عشق واقعی برای شکوفا شدن زمان می‌خواهد / گفتگوی اختصاصی با فرانسس میرالس نویسنده عشق با حروف کوچک

داستانِ «عشق با حروف کوچک» با سموئل استادِ منزوی زبان آلمانی، شب سال نو در بارسلونا، شروع می‌شود. سموئل با احساس تلخکامی از این که عمرش به نیمه رسیده و سال‌های باقی مانده‌ی زندگی‌اش نوید چندانی برای تغییر نمی‌دهند به رختخواب می‌رود. او به طور غافلگیرکننده و با سیری از وقایع به ظاهر جزئی به این بصیرت می‌رسد که اتفاقات کوچک که اغلب نادیده گرفته می‌شوند چقدر می‌توانند مهم باشند. به نقل از رابرت برولت در ابتدای کتاب «عشق با حروف کوچک» می خوانیم: «از چیزهای کوچک لذت ببر چرا که روزی خواهد آمد متوجه خواهی شد که چیزهای بزرگی بودند.»

با فرانسس میرالس در مورد «عشق با حروف کوچک»، روابط انسانی در دنیای امروز، زندگی پس از مرگ، تجربه رازآلود همزمانی‌ها و فلسفه «وابی‌سابی» گفتگو کرده‌ام که در اینجا می خوانید. «عشق با حروف کوچک» نیز با ترجمه گلی امامی از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است.

 

قصهی «عشق با حروف کوچک» درباره مرد غمگینی است که وسط دنیای کوچک رقتانگیز خودش گیر افتاده. زندگی‌اش تکراری است و هر روز همان کارهای روزهای پیش را انجام می‌دهد تا لحظه‌ای که گربه‌ای به خانهاش می‌رود و آن‌جا را ترک نمی‌کند و بعد همه چیز برای سموئل تغییر میکند.بر خلاف سموئل، اگرچه تجربیات عجیب و غریبی هم داشته‌ام هیچوقت با گربه‌ای مواجهه نشدم که زندگی‌ام را کن فیکون کند.چون صبور نیستم؟ یا اینکه داستان شما در ژانرِ افسانه‌ها است؟

دوست دارم از تجربیات عجیب‌ات بشنوم، شیوای عزیز. شاید با گربه‌ای رو به رو نشوی اما یک مواجهه معنادار با یک انسان می‌تواند تحول قابل توجهی را ایجاد کند. بیشتر از صبور بودن یا صبور نبودن، معتقدم باید از محدوده‌ی امن خودمان خارج شویم. در ماجراجویی زندگی، با لحظات سرنوشت‌ساز و حساسی رو به رو خواهیم شد. نباید بدون تلاش و با منفعل ماندن، انتظار دست یافتن به دگرگونی را داشته باشیم.

 

«عشق با حروف کوچک» روح جادویی دارد. متعلق به زمانی است که هنوز انقدر ماتریالیست نشده بودیم، مفهومی به نام عشق، مقدس بود و آدم‌ها حتی اگر همدیگر را ترک می‌کردند به خاطر عشق ترک می‌کردند نه پول. بخشی از شیرینی کتاب برای من، به تصویر کشیدنِ عشق به شکلی است که مدلِ رمانتیک آن را در فیلم‌های قدیمی دیده‌ایم و شنیده‌ایم که «با تو می‌مانم چه در فقر چه در ثروت، در سلامت و در بیماری» بس که کمیاب است و بعید.

عشق مقدس هنوز وجود دارد. افراد ایده‌آلیست زیادی وجود دارند که مشتاق چنین عشق بی قید و شرطی هستند. فقط باید با افرادی با حساسیت و تفکرات و احساست مشابه در ارتباط قرار بگیری.

 

وقتی در «زیباترین جای جهان این جاست»، صحبت ارواح و فرشتگان می‌شود و در «عشق با حروف کوچک» گابریلا می‌گوید ته فنجان‌های ژاپنی، قسمتی که نمی‌توانی ببینی، آن جایی است که خدا نگاه می‌کند. تصور کردم شما به تمام نشدن ما بعد از مرگ باور داری. چند روز گذشته به دنبال تسلی برای از دست دادن یکی از عزیزانم، «مساله مرگ و زندگی» یالوم را خواندم که باورش این است بعد از مرگ فیزیکی، آگاهی و حافظه مطلقاً از بین می‌رود و باور به روح از آن خرافات است.

من هم مثل دکتر یالوم شخصا انتظار زندگی دیگری را بعد از این زندگی ندارم. من آدم معنوی و در عین حال بسیار مادی هستم. خدای من نیکی کردن به مردم است. من خودم شخصا هرگز حضور یک قدرت برتر که زندگی انسان‌ها را کنترل کند را تجربه نکرده‌ام. به همین دلیل، به زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارم. البته این فقط شهود من است. فقط زمانی که از دروازه‌های مرگ عبور کنیم می‌توانیم به یقین برسیم.

 

پایان رمان شما خوانندگان را با احساس امید مواجه می‌کند. فکر می‌کنید عشق همیشه در دسترس است؟ یا برای رسیدن به آن، نیاز به تلاش و کاوش مداوم داریم؟

در دسترس است، اما برای پیدا کردنش باید خودت هم قدمی برداری و ریسک کنی. دنیل جانستون Daniel Johnston در این آهنگ خیلی خوب گفته:

عشق واقعی آخر سر تو را پیدا می‌کند

می‌فهمی چه کسی واقعاً مراقب تو بود

ناامید نشو، می‌دونم که پیدایش می‌کنی

اما تا آن وقت تسلیم نشو

عشق واقعی آخر سر تو را پیدا می‌کند

اما یک شرط دارد

فقط اگر در جست و جویش باشی می‌تواند تو را پیدا کند

چون عشق واقعی خودش هم در جستجو است

اما چطور می‌تواند تو را پیدا کند

اگر خودت را بی‌پرده عریان نکنی،

عشق چطور تو را پیدا کند

ناامید نشو، می‌دونم که پیدایش می‌کنی

تا آن وقت تسلیم نشو

عشق واقعی آخر سر تو را پیدا می‌کند

فرانسس میرالس 

خودتان هم مثل سموئل چنین تجربه بکری از عشق را داشتید؟

بله، تقریبا تا ۲۵-۲۶ سالگی این نگاه معصومانه به عشق را داشتم. وقتی بچه بودم، تجربه‌ای بسیار شبیه به تجربه سموئل با آن دختر را داشتم و سال‌ها بعد در حین عبور از چراغ خیابان، دوباره او را دیدم.

 

«عشق با حروف کوچک» به زیبایی ارتباطات ناگفته بین افراد را به تصویر می‌کشد. به نظر شما در عصر دیجیتال، ارتباطاتِ انسانی چگونه تحت تأثیر قرار گرفته و تواناییِ ما در ایجاد روابط درست، چقدر تحت تاثیر این تکنولوژی قرار گرفته؟

ورودی‌هایی را که در هر دقیقه دریافت می‌کنیم چندین برابر شده است و همین توجه به تجربیات و روابط واقعی را دشوارتر می‌کند.

 

شاید باید ساعت‌های زیادی اینستاگرام، فیس بوک، وتساپ و سایر فضاهای مجازی را تعطیل و زندگی کرد. چون این چیزی که تجربه می‌کنیم کمترین شباهت را به زندگی واقعی دارد.

بله، اما انتخاب چنین پرهیزی از فضای دیجیتال، یک تصمیم شخصی است. آنچه من فکر می‌کنم این است که این فناوری‌ها مدت زمان زیادی نیست که در دسترس قرار گرفته‌اند و انسان‌ها باید یاد بگیرند که به‌جای اینکه به آن معتاد شوند، از آن‌ها به عنوان ابزار استفاده کنند.

 

مشکل اصلی روابط امروزی چیست؟

مشکل اصلی روابط امروزه این است که ما صبور نیستیم. به همین دلیل است که بسیاری از افراد دائماً پارتنرشان را عوض می‌کنند. ما می‌خواهیم همه چیز فوراً درست عمل کند ولی عشق واقعی برای شکوفا شدن، ریتم و زمانِ خاص خودش را دارد. راه حل این است که فردی را پیدا کنید که بخواهید رابطه بلندمدتی با او داشته باشید و با هم در مسیر زندگی قدم بگذارید.

 

دلم می‌خواهد از یکی از تجربه‌های تلخم برایتان بگویم. ده آذر(۱ دسامبر) پدرم این دنیا را ترک کرد و ده آذر، تاریخِ تولدِ آدمی است که تا مدت‌ها می‌ترسیدم اسمش را پیش خودم هم به زبان بیاورم و برایش اسم مستعار هیولا را گذاشته بودم. به معنای این همزمانی فکر کردم. کمرنگ‌تر شدن آن خاطرات تروماتیک؟ البته که با گذشت زمان کمرنگ شده بود اما این تصادف برایم بازتولید یک علامت سوال بزرگ بود.وقتی دوباره کتاب «عشق با حروف کوچک» را دست گرفتم که تورقی بکنم دلم می‌خواست از شما در مورد این تصادف و همزمانی بپرسم، از آن‌جایی که باور دارید هیچ چیز در این جهان اتفاقی نیست.

اول از همه برای از دست دادن پدر عزیزت متاسفم. پدرت در وجودِ تو ادامه پیدا می‌کند. کلماتش، خاطرات و لحظات مشترک‌تان، نگاهش به زندگی، عشقش….همه این‌ها در تو هست و حالا هر جایی که بروی، پدرت با توست. پس، او زنده است.همزمانی‌ها همیشه رمزآلودند. آن‌ها سعی می‎کنند چیزی به تو بگویند که فقط خودت می‌توانی آن را تفسیر کنی. آن چه در مورد ۱ دسامبر(۱۰ آذر) با من در میان گذاشتی خیلی تأثیرگذار است… برای من درس همزمانی‌ها این است که باید به جزئیات کوچک توجه کنیم، چون آن‌ها سرنخ‌هایی را برای مسیر زندگی‌مان به ما می‌رسانند.اگر به دنبال الهام هستی، کتابِ «دفترچه سرخ» پل استر را بهت پیشنهاد می‌کنم. پر است از اتفاقاتی شبیه به آن چه برای تو افتاده.

 

در یکی از پادکستهایتان در مورد بخشش و ذهنیت متمرکز بر زمان حال مردم اکیناوا صحبت میکردید. ممکن است برایم بیشتر بازش کنید؟

آن‌ها فلسفه بخشش را تمرین می‌کنند. آنها به گذشته و به آنچه اتفاق افتاده است فکر نمی‌کنند. این کار به آن‌ها اجازه می‌دهد در زمان حال زندگی کنند و با هر کسی، حتی آمریکایی‌هایی که در جزیره زندگی می‌کنند، روابط بی غل و غشی داشته باشند. آنها یک ضرب‌المثل بسیار زیبا دارند: Ichariba chode، یعنی «اگر یک بار همدیگر را ببینیم، برای همیشه برادر و خواهر همیم.»

 

پیشنهادی برای گنجاندن این عناصر کلیدی در زندگی مدرنِ شهری دارید؟

مسئله این است که آگاهی‌تان چقدر تکامل یافته باشد. رسیدن به این مرحله آسان نیست.

 

وقتی که گابریلا در کافه با سموئل درباره ژاپن صحبت میکرد، با یادآوری خاطرهای بسیار دردناک از زمان حضورش در آنجا، اشک در چشمانش پر شد. حالا که فرصت صحبت با خالق رمان را دارم، کنجکاو شده‌ام که علت اصلی غم او را بدانم.

در قسمت دوم رمان «وابی سابی» متوجه می‌شوی. نمی‌خواهم جزئیات قصه را برایت فاش کنم !

 

مانند کتاب «ایکیگای»، برای خودتان و عزیزانتان، در بارسلونا جمعی از افراد صمیمی که از همدیگر حمایت می‌کنند و برای مناسبت‌های مختلف دور هم جمع می‌شوند و تولدها را جشن می‌گیرند تشکیل داده‌اید؟ داشتن چنین جامعه‌ای یا تعلق به آن واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد. چون به زندگی مردم معنا میدهد و مهمترین معنا این است که مسئول شادی دیگران هستی.

من جمع بسیار خوبی از دوستان و هنرمندان دارم (دعوتت می‌کنم که به جمع ما بپیوندی) برای مثال برای آنها کنسرت‌های خصوصی، جلسات کتاب‌خوانی و فعالیت‌های دیگر را برنامه‌ریزی می‌کنم. یک حلقه فرهنگی داریم و این موضوع همه ما را بسیار خوشحال می‌کند.

فرانسس میرالس

ممکن است در مورد «وابی سابی» بیشتر برایم بگویید.

در جلد دوم کتابم دیدگاه بسیار خوبی در موردش پیدا خواهی کرد. روح ژاپنی وابی سابی چیزی را که شبیه طبیعت است زیبا می‌داند که می‌توان آن را در سه اصل خلاصه کرد:

  1. هیچ چیز کامل نیست.
  2. هیچ چیز تمام نشده است.
  3. هیچ چیز برای همیشه ماندگار نیست.

در مورد انسان‌ها، آگاهی از نقصی که داریم به ما فروتنی می‌دهد. پذیرشش، ما را از تحمیل انتظارات بالای ناسالم به خود، از وسواس و دغدغه‌خاطر در مورد کمالی که در طبیعت و در نتیجه در انسان وجود ندارد، رها می‌کند. پذیرش نقص خود، شخصیت منحصر به فرد هر فرد، به معنای همنوایی و انطباق با هنجارها و انتظارات اجتماعی نیست. برعکس، مسیری را نشان می‌دهد که ما می‌توانیم به عنوان انسان تکامل پیدا کنیم. کسانی که معتقدند به برتری دست یافته‌اند، علاوه بر در اشتباه بودن – همیشه جا برای رشد و پیشرفت وجود دارد – انعطاف‌پذیری هم ندارند. آنها در حقیقتِ مطلق و ذهنی خود گیر کرده‌اند که جایی برای رشد باقی نمی‌گذارد. چنین فردی موجودی بی‌انعطاف و فسیل شده است. موجودی راکد.

اصل دوم وابی سابی دقیقاً به ما یادآوری می‌کند که هیچ چیز تمام نشده است. انسان نیز همانند طبیعت که در میان چرخه‌های تولد و مرگ، بی‌نهایت و بی‌پایان تغییر می‌کند، پویا است. خود بودا یک بار شخصا گفت: «من تا ابد از نو شروع می‌کنم.»

روح وابی سابی در زندگی عبارت است از تشخیص نقص‌های خود، پذیرش یادگیری مداوم، با این فرض که هر چیزی همچنان قابل دست‌یابی است و در نتیجه هر چیزی را هنوز می‌توان تجربه کرد و از آن لذت برد. سومین اصل وابی سابی درک ماهیت زودگذر هر چیزی است که وجود دارد، مفهومی که ما را به ذن باز می‌گرداند. دوباره به بودا برگردیم وقتی که از رنج صحبت می‌کرد. او اشاره کرد که یکی از علل رنج بردن این است که انسان دوست دارد چیزی که در اصل موقتی است دائمی باشد. جوانی به سرعت سپری می‌شود و به دورانِ بزرگسالی و سپس به پیری می‌رسد. تلویزیون فوق‌العاده‌ای که به تازگی خریده‌اید در مقایسه با مدل‌های پیشرفته‌تر خراب می‌شود یا از رده خارج می‌شود. شخصی که بسیار جذاب و سرگرم‌کننده به نظر می‌رسید دیگر ما را غافلگیر نمی‌کند یا شاید ما نسبت به او احساس دوری می‌کنیم چون مانند دو شاخه‌ی درخت، مسیرهای متفاوتی را پیش می‌گیریم. با فرض اینکه هیچ چیز برای همیشه ماندگار نیست، به جای اینکه غمگین شویم، برعکس تشویق می‌شویم که برای زیبایی لحظه ارزش قائل شویم چون این تنها چیزی است که می‌توانیم اینجا و اکنون در آغوش بگیریم. دعوتی است برای نهایتِ بهره را از لحظه اکنون بردن. فکر کنیم که ممکن است این قدم زدن، آخرین قدم زدن‌مان در پارک باشد و آن را به عنوان خداحافظی با زندگی تجربه کنیم، آن‌وقت ارزشش بی حساب و کتاب می‌شود و قیمتِ تمامِ پیاده‌روی‌های دنیا را پیدا می‌کند. همانطور که فنجان ناقص و شکسته از منظر زیبایی‌شناختی، از نظر ژاپنی‌ها ارزشمندترین است، برگ خشکی که در شرف افتادن از شاخه برهنه است، احساسات بیشتری را در مقایسه با یک چمنزار سرسبز پر از گل برمی‌انگیزد. این جادوی وابی سابی است که با پیشکشِ افق جدیدی از درک و آگاهی عمیق‌تر، رشد و رضایت، به زندگی ما الهام می‌بخشد.

 

و فیلم‌ها و کتاب‌هایی که شما را تحت تاثیر قرار داد؟

خیلی طولانی می‌شود، بهتر است در گفتگویی رو در رو با یک فنجان چای جوابت را بدهم. اما چند موردی که اخیرا دیدم را بهت می‌گویم. من فیلم‌های «برگ‌های ریخته شده» (آکی کوریسماکی) و «انجمن برف» (جی. ای. بایونا) را هر کدام به دلایل متفاوتی دوست داشتم. در مورد کتاب، مقاله‌ای با عنوان «نوع بشر» (Humankind  ) نوشته روتخر برگمان را توصیه می‌کنم. به تو امید و الهام زیادی می‌دهد.

 

به فیلم «انجمن برف» اشاره کردید. یکی از جملات فیلم این بود که جواب درون خودته. متوجه‌ام سوال‌هایی مانند تناسخ، زندگی بعدی یا وجود روح، خیلی سوال‌های پخته‌ای نیستند! جواب همه این سوال‌ها در خود ما است.

بله، به این می‌گویند لحظه روشنگری.

فرانسس میرالس

و در ضمن یاد «عشق با حروف کوچک» افتادم که والدمار برای سموئل تعریف می‌کند که در اوشوآیا در آرژانتین به دنبال کشف مکانی‌هایی بکر به پرتگاهی ۳۰ متری می‌رسد و از لبه‌اش سقوط می‌کند. درجه برودت ۱۵ درجه زیر صفر است. به نظرم رسید تجربه‌ای شبیه به فیلم «انجمن برف» را داشتید؟

این ماجرا را یک هیپی مسن اسلوونیایی زمانی که در اروپای شرقی زندگی می‌کردم برایم تعریف کرد البته تجربه او به اندازه بازماندگان لس آندس(شهرستانی‌ در شیلی است که در استان لوس آندس واقع شده ‌است)دراماتیک نیست.

 

شناخت شما از کشور ایران و ادبیات و سینما و فرهنگش چقدر است؟ تا به حال به ایران سفر کرده‌اید؟

من فقط عباس کیارستمی را می‌شناسم و متاسفانه هنوز آثار نویسندگان ایرانی را نخوانده‌ام. شاید تو یک کتاب خوب به من معرفی کنی! (لطفاً داستان غم انگیزی نباشد) من هرگز به ایران سفر نکرده‌ام، اما از دوستانم که به ایران سفر کرده‌اند شنیدم که کشوری فوق‌العاده پر از مردم مهمان نواز است.

 

دایی جان ناپلئون نوشته ایرج پزشک‌زاد را بهتان معرفی می‌کنم. رمانی است طنازانه با ادبیاتی غنی که ناصر تقوایی بر اساس این رمان، سریال به‌یادماندنی‌ای را در سال های قبل از انقلاب ایران ساخت.

یادم می‌ماند!

 

کدام فیلم عباس کیارستمی را بیشتر دوست داشتید؟

فقط خیلی وقت پیش، «زیر درختان زیتون» را دیدم و به نظرم بسیار زیبا بود.

 

از وقتی که برای این مصاحبه گذاشتید یک دنیا ممنونم.

خیلی ازت ممنونم!

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
شیوا اخوان راد
شیوا اخوان راد
مترجم و روزنامه نگار حوزه ادبیات و سینما

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights