یکی از ویژگیهای فیلم خوب این است که ذهن را به چالش بکشد، بدون اینکه مداخله مستقیمی در آرا و نظرات ما داشته باشد. موقعیتی به وجود آورد تا بتوانیم با سؤالهای جدی روبرو شویم که پاسخدادن به آنها دشوار است. فضاسازی که تجربه جدیدی را خلق کند. کاری که «جامعه برف» که بهدرستی نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی شده است بهخوبی انجام میدهد. کارد را زیر گلویمان میگذارد و تجربه مشاهدهاش را به دست آورد سخت و دشواری بدل میکند. چرا که خواسته یا ناخواسته ذهن مدام درصدد همزاد پنداری است و تمایل دارد با سازوکار دفاعی که در خود دارد به خود بگوید که در صورت قرارگرفتن در موقعیتی مشابه هرگز دست به چنین اعمالی نخواهد زد. البته این در ابتدای دیدن اثر است. هرچه که با داستان و موقعیت دهشتناک و غیرقابلتصور شخصیتها بهپیش میرویم به طرز حیرتانگیزی با آنها همراهی میکنیم و هر چند بهسختی اما میپذیریم که اگر قصد بقا داشته باشیم چارهای به جز تحمل چنین تجربه خردکنندهای را نداریم.
سال ۱۹۷۲ پرواز ۵۷۱ نیروی هوایی اروگوئه تیم راگبی که قهرمان کشوری است را بهقصد مسابقهای راهی شیلی میکند. اما به دلیل شرایط جوی و دید نامناسب هواپیمای کوچک آنها در یکی از قلل آند سقوط میکند. سقوطی مرگبار که از چهل نفر سرنشین تنها شانزده تن زنده میمانند و البته این تازه شروع یک نبرد سهمگین برای بقاست. در منطقهای که جز یخ و برف و کولاک و خشم طبیعت چیز دیگری موجود نیست. در حقیقت در چنین وضعیتی مرگ فضیلتی محسوب میشود. چرا که زندهماندن شروع رنج و دردی مضاعف است. اندک آذوقه مانده که از بقایای هواپیما به دست میآید به پایان میرسد و گرسنگی، ضعف و سرما آغاز مالیخولیاست. چیزی برای خوردن وجود ندارد و اینجاست که تنها چیزی که به ذهن چند تن از بازیکنانی که سن بیشتری دارند میرسد – اغلب آنها در ابتدای دهه بیست زندگیاند – این است که تنها راه بقا استفاده از گوشت مردگان حادثه است و این چالشی که مو را بر تن سیخ میکند، همه چیز را در استحاله خود قرار میدهد. برخی در ابتدا نمیپذیرند و شدیدن مخالفت میکنند و بحثها و درگیریها آغاز میشود. اما هر چه زمان بهپیش میرود اوضاع بدتر میشود. بهخصوص وقتی با استفاده از یک رادیوی کشف شده متوجه میشوند که پس از دو هفته عملیات نجات آنها متوقف شده چرا که فرض را بر مرگ همگی مسافران گذاشتهاند. بر اساس آنچه آمار میگوید از چهل و چهار حادثه قبلی در آند کسی جان سالم به در نبرده است. اینگونه عملیات جستجو را موکول به بهار کردهاند و این به معنی فراموشی مطلق است. انسانهایی که در عین زندهبودن سنگ قبر خود را مشاهده میکنند. همین امر است که چنگزدن به بقا را جدیتر میکند. چند تنی فداکاری میکنند تا این کار غیرقابلتصور را به انجام رسانند. در گوشهای تن مردگان را تکهپاره کنند. گوشتشان را قطعهقطعه کرده و به دست بازماندگان برسانند. غذایی که از هر زهری خوردنش سختتر است؛ اما تنها راه باقیمانده برای بقاست. در حقیقت «یا بخور یا بمیر». اینجاست که کارگردان با دوربین داینامیک خود در میان جمع میچرخد و بدون دخالت مستقیم در احوالات آدمها تلاش فوقالعادهای را برای بهتصویرکشیدن این لحظات سخت به انجام میرساند. قبلتر یک فیلم بهشدت ضعیف مکزیکی در مورد این حادثه ساخته شده بود و یکبار نیز در سال ۱۹۹۳ فیلمی به نام «زنده» با بازی «اتان هاوک» به کارگردانی «فرانک مارشال» روانه پرده سینما شده بود. آثاری که هیچیک نتوانستند عمق این فاجعه و عظمت این تراژدی و درعینحال این تلاش غریب را برای بقا به تصویر کشند. اما «بایونا» دستبهکار عظیمی زده است. فیلم را با بازیگرانی ناشناس اما مستعد به زبان اسپانیایی ساخته است بر اساس رمانی به همین نام از روزنامهنگار و نویسنده اروگوئهای «پابلو ویرسی»، رمانی که مستندنگاری خاطرات تمامی بازماندگان این حادثه است. درعینحال بایونا و تیم همراهش مجددن به سراغ بازماندگان حادثه و خانواده آنها رفتهاند و مصاحبههای متعدد و یادداشتهای تازهای را جمعآوری کردهاند. در حقیقت تسلط کمنظیر فیلمساز و احاطه درخشانش به فضاسازی و محیط از ارتباط عمیقش با موضوع و به سبک مستندسازان «زندگی در سوژه» نشئت میگیرد. او تمام تلاشش را برای ساختن فضایی که ما با تمام وجودمان شرایط موجود را درک کنیم کرده است و در این امر کاملن موفق گشته است. فیلم از صداگذاری بینظیری برخوردار است و درعینحال تدوین اثر کم از بهترین تدوینهای فیلمهای ناب تاریخ سینما ندارد. فیلم را اگر با سیستم صوتی مناسب یا روی پرده سینما ببینید این تلاش را کاملن درک خواهید کرد.
از صداهای مخوف هواپیما در حال سقوط تا صدای شکستهشدن استخوانها و آن نالههای غریب که سختترین قلبها را نیز به درد میآورد. تا صدای کولاک، بهمن و جریانات بادی آند، همهوهمه دستبهدست هم دادهاند تا ما را در مرکز تراژدی قرار دهند. به اینها موسیقی فوقالعاده «مایکل جیاکینو» را هم باید اضافه کنید. موسیقی که بسیاری اوقات با نرمش و لطافت خاصی در این محیط ترسناک که درعینحال بسیار زیباست میچرخد و گوش را نوازش میدهد. اما درک بالای جیاکینو – که اسکار را برای موسیقی انیمیشن «بالا» ربوده است و یکی از بهترین تمهای موسیقی را برای سریال «لاست» ساخته است – باعث شده تا جنبههای حماسی به واقعه بدهد و در لحظات حساس بهشدت بر احساسات مخاطب اثرگذار باشد. درعینحال تصاویر بسیار گویا هستند. جوانانی شاد و سرحال و پر از انگیزه و شور برای زندگی در چند ماه به آدمهای شکسته و پا به سن گذاشته بدل میشوند. خاطرات و تجربیاتی که مانند کابوسهای ابدی هرگز دست از سرشان برنخواهد داشت. اما نکته این است که با همه این تلخی و دهشتناکی که اثر درباره این شیوه بقا و تلاش همهجانبه برای یافتن مسیر نجات به تصویر میکشد. «جامعه برف» فیلمی درباره عشق به حیات و رهایی نیز هست. درباره کوتاهنیامدن، تا لحظه آخر مبارزهکردن و تسلیم سرنوشت نشدن و تغییر مقدرات نیز و بیش از اینکه نقش اعتقادات مذهبی در آن پررنگ باشد ایمان به خود زندگی و ارزشمندی حیات است که معجزه میکند.
میتوان بهراحتی در مقابل چالشها دستها را به علامت تسلیم بالا برد و خود را به دست مقدرات سپرد یا تا آخرین لحظه برای تغییر شرایط جنگید. قرار نیست که همواره این تلاش به ثمر نشیند. اما حداقل با خود میگویی که نهایت کاری که از دستت بر میآمده است را کردهای. آنچه جامعه برف بهخوبی به ما میآموزاند این مسیر سخت و دشوار به سمت رهایی است حتی اگر رستگاری در کار نباشد.
کارگردان متعهدانه تمام تلاشش را در فضاسازی درست و بازسازی دقیق ماجرا کرده است. سکانس بهمن در فیلم یکی از لحظات دهشتناک و بهشدت شوکهکننده اثر محسوب میشود. این فشردگی فضا و زمان و حتی تاریخ که در قالب لاشه کوچک این هواپیما جلوه میکند. به طرز حیرتانگیزی ما را در این تجربه تراژیک سهیم میکند. جایی که همه قواعد و اصول بشری فرومیپاشد و آنچه باقی میماند پارهای استخوان است و روحی زخمخورده که باید برای این تنهایی و درد عظیم چارهای بیندیشد. هفتاد و دو روزی که مانند یک قرن سپری میشود. گروه سهنفری عازم کشف مسیر گذر از این کوه سهمگین میشوند. یکی از آنها باز میماند و دو تن دیگر به طرز باورنکردنی راهی مییابند که خود را به کوهپایه برسانند. لحظهای غریب دیدن آدم دیگری مانند سفر به سیارهای بیگانه است. لحظهای شکوهمندی که بالاخره اتفاق میافتد. مانند شعاعهای نوری که آفتاب پس از یک کولاک سهمگین بر تو میتاباند. آنجا که بالاخره بالگَرد نجات محل سانحه را مییابد و این چهارده نفر مانده را با خود میبرد لحظهای غیر قابل وصفی است. خلبان بهخاطر وزن به یکی از آنها میگوید که چمدانش را نیاورد و او نمیپذیرد. چمدانی است که نامهها و خرده وسایل شخصی درگذشتگان سانحه در آن قرار دارد. لحظه عجیبی است. میرود و روی چمدان مینشیند و بیکلام میگوید که بدون آن حاضر به ترک آنجا نیست. چه لحظه شکوهمند حیرتانگیزی. با اینکه شوق آزادی در چشمانش و بدن نحیف و خردشدهاش موج میزند حاضر نیست که این تنها بقایای همراهان رفته را رها کند. انگاری آنها نیز با بازماندگان رها میشوند.
حال از بالا به بقایای هواپیما خیره میشوند و درحالیکه دور میشوند. کوله باری از اندوه و رنج و تجربیات خرده کننده را با خود همراه دارند. سیل جمعیت، مطبوعات و رسانهها و بستگانشان روانه میشوند اما انگاری آنها تازه از کمایی طولانی در حال بیدارشدناند. سکانسهای پایانی مثل استحالهای میماند. راه طولانی بهبود پیش رویشان است؛ اما آنچه باعث شده که این لحظه ناب خاص باشد. لحظهای که بسیاری تجربهاش نکردهاند. این تلاش یکسره برای بقا بوده است. در روزهای تلخی که زندگی از ارزشهای خود تهی شده بود. این جامعه کوچک، انجمن برف به مدد ارتباطات عمیق انسانی با همه افت و خیزهایش سرپا ماند تا ندای خود را فریاد بزند. ندایی که پس از گذر پنجاه و دو سال چنین بازتاب قوی از خود بر جای گذارده است.
بدین شکل است که تجربه دیدن این فیلم یگانه است و هر چند سخت و دردناک است اما مانند تلنگری است هرچند کوچک که میتواند ما را که در میان انبوه حرمانها و رنجهای خودخواسته و ناخواسته گرفتاریم به خود آورد تا باز هم از جای برخیزیم و عملی نو به بارآوریم. البته که بههیچعنوان دیدن این اثر به کسانی که پوست عاطفی حساسی دارند و روانی متزلزل پیشنهاد نمیشود چرا که تجربه دیداری سختی است و ممکن است تا مدتها دست از سرشان برندارد و کامشان را شدیدن تلخ سازد. اما در وضعیت میانه بی شک تجربه نابی است این مواجه که میتواند؛ مانند دارویی تلخ عاقبتی شیرین داشته باشد و چراغ دیگری را در ذهن روشن سازد. چراغی که این تلاش برای بقا را معنیدار کند و هویت ببخشد.