدر زندگی میکند. او ازدواج کرده است و حتی همسرش برای خانواده ناشناخته است. حتی رفتار او بهزعم دخترها بسیار شبیه پدر است. در مقابل، جوزفین و کانستنشیا قرار دارند که نحوۀ زندگیشان در اپیزود دوازده آمده است:
«اما آخر کسی نبود که با او ازدواج کنند. فقط دوستان هندی-انگلیسی پدر بودند، آن هم پیش از آنکه با آنها دعوا کند. بعد هم او و کانستنشیا دیگر جز کشیش هیچ مردی را ندیده بودند. اصلاً چهطور میشد مردی را دید؟… فقط مراقبت از پدر بود و در عینحال خود را از جلو دست و پای او کنار کشیدن.»
این تقابل نشان میدهد که ایدئولوژی مردسالاری باعث شده است که موازنۀ قدرت بهنفع بنی بهعنوان مرد داستان بر هم زده شود و جوزفین و کانستنشیا را از حقی کاملاً طبیعی مثل آشنا شدن با یک مرد و ازدواج محروم کند. نوع شخصیتپردازی زنان در این داستان بهگونهای است که در موقعیتهایی که داستان ایجاد میکند کاملاً ضعیفاند و توانایی تصمیمگیری ندارند. این موضوع نشان میدهد که جوزفین و کانستنشیا پیش از مرگ پدر، ابژه بودهاند و حالا که بعد از مرگ پدر سوژگی خود را بازیافتهاند باز هم نمیتوانند از آن استفاده کنند. تنها تحولی که در انتهای داستان تجربه میکنند نتیجۀ اتفاقی است که در اپیزود آخر داستان میافتد. صدای یک جعبۀ موسیقی از خیابان بلند میشود و جوزفین و کانستنشیا بهیاد میآوردند که دیگر لازم نیست مطابق میل پدر عمل کنند:
«دیگر هیچوقت لازم نبود جلو نوازندۀ جعبۀ موسیقی را بگیرند. دیگر کسی به او و کانستنشیا نمیگفت که بگویید این میمون سروصدایش را ببرد یکجای دیگر.»
و خواهرها بهیاد میآوردند که پدر مرده. انگار اولینبار است که جرئت میکنند با این موضوع روبهرو شوند:
کانستنشیا دستهایش را بههم فشرد و آرام گفت: «جاگ، جاگ، میدانی امروز چه روزی است؟ شنبه است. با امروز میشود یک هفته. یک هفتهی تمام.»
«یک هفته است پدر مرده، یک هفته است پدر مرده. جعبۀ موسیقی اینطور میزد.»
تفاوت یادآوری مرگ پدر در ابتدا و انتهای داستان در همین نکتۀ کوچک است که دخترها در انتهای داستان جرئت میکنند با مرگ پدر، آن اسطورۀ تمامنشدنی در ذهنشان، مواجه شوند. این مواجهشدن باعث میشود که فکرهایی دربارۀ تصمیمهای آینده در ذهنشان جرقه بزند؛ اما نهایتاً بهدلیل تأثیر عمیق روانی که سلطۀ پدر در طی سالها بر رویشان گذاشته است توان بیان کردن فکرهایشان را ندارند و داستان با این عدم توانایی به پایان میرسد.
بنابراین داستان «دخترهای سرهنگ مرحوم» گویای وضعیتی است که ساختار مردسالارانه برای زنان ایجاد میکند و باعث میشود آنها هویت خود را از دست بدهند و آزادی برایشان امری ترسناک و چالشبرانگیز باشد. زنها در این داستان همواره نقشهای انفعالی دارند و مردها فاعل هستند. شاید این تقابل دوگانه میان فاعلیت/مفعولیت مهمترین وجه معناساز داستان باشد.
***
پینوشت: داستان «دخترهای سرهنگ مرحوم» از مجموعهی داستان «گاردن پارتی» انتخاب شده است. این مجموعه داستان را نرگس انتخابی ترجمه و نشر ماهی منتشر کرده است.