باران‌های مداوم برای ضیافتی بی‌معنا / درباره «تفریق» ساخته مانی حقیقی

 چگونه می‌شود اهمیتی برای شخصیت‌پردازی قائل نشد؟ چگونه می‌شود ریتم فیلمی را با ازدیاد سکانس‌های زائد نابود کرد؟ چگونه می‌شود بدون منطق روایی اثری را به‌پیش برد؟ چگونه می‌شود مخلوطی از ژانرهای مختلف را در هم آمیخت و به کمدی ناخواسته رسید؟ چگونه می‌شود کارگردانی بی‌هیجان، کسالت‌بار و دم‌دستی ارائه داد؟ چگونه می‌شود فیلمی سینمایی ساخت که تفاوتی بین دیدن آن در صفحه شش اینچی تلفن همراه و پرده سینما وجود نداشته باشد؟ اگر در جستجوی پاسخ این سؤالات و سؤالات مشابه دیگری هستید دیدن «تفریق» کمک بزرگی به شما می‌کند.
«مانی حقیقی» جزو آن دسته از فیلمسازانی محسوب می‌شود که خط سیر مشخصی در آثارش وجود ندارد و در حقیقت فیلمسازی فاقد جهان‌بینی است. از کمدی مبتذلی مانند «پنجاه کیلو آلبالو» در کارنامه‌اش موجود است تا فیلم‌هایی با بن‌مایه فلسفی مانند «اژدها وارد می‌شود» و «پذیرایی ساده». اصولا شکل فیلم‌سازی‌اش به سبک دورهمی رفقا و در سایه روابط خارج از صحنه است که البته در کشوری که هیچ اصول، قاعده و مبنای مشخصی برای سینما ندارد، نکته عجیبی محسوب نمی‌شود. اما در قیاس با خودش نیز بدون هیچ تردیدی «تفریق» یکی از ضعیف‌ترین آثار کارنامه‌اش است. اثری که حتی برای یک فیلم اولی هم شکست کاملی محسوب می‌شود چه رسد به کسی که به هشتمین فیلم بلند داستانی کارنامه‌اش رسیده (در کنار چند مستند) و نزدیک به دو دهه است که در سینما فعالیت دارد.
آنچه بیش از همه چیز موجب حیرت است ساده‌انگاری شگفت‌آوری است که فیلمساز و فیلمنامه‌نویس (که امیررضا کوهستانی هم همکار او در نوشتن فیلمنامه است) نسبت به کلیت فیلم و احتمالن مخاطبان خود دارد. چرا که کوچک‌ترین تلاشی در ایجاد نظام علت و معلولی باورمند در اثر وجود ندارد. سیر وقایع «تفریق» مسلسل‌وار و بی‌اهمیت به دراماتیزه کردن آن پیش می‌رود. با منطق روایی گنگ، مبهم و زمخت و عملن فاقد هیچ‌گونه پرداختی. فیلمنامه‌ای که آن‌قدر در پبچ و خم تبیین خود گم است که اصلن فرصتی برای قانع‌کردن مخاطب پیدا نمی‌کند. اصولن در جهان سینما اینکه چقدر یک موضوع به واقعیت بیرونی نزدیک است یا نه اهمیت چندانی ندارد. سؤال اصلی این است که آیا در دنیای اثر فیلمساز می‌تواند آن را به‌عنوان حقیقتی مسجل به بیننده بقبولاند یا خیر. حتی اگر آنچه در فیلم می‌گذرد صرفن تخیلی و غیرواقعی باشد.
«فرزانه» (ترانه علیدوستی) و «جلال» (نوید محمدزاده) به طور اتفاقی همزادان خود را پیدا می‌کنند. آدم‌هایی که انگار کلون (ساخت آدم‌ها از سلول‌های بنیادی‌شان که نه کپی؛ بلکه دقیقن خودشان هستند) آنها هستند از فرط شباهتی که بینشان وجود دارد. فرزانه که باردار است و دچار پریشان‌حالی روانی ابتدا فکر می‌کند شوهرش درگیر رابطه‌ای دیگر است؛ اما مسائل که هویدا می‌شود. درگیری‌های تازه رخ می‌دهد و داستان شیفت‌های می‌کند و ناگهان از اثری به‌ظاهر درباره روابط انسانی به فیلمی جنایی بدل می‌شود. شاید تنها سکانس امیدوارکننده فیلم سکانس ابتدایی آن باشد که برای مخاطب بی‌اطلاع نوید فیلمی دغدغه‌مند را می‌داد که البته به‌سرعت ناامید می‌گردد. شهری که زیر باران سیل‌آسایی غرق شده و دوربین پشت ترافیک ماشین‌ها و آدم‌ها را رصد می‌کند. آدم‌های خسته و پر ملالی که در چنبره پایتخت بی‌روح، سرد و مغبون گرفتار شده‌اند و راه گریزی از آن ندارند. همین‌جاست که در یکی از این ماشین‌ها فرزانه که معلم رانندگی است با یکی از شاگردانش بحث می‌کند و به ناگاه احساس می‌کند، شوهرش را که ظاهرن در مأموریتی، بندرعباس است در اتوبوسی دیده است؛

اما این شهر باران‌خورده که به تمثیل در چنبره این سیلاب مداوم گرفتار آمده به‌تدریج از هویت تهی می‌شود و این عناصری که در ابتدا احساس می‌شد برای فضاسازی استفاده شده است کارکرد خود را از دست می‌دهند. معلوم نیست در نقطه مقابل جلال، محسن که در شرکت مهمی کار می‌کند. چرا این‌قدر عصبی است و بر سر تهمتی که نگهبان اداره به او زده (اصولن چرا باید یک نگهبان به‌خاطر ماشین صفری که او خریده به او تهمت دزدی بزند؟) مورد ضرب و شتم شدید او قرار گرفته است. به حدی که در بیمارستان بستری است. این حجم از خشونت و عصبیت از کجا آمده است؟ فیلمنامه بدون هیچ توضیح مشخصی یا پرداختی در انگیزه‌های او تیپی می‌سازد که کمدی ناخواسته است. بازی‌ها هم به همین حد یکنواخت، کسالت‌بار و بی‌روح است. فیلم فاقد ریتمی است که کوچک‌ترین جذابیتی برای دنبال‌کردن آنها ایجاد کند. «تفریق» آن‌قدر پلان‌های اضافه دارد که عملن بحث‌کردن درباره ضرب‌آهنگ آن امری بیهوده است. نماهای روزمره آدم‌ها و مشاهده اعمال معمولی شخصیت‌ها چه کارکردی در پیش‌بردن روایت دارد به جز تلف کردن زمان فیلم و اصرار بر کشدار کردن بیهوده آن که امری عامدانه نیست. بلکه نشان از خام‌دستی فیلمساز و حتی تدوینگر دارد که به‌هیچ‌وجه درکی از زیبایی‌شناسی نماها و تعدد سکانس‌ها ندارند. به‌راحتی با قیچی‌کردن نیمی از آنچه موجود است نیز اتفاق خاصی برای اثر نمی‌افتد. «تفریق» به طرز عجیبی تا دقیقه هشتاد هم ساکن است و به‌کندی پیش می‌رود. در یک لوپ تکراری گرفتار است و آن‌قدر از برخورد این شخصیت‌های همسان هیجان‌زده است که بارها این ملاقات‌ها را تکرار می‌کند. بدون اینکه دیگر ارزش دراماتیک داشته باشد و به ناگاه در بیست دقیقه پایانی بدل به اثری جنایی می‌شود تا مثلن به خیال خود مخاطب را شوکه کند. حال اینکه کاراکتری مثل جلال که انسانی مهربان، منطقی و آرام به تصویر کشیده شده که در صدد کمک به بیتا است تا زندگی‌اش را از مخمصه‌ای که محسن ایجاد کرده برهاند. ناگاه به قاتلی خونسرد و بی‌رحم بدل می‌گردد که درصدد تصاحب زندگی و حتی هویت دیگری است. مخاطب بی نوای از همه‌جا بی‌خبر حتی ذره‌ای از این دگردیسی حیرت‌انگیز را در شخصیت او مشاهده نکرده است. اما به ناگاه با چرخشی صد و هشتاددرجه‌ای مواجه می‌شود. انگاری که فیلم دیگری را به تماشا نشسته است. این حجم از ساده‌انگاری و مخاطب را ناآگاه و کودن فرض‌کردن قابل‌باور نیست. همه چیز با توضیح چند جمله در بیمارستان خاتمه می‌یابد و زنی که در پی فروپاشی کامل روانی دست به خودکشی زده، سقط‌جنین کرده و حال شنیده است که شوهرش به همراه زن محسن کشته شده‌اند به ناگاه و بی‌هیچ عکس‌العمل قابل درکی حاضر می‌شود تا مادری پسری هفت‌ساله را به عهده بگیرد و به‌ظاهر با مرد دیگری زندگی تازه‌ای را آغاز کند. اگر اینها تقلیل‌دادن شعور مخاطب به پایین‌ترین سطح خود نیست پس نشانه چیست؟ و درعین‌حال پسربچه داستان که با مشابه پدرش به استادیوم فوتبال رفته و او را نشناخته متوجه می‌شود که این مادر تازه مادر حقیقی او نیست. البته که این موارد برای فیلمساز اهمیتی ندارد. چرا که از ابتدا ساختمانی نساخته که حال توقع داشته باشیم سقفی داشته باشد. بگذریم از گاف‌هایی که گاه‌وبیگاه دیده می‌شود. مانند سکانسی در نزدیکی بیمارستان که بارانی است و چند متر آن‌طرف‌تر به‌وضوح مشخص است که هوا آفتابی است.
آنچه بیش از همه اینها «تفریق» از آن رنج می‌برد فقدان سینماست. هیچ تلاشی برای تصویرسازی خلاقانه در آن به چشم نمی‌خورد. پلانی که طعم سینما را به‌خاطر آورد در آن موجود نیست. دوربین «مانی» از سکانسی به سکانس دیگر می‌دود بدون آنکه اتفاق بصری مهمی در آن رخ دهد. دیدن چنین اثری روی پرده سینما عملن تلف کردن پول و وقتی است که مصروف رسیدن به سالن تاریک شده است. پس از صد و چند دقیقه وقتی باران بند می‌آید. لذتی وافر فرامی‌رسد چرا که حال می‌توانی برای اینکه از رنج دیدن چنین کسالت و مشقتی خلاص شده‌ای پایکوبی کنی و به قول «هیچکاک» بروی و فیلمی ببینی که بارانی واقعی داشته باشد که خیس شوی و سرشار گردی از سینمای ناب. شاید “صبحانه در تیفانی” یا «آوازخواندن زیر باران» بتواند آن مخدر قوی برای فراموش‌کردن دردی باشد که به نام مسکن به تو خورانده‌اند

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
امیرحسین بابایی
امیرحسین بابایی
دانش آموخته کارگردانی سینما از کانون سینماگران جوان در سال 1384 و عکاسی از مجتمع فنی تهران فعالیت مطبوعاتی خود را با دو هفته نامه سینما پشت صحنه آغاز کرد و پس از آن در نشریاتی همچون نقد سینما، جهان سینما، تهران امروز، فرهیختگان، اعتماد و دبیری سرویس سینمای جهان فیلم و سینما ادامه داد. پس از قطع همکاری با نشریات مکتوب تا سال‌ها با سایتهایی همچون همه چیز درباره فیلمنامه، فیلم نوشت و... همکاری کرد. در سال 1390 سینماتک "خط سوم" را در بوستان قیطریه با رویکرد مواجه مستقیم با مخاطب و تربیت سلیقه سینمایی واقع در شمال تهران تاسیس کرد که تا پایان کارش در سال 1399 نزدیک به سیصد نشست نقد و بررسی فیلم در سمت مجری و منتقد فیلم برگزار کرد. دو جشن سینمایی و چهار شب فیلم سینمای ملل نیز از دستاوردهای خط سوم بود. سابقه تدریس تاریخ سینما، نویسندگی خلاق و فیلمسازی خلاق در چند موسسه سینمایی و برگزاری کارگاه‌های نقد فیلم در دانشگاه‌های تهران نیز در کارنامه او به چشم می‌خورد. او همچنین سابقه همکاری در ساخت چند فیلم کوتاه و مستند، بازنویسی فیلم‌نامه‌های متعدد و مشاوره فیلمنامه را در کارنامه خود دارد.

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights