دیگر واقعا نیازی نیست تا بخواهیم درباره تواناییها و مهارتهای سینمایی استیون اسپیلبرگ حرف بزنیم یا بخواهیم جایگاه او را به عنوان کارگردانی فن سالار و برجسته در تاریخ سینما اثبات کنیم. اینکه چطور بازیگرانش را به بهترین شکلی هدایت میکند و یا چه تسلطی بر مدیوم سینما دارد و چگونه از قابلیتهای دوربین، نورپردازی، رنگ و صدا برای روایت و داستانگویی در سینما استفاده میکند. هرچند نقش اسپلبرگ در سینمای معاصر جهان و نیوهالیوود، از مقام یک کارگردان فراتر میرود چرا که او غالباً در مقام تهیه کننده نیز حضوری موثر در صنعت سینمای آمریکا داشته است. فیلمسازی که در ژانرهای مختلف از ملودرام و درامهای ماجراجویی گرفته تا ژانر علمی تخیلی، جنگی، تاریخی و ژانر وحشت فیلم ساخته و دغدغههای سینماییاش در طول زمان اگرچه شکلهای متنوعی به خود گرفته اما هرگز تغییر نکرده است. او هنوز همان کودک خردسالی است که روزی همراه پدر و مادرش به سینما رفت و بهت زده به پرده سینما که فیلم «بزرگترین نمایش روی زمین» سیسیل ب دومیل را نشان میداد خیره شد و تحت تاثیر جادوی سینما قرار گرفت و هنوز همچنان جادو شده پرده نقرهای باقی مانده است. شخصیتهای اسپیلبرگ وقتی به بزرگسالی هم برسند از خیالبافیهای کودکانهشان دست برنمیدارند. رابطه بین نسلها و بین بزرگسالان و خردسالان تم مورد علاقه و همیشگی اسپیلبرگ است که در «خانواده فیبلمن» (The Fabelmans) نیز وجود دارد. «خانواده فیلبمن» در واقع الهام گرفته شده از زندگی خود اسپیلبرگ و خانواده اوست که البته خیلی محتاطانه و به شکل بسیار محافظهکارانهای روایت شده است. ملودرامی سبُک درباره پسربچهای که به کمک سینما و از طریق لنز دوربین فیلمبرداریاش (یعنی بازیچه دوران کودکی اش)، متوجه رازی خانوادگی میشود که تاثیر روانی عمیقی بر او میگذارد. با اینکه اسپیلبرگ، معمولاً به عنوان فیلمسازی که در وهله اول سینما برایش به عنوان وسیلهای برای سرگرمی تماشاگر مطرح بوده شناخته شده اما با این فیلم به ما میگوید که سینما برای او تنها ابزار سرگرمی و تفریح نبوده بلکه افشاگر حقایق تلخ و رازهای مگوی زندگی نیز بوده است. در واقع او از همان ابتدا به قدرت سینما برای تاثیرگذاری و افشاگری آگاه بود.
اسپیلبرگ، داستان گوی قهاری در سینماست و آثار داستانی جذاب و تکان دهندهای مثل «برخورد نزدیک از نوع سوم»، مجموعه «ایندیاناجونز»، «فهرست شیندلر»، «نجات سرباز رایان» و … خلق کرده و میداند چگونه قصهاش را روایت کند که بیشترین تاثیر را بر روح و ذهن مخاطب بگذارد. اما «خانواده فیبلمن» در مجموع فیلم ضعیفی در کارنامه این فیلمساز موفق هالیوودی است. فیلمی که با تمرکز آن بر روی سینما و روایت بخشی از زندگی یک فیلمساز، میتوانست فیلم جذابتر و تاثیرگذارتری باشد اما در نهایت ناکام میماند (کافی است آن را با اتوبیوگرافیهای درخشان تروفو در «چهارصد ضربه»، فلینی در «آمارکورد» و برگمن در «فانی و الکساندر» مقایسه کنید.) فیلم «خانواده فیبلمن»، بیش از آنکه اثری سینهفیلی و اتوبیوگرافیکال درباره دوران کودکی و نوجوانی یک کارگردان برجسته هالیوودی باشد، بیشترین زمان خود را صرف ترسیم رابطه پدر و مادر سمی و بحران زناشویی آنها میکند. پدری که مردی باهوش و موفق و خانواده دوست است اما مادر، زنی افسرده و سر به هوا و بی پرواست. پدر، مهندس کامپیوتر است و مادر پیانیست و تفاوت دیدگاههای آنها درباره پدیدههای زندگی از جمله سینما از همان اولین بار که سمی را با خود به دیدن فیلم سیسیل ب دومیل میبرند آشکار میشود. پدر سعی دارد مکانیسم فیلم را به عنوان یک پدیده علمی و ذهنی برای پسرش توضیح دهد اما مادر، فیلمها را به عنوان رویاهایی فراموش نشدنی توصیف میکند و از پسرش میخواهد هرگز از عشق خود به سینما دست برندارد.
شیوه روایت در فیلم «خانواده فیبلمن» خطی است و مراحل مختلف زندگی سمی (در واقع اسپیلبرگ) را از سن هفت سالگی تا هیجده سالگی به صورت تقویمی نشان میدهد هرچند پرشهایی از نظر زمانی به جلو دارد. کار سمی به عنوان یک فیلمساز آماتور البته با دوربین جالب است و همینطور خلاقیتهایی که در مرحله هدایت بازیگران (خواهران و رفقایش) و مونتاژ فیلمهایی که از محیط خانواده و مدرسه گرفته از خود نشان می دهد، قابل تحسین است. میتوانیم از خلال همین فیلمهای آماتوری بفهمیم که کسی که آنها را گرفته از همین ابتدا چه خلاقیتی در صحنه پردازی، میزانسن و تدوین دارد و چند سال بعد شکل حرفهایتر و کمال یافتهتر این صحنهها را در فیلمهای عظیم و حماسیِ پر خرجی مثل «نجات سرباز رایان» و «ایندیانا جونز و جنگهای صلیبی» به نمایش میگذارد.
یکی از صحنههای خوب فیلم که بیانگر خلاقیت سینمایی اسپیلبرگ است، زمانی است که سمی از طریق لنز دوربیناش به راز خانوادگی و خیانت مادرش پی میبرد و رفتارش نسبت به مادرش و دوست خانوادگیشان بَنی یعنی معشوق مادرش تغییر میکند. وقتی مادرش علت تغییر رفتار و بی مهریاش را جویا میشود او به جای تعریف ماجرا، مادر را در برابر پرده سینمای خانگیاش مینشاند و صحنه مغازله او با بَنی را که از لای درختان گرفته است برای او نمایش میدهد. اسپیلبرگ به جای دوباره نشان دادن این صحنه به تماشاگر، دوربیناش را روی چهره مادر سمی متمرکز میکند که به پرده خیره شده و ما میتوانیم واکنش او را نسبت به تصاویر افشاگرانهای که میبیند ببینیم.
سمی به عنوان یک نوجوان عاشق سینما، مسیری که برای ارضای حس سینه فیلی و کارگردان شدن اش طی میکند، مسیر چندان ناهمواری نیست. او به هر حال بچه یک خانواده از طبقه متوسط رو به بالاست و برای رسیدن به هدفش موانع و مشکلات چندانی بر سر راهش نیست. او دوربین و همه تجهیزات آماتوری فیلمسازی را به راحتی در اختیار دارد و با آنها میتواند فیلمهای مورد علاقه اش را بسازد و کسی جلو دار او نیست. پدر و مادرش و همه اطرافیان او تا حد زیادی حامی و مشوق اویند. پدر او که ابتدا دلش میخواهد بچهاش مهندس شود در نهایت تسلیم خواست او و مسیری که انتخاب کرده میشود. تنها مشکل جدی سمی در محیط خانه، بحران زناشویی بین پدر و مادر اوست هرچند مشکلات دیگری مثل یهودی ستیزی جامعه آمریکایی دهه شصت هم وجود دارد که پرداخت آنها در فیلم خیلی سطحی و کلیشهای است. سمی به عنوان یک نوجوان یهودی در مدرسه مورد آزار همکلاسیهای یهودستیزش قرار میگیرد یا دختری که او را دوست میدارد یک مسیحی فناتیک است که سعی می کند در رختخواب هم او را در قالب مسیح تصور کند.
اگر ماجرای دراماتیک خیانت مادر سمی به همسرش و نیز دعوای سطحی و مختصر او با همکلاسیهای ضد یهود او را از فیلم حذف کنیم در واقع فیلم چیزی برای گفتن ندارد. با اینکه فیلم، مراحل رشد سمی و عشق او به سینما را نشان میدهد اما برای سینهفیلها، به عنوان فیلمی درباره کودکی و جوانی کارگردانی مثل اسپیلبرگ کافی و قانعکننده نیست. ولی بهترین سکانس فیلم «خانواده فیبلمن» که تا حدی میتواند پاسخگوی توقعات سینهفیلی ما و برانگیزاننده باشد، سکانس ملاقات سمی با جان فورد در دفتر فیلمسازی او در هالیوود است. دفتری که با پوسترهای فیلمهای فورد، از «چه کسی لیبرتی والانس را کشت» تا «دلیجان»، «جویندگان» و «مرد آرام» تزیین شده است. جان فورد که نقشاش را دیوید لینچ بازی می کند، درسی به سمی میدهد که یکی از مهمترین اصول زیباییشناختی فیلمهای فورد است و آن شیوه به تصویر کشیدن خط افق در سینمای فورد است. در پایان فیلم، سمی که در میان ساختمانهای استودیوهای هالیوود محاصره شده، به آسمان آبی نگاه کرده و خط افق مورد نظر فورد را جستجو میکند.