نیروی پست کارامازوفی، بمب اتم و دختربچه‌ها؛ نگاهی به کتاب از هیروشیما با عشق

پیشتر در یادداشتی به مجموعه‌ی «جوان در مواجهه» که نشر مان کتاب آن را منتشر می‌کند اشاره کرده‌ایم. این مجموعه درباره‌ی روایت‌های داستانی و غیرداستانی و مستند است که تجربه‌ی جوانان و نوجوانان سراسر جهان را با مصائب سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی سرزمین‌های‌شان نشان می‌دهد. در آن یادداشت قبلی (با عنوان “به‌سلامتی این‌که تو همیشه بازگردی“) به نخستین کتاب منتشرشده در این مجموعه، یعنی رُمان «ایوان» نوشته‌ی ولادیمیر باگامولاف، پرداختیم. حال در این یادداشت کوتاه نگاهی اجمالی خواهیم داشت به کتاب دیگری از این مجموعه یعنی «از هیروشیما با عشق» با ترجمه‌ی پژمان طهرانیان. از هیروشیما با عشق یک روایت غیرداستانی و مستند است.

کتاب «از هیروشیما با عشق» درواقع خاطرات و روزنوشت‌های دختر دوازده‌ساله‌ی ژاپنی است در طول جنگ جهانی دوم. این دختر که تازه به مدرسه‌ی کِنجو رفته و از پذیرفته شدنش در آن‌جا بسیار مفتخر و خوشحال است، هرروز چیزهایی در دفترش می‌نویسد از زندگی روزمره‌اش. از مدرسه رفتن‌هایش، از شنیدن آژیرهای خطر هواپیماهای آمریکایی، از شنیدن اخبار جنگ و از حضورش در مراسم‌هایی برای بزرگداشت امپراطور ژاپن و افتخار به او و به پدرش که در جنگ است. این دختر که هیچ ایده‌ای ندارد که ژاپن در جنگ شکست مطلق خورده است، به‌خاطر عقایدی که در مدرسه به او یاد داده‌اند، تمام تلاشش را می‌کند که ژاپن در جنگ پیروز شود و پدرش به خانه برگردد. او هیچ ایده‌ای نداشت که در روز ششم ماه اوت قرار است آمریکا با بمب اتم منطقه‌ای نزدیک به هفت‌صدمتری او را بمباران کند. او از این فاجعه‌ی انسانی بی‌خبر بود و در دفترش، در قسمت ۵ اوت (یکشنبه) نوشت:

«دیروز دایی آمد و خیلی خوشحال شدیم. کاشکی هر روز همین‌طور بود. از فردا صبح، به گروه‌های تخریب خانه‌ها ملحق می‌شویم. می‌خواهم همه‌ی تلاشم را بکنم.»

شاید این آخرین جمله‌ای باشد که این دختربچه در عمرش نوشته است. شاید یوکو موری‌واکی، آن دختربچه‌ی دوازده‌ساله‌ی ژاپنی، هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد که خاطرات یا شاید حتی تکالیف روزانه‌نویسی مدرسه‌اش نه‌تنها تبدیل به کتابی برای آیندگان شود، بلکه حالا پس از ساختن مستندی بر پایه‌ی آن، ترجمه‌ی فارسی روزانه‌نویسی‌هایش به ایران برسد. به‌راستی آیا یوکو می‌دانست ایران کجاست؟ هنوز در مدرسه‌اش جغرافیا خوانده بود؟ کشورهای آسیا را می‌شناخت؟ نمی‌دانیم. ولی می‌دانیم که او آمریکا را می‌شناخته چون بمب‌اندازهای ارتش آمریکا را بر فراز آسمان شهر و کشورش می‌دیده است و اخبارش را از رادیو و روزنامه می‌شنیده و می‌خوانده. در خاطره‌ای که از ۲۱ آوریل می‌نویسد، می‌گوید:

«امروز دانش‌آموز جدیدی به نام آساکو فوجیتا به کلاس‌مان اضافه شد. او را از اوساکا خارج و به اینجا منتقل کرده‌اند. وقتی هنوز در اوساکا بوده، نَودتا از آن B-29ها به شهر حمله کرده‌اند.»

کتاب از هیروشیما با عشق

اینجاست که نویسنده و ویراستار دیگر کتاب، یعنی پُل هَم، وارد متن کتاب می‌شود و توضیحات اضافه‌ای می‌دهد. توضیحات او بسیار روشنگرند. این توضیحات می‌توانند شامل اطلاعات جامعه‌شناختی و تاریخی و حتی جزئیات و فکت‌های کوچکی باشند. پُل هَم به‌صورت پی‌نوشت در همین خاطره اضافه می‌کند که:

«حملات به توکیو، اوساکا و دیگر شهرهای ژاپن: در مارس ۱۹۴۵ مردم هیروشیما از طریق رادیو و روزنامه‌ها و شایعات باخبر شدند که چه بلایی سر توکیو، اوساکا و دیگر شهرهای مهم ژاپن آمده است. در روز نهم همان ماه، توکیو بدترین حمله‌ی هوایی به یک شهر را در تاریخ بشریت تجربه کرد: پس از آنکه ۳۲۵ بمب‌افکن امریکایی حدود نیم‌میلیون بمب حاوی ماده‌ی آتش‌زای ژله‌مانندی روی مناطق غیرنظامی انداختند، بیش از صدهزار نفر در یک شب کشته شدند… بعد از نوبت اوساکا دومین شهر بزرگ ژاپن بود. در سیزدهم مارس، هواپیماهای امریکایی اواساکا را با بیش از سه میلیون نفر جمعیت با بمب‌‎های آتش‌زا بمباران کردند… اوساکا بعد از آن هم هفت بارِ دیگر بمباران شد. شهر ویران شد و مناطق مسکونی‌اش با خاک یکسان شدند.»

چیزی که بسیار در این ‌‎باره ناراحت‌کننده است، این است که مردم هیروشیما مدام از خودشان سؤال می‌کرده‌اند که با وجود حملات گسترده‌ی ارتش امریکا و بمباران شهرهای بزرگ و کوچک ژاپن، چرا هواپیماهای بر فراز سرشان هیچ بمبی به شهر آن‌ها نمی‌اندازند؟ آن‌ها نمی‌دانستند که ارتش امریکا و هواپیماهای بالاسرشان مشغول گشت‌زنی بوده‌اند تا در روزی مناسب، در مکانی مناسب، اولین بمب اتم تاریخ را از هواپیماهای‌شان رها کنند.

بنابراین ساختار کلی کتاب عبارت است از روزنوشت‌هایی که غالباً تکراری‌اند و اتفاقاتی از قبیل رفتن به مدرسه، شنیدن آژیر خطر و بازگشتن به خانه را روایت می‌کنند، به‌علاوه‌ی توضیحات تاریخی-اجتماعی پُل هَم، ویراستار کتاب.

مثلاً ممکن است یوکو در خاطره‌ای از «اعلام فرمان سلطنتی» سخن بگوید و در همان خاطره، پُل هم، درمورد اعلام فرمان سلطنتی در ۸ دسامبر ۱۹۴۱ فکت‌هایی به خواننده‌ی کتاب بدهد.

کتاب از هیروشیما با عشق

همچنین از خاطرات یوکو می‌توان اطلاعات ارزشمندی از جامعه‌ی آن روزگار ژاپن و گفتمان مسلط آن دوران را استخراج کرد. به‌عنوان مثال یوکو در خاطره‌ی ۲ مِه می‌نویسد: «امروز، در کلاس خانه‌داری، یاد گرفتیم چطور از خواهر و برادرهای کوچک‌مان مراقبت کنیم… یک روز ما هم مادرهایی خواهیم شد که خانه‌داری می‌کنیم و حتی بچه‌هایمان را بزرگ می‌کنیم. برای همین هم در کلاس امروز همگی حسابی کار کردیم.»

شاید امروزه برای خوانندگان کتابِ از هیروشیما با عشق، شنیدن این جملات از زبان دختربچه‌ای دوازده‌ساله بسیار عجیب بنماید. ولی از طریق همین کتاب است که تفکر عمومی درباره‌ی ژاپن و امپراطورش چگونه بوده است.

یکی دیگر از وجوه کتاب که جلب نظر می‌نماید، پارادوکس و تناقضی است که زندگی روزمره‌ی مردم با وضعیت جنگ‌زده‌ی ژاپنِ شکست‌خورده در اواخر جنگ جهانی دوم می‌سازد. خاطره‌ی چهارمین روز حضور یوکو در مدرسه از این لحاظ بسیار خصیصه‌نماست. آن را با هم بخوانیم: «امروز وقتی در سالن ورزش بودیم، گفتند وقتی صدای آژیر خطر می‌شنویم چه‌کار باید بکنیم. با شنیدن صدای آژیر، باید یکراست برویم خانه.»

از یک زندگی عادی انتظار می‌رود که در سالن ورزش مدرسه باید ورزش کرد نه این‌که آموزش پناه گرفتن از بمباران هوایی را آموخت و صداهای آژیرهای مختلف را آموخت.

در نهایت باید گفت کتاب خاطرات یوکو موری‌واکی نمونه‌ای تلخ است از بحرانی که بر سر بشر در قرن بیستم آمد. وقتی در عصر روشنگری گفتمان‌های پیشرفت، علم‌باوری و غلبه‌ی انسان بر طبیعت مطرح و آن‌ها چیزهایی برای رستگاری انسان معرفی شدند، هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که در قرن بیستم میلیون‌ها انسان در مدت زمانی بسیار کوتاه توسط بمب‌ها و اسلحه‌هایی که علم به انسان بخشیده بود، کشته شوند.منظور این نیست که تمام آرمان‌های روشنگری را باید زیر سؤال برد، ولی پس از فجایای دو جنگ جهانی بود که متفکران متوجه شدند که آرمان‌های عصر روشنگری قرار نیست همواره نجات‌بخش انسان باشند و اتفاقاً می‌توانند طوری مورد سوءاستفاده قرار بگیرند که انسان و انسانیت را زیر سؤال ببرند و او را از دیگران و بدتر، از خودش بیگانه کنند. شاید داستایفسکی در برادران کارامازوف خواسته بود زنگ خطری را به گوش انسان برساند که این سؤال را مطرح کرد: «آیا اگر خدا (شما بگذارید هرنوع معنویتی) مُرده باشد، همه‌چیز مجاز است؟».

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
محمدرضا صالحی
محمدرضا صالحی
دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ارشد ادبیات تطبیقی. علاقه‌مند به روایت‌شناسی، نقد ادبی و داستان‌نویسی

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights