همه چیز در سایه انتظار شکل میگیرد. باور به رستگاری. باور به اینکه ما نمیتوانیم، اما روزی کسی میآید که نجاتبخشمان خواهد شد. او لسانالغیب است. مهدی است. مولای ماست. زمانی که بیاید رنج ما پایان خواهد پذیرفت و ما رستگار خواهیم گشت. این مانیفست «فرمنهاست». بیاباننشینانی که سالهاست در انتظار منجیاند. حال آن را در قامت «پل آتریدس» (با بازی تیموتی شالامه) میبینند. مانند تمامی این کهنه باورها که ریشه در تاریخ خون و عصیان بشری دارند و از سر بی قدرتی و ناتوانی در رسیدن به حیاتی آسان و آزادی میآیند. آنها نیز در جستجوی نشانههایند و به هر چیزی که به باور آنها نزدیک شود و آن را قدرت بخشد چنگ میزنند. هر نشانهای را جدی میگیرند و آن را تقویت میکنند.
هر چند «فرانک هربرت» آنقدر زنده نماند تا احیای امپراطوری افسانه ایش را به چشم ببیند. اما اگر امروز زنده بود – او دو سال پس از انتشار این اثر در سال ۱۹۸۶ در شصت و ششسالگی درگذشت – با دیدن قسمت دوم این جهان نو حتمن لبخند رضایت بر لبانش مینشست.
کاری که دیوید لینچ به دلیل عدم امکانات لازم، بودجه کافی و ذهن پیچیده گوی خودش در دهه هشتاد میلادی موفق نشد به فرجامی برساند. در دستان «دنیس ویلنو» کارگردان کانادایی آن (اصلیتن فرانکوفون – متولد مونترال) به جهانی دیدنی بدل گشته است. اکستریم لانگ شاتهای بینظیری که در جدال با آفتاب، شن و تشنگی خاطره یکی از بزرگترین فیلمهای تاریخ سینما یعنی «لورنس عربستان» را زنده میکند. به نظر میرسد که قسمت اول دون مثل یک پیشغذای اشتهاآور میماند که ما را برای قسمت دوم آماده کرده بود و این قسمت شکوه یک غذای اصلی را دارد. حال که این جهان را شناختهایم، این فرصت در اختیار ویلنو قرار گرفته تا به کشف و شهودهای بیشتری در این دنیای خشک و خاکی اما پر رمز و راز بپردازد. پس از مجموعه درخشان «بازی تاجوتخت» این اولین باری است که تجربه حضور در دنیایی نو را پیدا میکنیم. جهانی که بادقت فراوان و با همه جزئیاتش به تصویر کشیده شده است. مربع بازیهای قدرتمند فیلم که در کنار شالامه با ربکا فرگوسن، زندیا و خاویر باردم کامل میشود. موفق گشته به شخصیتها عمق و فحوای بیشتری ببخشد و ما را در مسیر شناخت هر چه بیشتر این لابیرنت پیچیده قدرت و شکوه یاری رساند. البته نباید از بازی و گریم درخشان «استلان اسکارسگارد» (در نقش بارون هرکونان) نیز گذشت؛
بهراحتی میتوان اذعان کرد که دنیس ویلنو به قوام و پختگی بالایی در کارگردانی رسیده است و با این فیلم جایگاه خود را برای پروژههای بعدی مستحکمتر ساخته است. به طرز حیرتانگیزی همه چیز در کنترلش است و هیچ پلانی از زیر دستش درنرفته است. ترکیب متوازنی از جلوههای ویژه، نماهای طبیعی و چرخشهای دوربین حیرتانگیز و فکر شده که روی پرده بزرگ ضیافتی تمامعیار است. به فیلمبرداری درخشان «گریگ فریزر» (فیلمبردار قسمت اول، بتمن، فاکس کچر) دقت کنید که با چه ظرافت و دقتی موفق شده این چهان پیچیده ویلنو را به تصویر درآورد. سکانس معرفی فید روتا (با بازی آستین باتلر) حیرتانگیز است. یک نبرد گلادیاتوری دیوانهوار با فیلمبرداری سیاهوسفید و عناصری که ما را به یاد فاشیستهای آلمانی دوره زمامداری آدولف هیتلر میاندازد. انگاری ویلنو از قصد این عناصر آشنا را به کار گرفته تا این حجم از شقاوت و قساوت قلب معنای ویژهای بیابد. این عطش سیریناپذیر قدرت که به کشاکشی دائمی در تاریخ حیات آدمی بدل گشته است و بعید است هیچگاه به پایان رسد. با اینکه ظاهر داستان متعلق به هزاران سال بعد است؛ اما عملن در باطن تفاوت چندانی با عصر ما نمیکند. اگر نگاهی به وضعیت جهان و کشمکشهای مداوم بر سر قدرت، زمین، آب و منابع بیندازید همه چیز بهخوبی دستگیرتان خواهد شد. در حقیقت ویلنو موفق شده از داستان هربرت برای معناسازیهای عظیمتری بهره ببرد. نکته دیگری که به چشم میآید و مسئله امروز نیز هست، مشکل کلونیسازی است. فرمن ها نماینده دسته عظیمی از آدمهای رانده شدهای هستند که بهاجبار در قلمرو خود میزیند و از آن تمدن مرسوم به دورند. مانند بسیار مهاجرانی که در گوشهوکنار جهان در کشور میزبان جایی ندارند و برای خود جمعی درست کرده و باکیفیت بسیار نازلی نسبت به شهروندان عادی در حال زیستند. بی شک این کلونیسازی ریشه بسیاری از مشکلات و ناهنجاریهای اجتماعی نیز هست. آنچه ابن زمختی و خشونت فرمن ها را بهخوبی توجیه میکند. هر چند در نهایت به نظر میرسد رستگاری چندانی در کار نیست. این تنها یک جابهجایی قدرت است و آنها همچنان زیر دست و نهایت فدایی باقی خواهند ماند. حتی در انتها پل آتریدیس حاضر نمیشود، معشوقهاش چانی را که دختری فرمن است به زنی بپذیرد و با همه عشقی که در دلش است بهخاطر سیاست و تکیهزدن بر تخت قدرت نظر به دختر امپراتور پرنسس ایرولان (با بازی فلورنس پوگ) دارد. در حقیقت در انتها این قدرت و تبار است که پیروز میشود. عشق جایی در سیاست ندارد و بهراحتی قربانی میشود. انگاری به نظر میرسد تمام تلاشهای پل برای عضوی از جامعه فرمن ها شدن تنها برای رسیدن به قدرت بوده است. این نشئهٔ گی فراوان اوست که قدرتی بینظیر به او اهدا کرده است. عطشی که هیچ مانعی را بر سر راه خود باقی نمیگذارد. یکی از سکانسهای فراموشنشدنی اثر وقتی است که او برای یک آزمایش نهایی مهارکردن و سواریگرفتن از آن کرمهای شنی غولپیکر آماده میشود. تغییرات چهره شالامه و تسلطش به صحنه را میتوان رصد کرد.- مشخص است که ویلنو همکاری فوقالعادهای با تیم بازیگریاش داشته است. – این سکانسها بهشدت گیرا و اثر گذارند. در حقیقت ویلنو قسمت دوم دون را مانند یک ارکستر فیلارمونیک عظیم رهبری کرده است که شکوهش چشمها را خیره میکند و گوشها را مینوازد. ارکستری که میتواند به تریلوژی بدل شود که خود را همسنگ جنگ ستارگان یا ارباب حلقهها نشان دهد. او بهخوبی از پتانسیل بالای داستان و جهان پیرامونش آگاه بوده و از آن استفاده بهینهای کرده است. اگر نگوییم شاهکار اما فیلمی باشکوه ساخته است. فیلمی که خاطرهها را درگیر خود میکند و با سکانسهای نفسگیرش شهود سینمایی ویژهای را به مخاطب میبخشد که در میان حجم عظیم تولیدات مصرفی هالیوود یک استثنا محسوب میشود.
دون-دو فیلمی طولانی است که باید به چشم یک سفر به آن نگاه کرد. با آن همراه شد و بوی شن، عرق و ترس را در مشام کشید. روند تبدیلشدن پسری کمتجربه را به مردی جنگی و پادشاهی قدرتمند مشاهده کرد. هر چند همچنان بر این باور تأکید دارم که ویلنو بر این توتالیتاریسم حکومتی تأکید دارد. حتی در سکانس پایانی که پل، فرمن ها را تهییج میکند برای نبردی عظیمتر بهقصد تسلط بر کل کائنات باز هم شاهد همان نمایه فاشیستی – نازیستی هستیم. انگاری که سکانسی از «پیروزی اراده» لنی ریفنشتال را شاهدیم. عملن ویلنو از وفاداری کامل به اثر هربرت گذر میکند تا حماسه خود را بسازد. حماسهای که به آینه تمامقدی برای دیدن نمایی درشت از ما بدل میشود. نمونهای دیگر از اینکه میتوان بلک باستری عظیم را به اثری هنری بدل کرد. اثری که دیگر تنها برای پاپکورن، کوکاکولا و دوپامین حاصل از صحنههای زدوخورد ساخته نشده است. بلکه باهدف و پلان مشخصی پیش میرود و بهنقد سیطره سیاسی تاریخ بدل میگردد. این نکته مهمی است که بی شک به جهانبینی و اندیشه فیلمساز باز میگردد. درست مانند کاری که «کریستوفر نولان» در ساحتی دیگر با تریلوژی بتمن هایش انجام داده است. درهرحال دوازدهمین اثر بلند ویلنو چکیدهای از تجربیات ناب او از سه دهه شهود و شور سینماییاش است. مردی که گامبهگام بر شعور و نبوغش افزوده و حال یکی از کاملترین کارگردانان عصر ماست. آنچه او در اثر درخشان دیگرش یعنی «بلید رانر ۲۰۴۹» به عرضه نمایش گذارده را حال در قطعی بزرگتر شاهدیم. تجربه کارش با پیچیدگیهای بصری و همکاریاش با فیلمبرداری چون «راجر دیکنز» و جستجوی مداومش در دالانهای سینما باعث شده که بیصبرانه منتظر آثار بعدیاش باشیم. فیلمسازی که در مرز پایانی دهه ششم عمرش همچنان پروژههای جاهطلبانهای را دنبال میکند و یک دهه آینده را میتواند به هیجانانگیزترین دهه عمر او و مخاطبان همراهش تعبیر کرد.