سحر سخایی را با پادکست «رادیو دستنوشتهها، روایتِ چهل سال موسیقی ایران» شناختم. ترکیب صدای بغضآلودش با آن همه قطعهی موسیقیِ درخشان و روایتهای دقیق و با آن نثر پالوده که ماندگارش کرد. آنجا که با صدای محزونش شعرِ قطعهی «شبنورد» سرودهی اصلان اصلانیان از آلبوم چاووش دو را با صدای محمدرضا شجریان برایمان میخواند: «به سیلِ صبحخواهان راه بستند، هزاران سینه و سر را شکستند ولی مردم گرفته دست در دست، ز چنگِ دیوِ مردمخوار رستند.» و یا روایت شخصیاش از سال ۱۳۷۶ در تهران: «ما یک جمع کوچک دبستانی بودیم در مدرسهای نزدیک تجریش. تهران آن روزها هنوز باغ و کوچهپسکوچه داشت. روی در سبز چوبیِ یکی از آن خانه باغهای شمیران اولین بار عکس یک مرد را دیدم که انگشتر فیروزهای دست کرده بود و به من با مهربانی نگاه میکرد چیزی که نادر بود. آن روزها تصور من از رئیس جمهور کشوری بودن، تصورِ گنگی بود. من گرفتار دنیای خودم بودم و دنیای من یک پیانوی روسی، مقدار زیادی کتاب، یک برادر سه ساله و مادر و پدرم بود.»
سحر سخایی نویسندهی خوش قریحهای است. دانش فوقالعادهاش در زمینهی موسیقی در کنار هوش هیجانی بالا و قلمِ دلربایش، نویدِ ماندگاری نویسندهای را میدهد که در آزمون زمان میماند و آثاری ماندگار از خود به جای میگذارد. از او تا کنون رمان «تن تنهایی» منتشر شده و دو کتاب دیگر هم در نوبت چاپ دارد. در این مصاحبه با او دربارهی «روایت چهل سال موسیقی ایران»، فضای سانسور، روانکاوی و وضعیت زنان در ایران گفتوگو کردهام.
برای شروع ممکن است کمی از خودت بگویی.
در یک اسفند ماهِ سرد در تهران متولد شدم. عاشق فیلم حسن کچل و شیفتهی جعبه ابزار بودم. در یک خانهی پرهیاهو و آرام در الهیهی تهران به دنیا آمدم و بزرگ شدم که هنوز فکر میکنم حیاطش قشنگترین گلها و درختهای دنیا را دارد. به شکلی ناامیدکننده امیدوار به بهبود جهانم ولی بویش را نمیشنوم.
سحر سخایی در «روایت چهل سال موسیقی ایران» میگوید: «این که من بودم. من بودم که پر از احساس راه داده نشدن در تمام بازیها بودم. بازیهای مردانه، بازیهای بزرگانه، بازهای جدی، بازیهای شوخی. انگار کسی عصارهی قلم نسل من را بیرون کشیده بود. موسیقیاش کرده بود شعرش کرده بود. کسی دردش آمده بود. درد واقعی.» نقطهی عطف ورودت به بازیهای بزرگانه، بازیهای جدیِ مردانه چه زمانی بود؟
آیا اصلاً واردش شدهام؟ از خودم این را چند باری پرسیدهام. آخریش همین چند شب قبل که دوست تازهای پرسید چی شد رفتی سراغ نوشتن و من فکر کردم عجب سوال خوبی. چی شد که رفتم سراغ نوشتن؟ من رفتم؟ ولی اگر بخواهم به سوالت جواب سرراستتری بدهم، میگویم ورودم به جهان جدی بزرگسالان سال دوم راهنمایی بود. شعرهایی نوشتم، تشویق شدم و فکر کردم دنیا عجب جای جالبیست. البته که اشتباه میکردم. از آنچه آن روز میدیدم به مراتب زیباتر و سختتر بود.
چه شد که تصمیم به تولید این پادکست گرفتی؟ از چالشها و لذتهای پروسهی تولید «روایت چهل سال موسیقی ایران» برایم بگو.
واقعیت ماجرا این است که من آن پادکست را تولید نکردم. من حتی به سختی میدانستم پادکست یعنی چی. شاید نباید اینها را بگویم. ولی من یک تکههای ۵۰۰، ۶۰۰ کلمهای نوشتم برای روزنامهی همشهری آن هم به شکل فشرده و روزانه در آن چهل روز. رضا شکراللهی نازنین اینها را گذاشت روی سایت «خوابگرد». محمود عظیمایی، سخاوتمندانه دست همکاری دراز کرد و گفت بیا اینها را پادکست کنیم. من هم فکر کردم چرا که نه. حالا که برمیگردم و به تجربهاش نگاه میکنم خیلی لذت و چالش از هم جدا نیست. درهم آمیخته است. نگران صدا و لحنم بودم. قسمت اولش را رفتم توی کمد اتاق ضبط کردم چون یکی خواب بود و میخواستم بیدارش نکنم. یعنی واقعاً برای من این پادکست یک چیز شخصی بود که قرار بود نهایت بیست تا از دوستانم دور هم بشنوند و احتمالاً به این صدای غمگین و بدآوا بخندند. در مورد خود نوشتهها ولی ماجرا فرق داشت. درست است که برای نوشته شدنشان زمان کمی صرف شد. بیاغراق بسیاری از آن سالها را در عرض نیم ساعت مینوشتم. وسط کار و مراجع دیدن و کلاس و تدریس. ولی آن تجربهای که منجر به آن نوشته شده بود سالها بود همراهم بود. من همیشه به این فکر کردهام که آدمیزاد را میشود با موسیقیای که دوست دارد سنجید و این سنجش و یافتن قرابتها درست هم باشد. شاید اشتباه کنم شاید هم نه. ولی بارها شده در مسیر سفرها یا مهمانیها، موسیقیهایی گذاشتهام و دیدهام که کی دارد چه حسی تجربه میکند. این نوشتهها و آن روایت چهل سال درک کردن موسیقی توی تنِ جامعه و روی زمین بود. زمینی و ساده.
به نظرم صدایت ملانکولیک و عمیق بود و آنقدر دلنشین که مثل یک آلبومِ موسیقی میمانست که خاطراتت را لا به لای آن ورق میزدی.
این که نشان محبت و صفای شماست و البته که صدایم طرفدار زیاد دارد ولی خیلیها هم بهم بد و بیراه گفتند. راستش صدایم خیلی غمگین است و واقعاً برای اینکه غمگین باشد تلاشی نمیکنم. این همان چیزیست که از جایی در درونم میجوشد که من بهش دسترسی ندارم و چه بهتر. هرچی که از دسترس آگاهی آدم به دور باشد ممکن است بتواند آدم را غافلگیر کند.
مطالعاتت در زمینهی روانکاوی به چه شکلی بر سبک نوشتاریات و موضوعاتی که انتخاب میکنی تأثیر گذاشته؟
من روانکاوی نبودم که نویسنده یا موسیقیدان شوم. من اول مینوشتم و موسیقی خوانده بودم و ساز میزدم و بعدها روانکاوی مثل یک ظرف آمد و همه چیزم را درخودش جای داد. از این بابت خودم را خوششانس میدانم. کشف روانکاوی برای من کشف خانه بود. خانهای که بالاخره توش آرام گرفتم. اینها را گفتم که بگویم این روانکاوی نیست که بر انتخاب موضوعاتم تاثیر میگذارد. این موضوعات مورد علاقهام بودند که مرا به سمت روشن روانکاوی و درک معنای رنج و شادی و آدمیزاد هل دادند. من در خود روانکاوی هم گریزانم از برچسبهای تشخیصی و فرموله کردن صرف و نگاه کردن اینجوری به آدمی که روان دارد و پویاست و زنده است. من آنجا هم دنبال راویام. دنبال اینکه به نویسندهی آن زندگی کمکی برسد و او روایتش را بازنویسی کند.
این تعادل بین فعالیتهای خلاقانهات بهعنوان نویسنده و آهنگساز و روانکاو چطور برقرار میشود؟ متوجه میشوی که یکی آن دیگری را تحت تاثیر قرار میدهد؟
شاید درستش این باشد که بگویم تعادلی برقرار نمیکنم و نمیشود که تعادلی بین اینها برقرار شود. من یک روزی بدون اینکه بلند به کسی بگویم پیش خودم پی بردم که نوازندگیام به خوبی نوشتنم نیست. خوب این نتیجهگیری سختی بود ولی امروز میفهمم که شاید این لحظه، مهمترین لحظهی زندگی من بوده. فکر کردم میتوانم نوازندهی خوبی باشم اما میتوانم نویسندهی شاخص و متمایزی باشم. همان موقعی بود که تازه کار حرفهای را داشتم در موسیقی پیش میبردم و نوازندهی گروه سیمرغ حمید متبسم و همایون شجریان بودم. از آن روزی که تصمیم گرفتم موسیقیدان تمام وقت نباشم، هم از موسیقی لذت بیشتری بردم و هم در نوشتههایم موسیقی شد یک عضو ثابت. واقعیت این است که من آدم تغییر و تحولم. این را پذیرفتهام و هیچ مشکلی بابتش ندارم. سرم را میگیرم بالا و میگویم عاشق هر سه تای این حوزهها هستم اما نقش هر کدامشان در زندگیام فرق دارد.
آیا بیان خلاقانه توانست به عنوان یک خروجی درمانی کارآمد در مورد تو عمل کند؟
گمان میکنم چیزی به نام خروجی درمانی اصلاً وجود ندارد. ما دردهایی داریم که قرار است اگر معنا گرفتند رنج شوند. رنج را میشود خاطره کرد، به یاد سپرد، روایتش کرد. درد ولی فقط باعث میشود به خودمان بپیچیم. حالا و با این توضیح کوتاه میتوانم بگویم اگر از بعضی از تجربیات سخت زندگیام نمیتوانستم بنویسم احتمالا هنوز داشتم بابتشان به خودم میپیچیدم. هنرمندان و آدمهایی که خلق میکنند شاید آدمهایی نباشند که با متر و معیار استانداردسازی شدهی نظامهای سلامت، سالم قلمداد شوند اما اغلب در ساختن شهرِ کوچک شخصیشان موفقاند. مهم این است که آن شهر دارد کار میکند. مهم نیست که با انتظار ما از یک شهر عادی و سالم چه قدر تفاوت داشته باشد. بزرگترین دستاورد روانکاوی و خلق برای من این بود که جراتم را برای خود بودن بیشتر کرد. همانقدر هم البته کمکم کرد روی این خود کار کنم.
تجربیات شخصیات از عشق، روابط و جداییها، چه تاثیری روی کارت گذاشته؟
معمولاً وقتی کسی اول کارهایم را میخواند و بعد خودم را میبیند جا میخورد. در نوشتن من آدم تلخ و غمگینی هستم و در زندگی و تعامل با آدمها بیش از اندازه گاهی سرزنده و عاشق زندگی. البته که به نظرم این چیز بدی نیست. این هم یک شکلِ بودن است. آن چیزی که به نام تجربهی زیسته میشناسیم، در منِ زندگی روزمره پنهان است و در نوشتههایم یکباره میزند بیرون. من همینقدر شاد و غمگینم. همینقدر امیدوار به عشق و ناامید از آن. فکر میکنم هر کسی که چیزی خلق میکند در نهایت از همینها بهره میبرد. از خراشهای عمیق و سطحی. از خاطره. از نبودنها و بودنها. چی جز این ما را آدمیزاد میکند؟ و چی بیش از این ما را راوی؟ نوشتن عریان شدن پیش چشم آدمهایی است که دارن با لباس تماشایت میکنند. عشق و رابطه هم همین است. اول در برابر یک نفر و بعد در برابر دنیا.
از بدو تاسیس جنبش «می تو»، روایتهای بسیاری دربارهی سوءاستفاده و خشونت جنسی روانشناسان و سینماگران منتشر شده. رشتهی دانشگاهی من هم، روانشناسی بالینی بود و در فضای کار، با روانشناسانی که بسیار مشهور بودند برخورد داشتم که از نفود و قدرتشان سوءاستفاده میکردند اما متاسفانه هیچ نهاد ناظری وجود ندارد که با آنها برخورد کند و مجوز کارشان را باطل کند. به نظرت برای مقابله با این وضعیت چه گزینههایی داریم؟ «می تو» کردن این افراد یا تشکیل یک کُلُنی متحد از روانشناسان متعهد و مسئول میتواند راهگشا باشد؟
فکر میکنم روانشناسی و روانکاوی در ایران دارد از دورهی کودکیاش خارج میشود. یعنی چهرههای جوان و درجهی یکی دارند در این فضا کار میکنند و آن استبداد محدودکنندهی قبلی دارد کم کم میشکند. فضا کوچک است و اخبار زود به همه میرسد. فضای مجازی که خدا حفظش کند! هم هست و آگاهی مردم هم دارد هی بیشتر میشود. حالا بسیاری آدمها میدانند درمانگر فقط باید در اتاق درمان ملاقات شود، درمانگر تحلیلی، آدمهای نزدیک یک خانواده را همزمان درمان نمیکند. پول از مریض قرض نمیکند و بسیاری موارد دیگر. ولی واقعیت دیگری هم هست. موقعیت درمانی، گره خوردن پر احساس دو روان در چهارچوبی امن و سالم است. درد دیرینهی آدمیزاد است که میرود به سمت همان یک چیزی که نباید برود. بخشی از موضوعِ سوءرفتار و سوءاستفاده برمیگردد به اینکه ظرفیت درمانگر برای کنترل و سالم نگاه داشتن فضای درمانی باید خیلی بالا باشد. این سلامت نفس و ظرفیت را هم نمیشود با مدرک و آزمون و امتحان تخمین زد. ولی گمان میکنم اوضاع دستکم در حوزهی روانکاوی که من اندک اطلاعی از آن دارم دارد بهتر میشود.
وقتی مشغول نوشتنِ رمان «تن تنهایی» بودی امیدوار بودی خوانندهی کتاب برداشت خاصی از آن بکند؟
امیدوار بودم بر من ببخشاید که در اولین داستانم رفتهام سراغ راوی دانای کل و پیش خودش نگوید عجب آدم متوهم و پرادعایی. حتماً هم یک عدهی کثیری گفتهاند. امروز ولی فکر میکنم کار خوبی کردم. هرکاری خواستم کردهام.
و حدیث نفسِ دوران دانشجویی خودت است؟
«تن تنهایی» داستانِ انتخاب است. ما گاهی با این فانتزیِ کودکانه و زیبا زندگی میکنیم که میشود انتخاب نکرد و زندگی را ساخت. این بزرگترین اشتباه آدمیزاد است. همیشه باید چیزهایی را نداشت تا چیزی را داشت. همیشه باید چشم را روی بخشی از قلب بست. «تن تنهایی» از این حیث حدیث من و آدمهایی شبیه من است اما خود داستان ربطی به زندگی واقعی من ندارد. اصولاً من در جستار نوشتن بیشتر پای بند واقعیت زندگی خودم هستم. رمانهایم کم و بیش ربطی به منِ واقعی ندارند.
اخیرا فیلم «وارونگی» را دیدم و از فیلم و موسیقی درخشانی که تو برای آن ساختی لذت بردم. دلیل کم کاریات در زمینهی موسیقی فیلم چیست؟
این هم از آن بازیهای من بود. دو سه تا موسیقی فیلم ساختهام و بیشتر هم به دلیل این بوده که در پروسهی نوشته شدن فیلمنامهی این فیلمها کمک کردهام یا حضور داشتهام. من آهنگسازِ حرفهای فیلم نیستم و اصلاً هم سواد تئوریک کافی در این زمینه ندارم. من تار میزنم و آدم خوشذوقی هستم و زندگیام آغشته به هنر است. اینهاست که شاید باعث شده باشد آن دو تجربهی ساختن یک نغمه برای یک داستان قابل قبول شده باشد. آنچه کمکم کرد موسیقی بسازم خود موسیقی نبود. اشرافم به دنیای داستان و قصه بود.
فکر میکنی مهمترین مسئلهای که زنان امروز در ایران با آن مواجه هستند چیست و چگونه به واسطهی کار خود به آن میپردازی؟
مهمترین مسئلهی یک زن همین است که بتواند فارغ از اینکه الان باید به عنوان یک زن چه کار کند کارش را بکند. زن یک مسئلهی سیاسی است. یعنی شده. او را به چیزی جز آنچه هست تبدیل کردهاند. زندگی روزمره را از ده سالگی تبدیل به سنگرِ مبارزه و مبارزهی چریکی کردهاند و این دختربچهی ده ساله وقتی به چهل سالگی میرسد آنقدر مبارزه کرده که گاهی از یاد میبرد اصلا برای چی از خانه آمد بیرون؟ آمده بود یک سطل ماست بخرد. مهمترین مسئلهی یک زنِ امروزی این است که جرات کند و بگوید چیزی به نام مهمترین مسئله وجود ندارد. هرچیزی اگر اصیل و شخصی نباشد اهمیت ندارد. من وقتی مینویسم به عنوان یک زن نمینویسم. توضیحش سخت است. من هم فکر میکنم باید جای دیگری بهش پرداخت.
منظورت این است که نمیخواهی کارت ماهیت جنسیتی و زنانه داشته باشد؟
نه مهمترین مسئله همین است که گفتم. ما گاهی احساس وظیفه میکنیم یک کاری کنیم و گاهی چیزی از درونمان میجوشد و میشود یک کار. گاهی هم این دوتا یک چیز است یعنی آن درد اجتماعی و زنانه یا مردانهای که تجربه میکنیم از درونمان میجوشد و میریزد بیرون. من فکر میکنم ما باید کار خودمان را بکنیم نه به عنوان یک زن یا هر صفت دیگری که بیاید و تعریفمان کند. این خیلی جرآت میطلبد البته. اینکه فارغ از فشار بیرونی و انتظاری که از تو به عنوان هر چه هستی میرود، بتوانی بایستی و در کشاکش یک لحظهی دردناک حتی قصهی عاشقانهات را بنویسی. اینکه نترسی که بگویند فلانی بیخیال است. من فکر میکنم واکنش نشان ندادن گاهی بزرگترین واکنش آدم به جهان بیرون است. امیدوارم این قید «گاهی» خوانده شود.
حجاب اجباری در این سالها و همهی آنچه در دو سالِ گذشته در ایران رخ داده چه تاثیری بر هویت حرفهای و نوشتارت داشته؟
من همیشه به یکی از دوستانِ کارگردانم میگفتم فیلم عاشقانه ساختن در ایرانِ امروز نشدنی است. تو باید مهمترین بخش یک عشق را ازش حذف کنی و هی کلمه بریزی توی دهان دو طرف چون امکان چیزی جز حرف نیست. حرف با نفسِ عشق خیلی تضاد و تعارض دارد. رابطهی عاشقانه خیلی شبیه رابطهی نوزاد با مادرش است. پیشازبانی و با لمس و نگاه و بو و دست. بدوی، شدید و تاثیرگذار. حالا حکایت این سوال حکایت ساخت فیلم عاشقانه است. من نمیتوانم به این سوال آن جوابی که دوست دارم را بدهم. بنابراین بهتر است خودم را ضایع نکنم. فقط میفهمم که خشم بیشتری در نوشتههایم دویده. خشم از این میزان انکار.
و سانسور چطور؟ تا به حال برای دور زدن سانسور مجبور شدی کارت را خودسانسوری کنی؟ چطور با این موقعیت کنار آمدی و چه چیزی از این تجربه آموختی؟
من اصلا نمیدانم نوشتن و خلق کردن بیرون این وضعیت یعنی چی. این معنایش این نیست که من وقتی دارم مینویسم فکر کنم این جمله یا صحنه را نباید نوشت چون مجوز نمیگیرد. این کار را میکنم اما ماجرا خیلی عمیقتر از این حرفهاست. سانسور یک جور تکلیف همیشه روشن است. یعنی تو قبل از اینکه در یک تجربه قرار بگیری پیشفرضهای محکمی داشته باشی. خوب این دیگر میشود یک تجربهی از پیش معلوم. رویاپردازی و رویابافی از آن حذف میشود. من با این موقعیت کنار نیامدهام. من مدام سعی میکنم فکر کنم آیا دارم با پیشداوری و یک نگاه سوپرایگویی به هر تجربه یا آدمی نگاه میکنم و از آن مینویسم یا این واقعا چیزی است که دارم در آن لحظه تجربه میکنم؟ سانسور شدن مداوم بلای بزرگی به سر فرهنگ و مردم آن فرهنگ میآورد. اتفاقا بزرگترین مصیبتش اصلاً در هنر و خلق، خود را نشان نمیدهد. در روابط و آدمها و اینجور فضاهاست که سانسورزدگی ناگهان خودش را به رخ ما میکشد. من از این تجربه هیچ چیز به درد بخوری نیآموختهام. من فقط حسرت میخورم به ذهنی که جای آزادی بزرگ شده و رشد کرده و در برابر یک موقعیت میتواند راحتتر از من آن را ببیند و باز باشد برای اینکه به اشکال گوناگونی آن را درک کند. یک جملهای دارد ابن عربی که میگوید نور حجاب است. سانسور این نور دائمی است. مسیری از پیش روشن که نمیگذارد ذهنِ خلاق در تاریکی خیال بسازد. این خیلی ترسناک است و من محصول این ترسم. من بینهایت از ابهام در برخی موقعیتهای زندگی واقعی میترسم. این را تازه فهمیدهام. خوب به من بگو اگر ابهام نباشد آدم اصلاً چطور عاشق شود؟ حالا داستاننویسی و خلق پیشکش. این آن بلای بزرگ سانسور است.
معمولا وقتی نوشتهات تمام میشود یا قطعهی موسیقیات را میسازی اولین فردی که راغبی کارت را با او به اشتراک بگذاری چه کسی است؟
هیچکس. مینویسم و میفرستمش برای آن کسی که قرار است چاپ یا منتشرش کند. همانجا لذتش تمام میشود. همانجا غم عالم میآید سراغم. ملالِ پس از فتح. غمناک مثل انتهای یک تنانگیِ عاشقانه. تمام میشود و فقط لازم دارم از خودم دورش کنم. من جشن گرفتن برای کار خودم را بلد نیستم. این باعث میشود بیشتر کار کنم و همین باعث میشود همیشه یک کمی ناراضی بمانم.
و بزرگترین برانگیزانندههای خلاقهتان برای کار هنری؟
من معمولاً موقع خلق کردن، یک مخاطب ذهنی دارم. حالا بسته به حال و هوا و دوره فرق دارد. مثلاً در طول نوشتنِ کتاب آخرم که در مورد کنسرت «راز نو»ی حسین علیزاده است و شش سال پر آشوب ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۲، مدام به این فکر میکردم که حالا فلانی دارد این را میخواند. حالا آن یکی دارد میخواند. این نگاهِ دور و نزدیک یک دیگریِ خیالی کمکم میکند تلاش کنم آن چیزی را بنویسم که برای او جالب توجه است. مثل بچهای هستم که دنبال نگاه پدرش است. آن پدر ولی هیچوقت فقط یک نفر نیست. همیشه به این فکر میکنم که آدمهای مختلفی دارند این متن را میخوانند و بنابر تجربهی هرکدامشان حالا آنچه میخوانند چطور تجربه میشود. گاهی هم اینطور میشود که میگویم جرات کن و این را بنویس با اینکه میدانی فلانی حتماً عصبانی میشود. ما همه یک ناظر خیالی یا واقعی داریم لابد. برخلاف نظر کیارستمی عزیز من فکر نمیکنم آدم در تنهایی آدمتر است. آدم در تنهایی هم میداند که از نظر یک عده وجود دارد. من این عدهی خیالی را همیشه با خودم دارم.
چهرهی جهان در چند سال گذشته تغییرات ژرفی را از سر گذرانده. با ویروس کرونا، کشتههای واکسن کرونا، جنگ در اوکراین و جنگ در خاورمیانه. چطور در این فضایی که دیوانهوار به نظر میرسد مینویسی؟ و این تغییرات چگونه در کارت منعکس میشوند؟
چهرهی جهان همیشه همین افتضاحی بوده که حالا هست. این رنج ما به عنوان معاصرین این اتفاقات است که شاید باعث شود فکر کنیم حالا اوضاع خیلی خراب است. خطکش ما برای سنجش بد یا خوب بودن وضعیت، در نهایت زندگی شخصیمان است. فکر میکنم متاسفانه یا خوشبختانه اگر آدم در دنیای کوچک شخصیاش حال خوبی تجربه کند میتواند از پس جهان نازیبا بربیاید. من دقیقا آن جاهایی از زندگیام متوقف شدهام که آسیبهای شخصی کوچک یا بزرگ خوردهام. جنگ خاورمیانه حتماً غمگینم میکند اما میتوانم آن را سریعتر تبدیل به بخشی از نوشتنم کنم. ولی در مورد آسیبهای عاطفی و روابط شخصی موضوع متفاوت است. گاهی برای سوگواریِ پایان یافتن یک رابطه، آدم ده سال زمان میخواهد. من فقط در یک دورهی زمانی برای مدت طولانی چیزی ننوشتم و هنوز هم فکر میکنم بخشی از آن اتفاق با من است و آن هم هواپیمای اوکراینی ۷۲۵ بود. هنوز هم فکر کردن به چهرهی ریرا و الوند و نگار و پونه کاری باهام میکند که میتوانم بنشینم یک گوشه و فقط فکر کنم که: چرا؟ به دوست نزدیکم میگفتم باید برویم روی بازویمان یک تتو بزنیم : باورم نمیشود. من هنوز خیلی چیزها باورم نمیشود!
این فاجعه بازتابی هم در کارهای تو داشته؟
من خوب یا بد با تاخیر به اتفاقات میتوانم بپردازم. یعنی حتی در زندگی خودم هم طول میکشد تا بفهمم چی شد. تاثیر این اتفاق بخصوص ولی برای خودم بخصوص در جستاری که دربارهی مو نوشتم «هزار دل به یکی تار مو» که پادکستش را سحر دولتشاهی خوانده مشخص است. آنجا من بدون اینکه بخواهم دیدم هی دارم مینویسم دنیایی که در آن بچهها رنج بکشند دنیای خوبی نیست. در بازنویسی تعداد این ارجاعات را کم کردم ولی فکر میکنم که این شکل دیدن دنیا، که در آن بچهی هشت یا پنج یا ده ساله چنان پایانی داشته باشد چیزی بود که برایم در آن اتفاق تجسد یافت. ببین.. آدم یک چیزهایی را میداند و یک چیزهایی را تجربه میکند. ما قرار نیست همهی رنجها و وحشتها را تجربه کنیم و حالا داریم تجربه میکنیم. بین دانستن با سر و با قلب فرق هست. آن هواپیما توی قلب یک آدمهایی سقوط کرد و سوخت. ما چیزی که میشد بدانیم را تجربه کردیم. این خیلی دردناک است.
چه پادکست درخشانی هم بود. «قرار نبود ما عینیت یافتن تمام کلمات را تجربه کنیم. بعضی چیزها قرار بود کلمه بمانند.» و ادبیات و سینمای مورد علاقهی سحر سخایی؟
مدتهاست به این سوال فکر نکردهام. گراهام گرین و میلان کوندرا و داستایوفسکی را خیلی دوست دارم. جستار نوشتن و جستار خواندن را هم بسیار زیاد دوست میدارم. در مورد سینما هم چند سالی است هرکس ازم میپرسد بهترین فیلمی که این اواخر دیدی؟ میگویم on body and soul یک عاشقانهی درجهی یک بود. ولی راستش خیلی اهل فیلم دیدن نیستم. چند سالیست سفر رفتن و پرسه زدن در شهر را به فیلم دیدن ترجیح میدهم!
در سالهای اخیر ادبیات نانفیکشن (مستند-داستانی/ ناداستان) رواج زیادی در ایران یافته. با توجه به اینکه در این ژانر مینویسی، ارزیابیات از این نوع ادبیات چیست؟
من وقتی شروع به نوشتن کردم فکر کردم داستاننویس شدن منتهای آرزوی من است. امروز که به مسیری که آمدهام نگاه میکنم میبینم چه قدر خوششانسم که مسیرم افتاد به جستار نوشتن و مستند و خاطره نوشتن. حالا اسمش ناداستان باشد یا مستند یا هرچی. فکر میکنم وقتش بود که این جامعهی تشنهی واقعیت خودش دست به کار شود و واقعیت خودش را داستان کند. مرز اینها خیلی درهم رفته است. برای خودم مایهی خوشحالی است که بازار این ژانر به زبان فارسی دارد پرمایه میشود. این باعث میشود من و آدمهایی مثل من منابع الهام و فهم بیشتری داشته باشیم و فقط به انگلیسی یا کار ترجمه رجوع نکنیم. چیزی که بارز است این است که عطش مخاطب هم برای اینکه با یک اثر نسبتاً واقعی مواجه باشد بیشتر از یک قصه و داستان است. این را در اینستاگرام هم میشود دید. در لذت تماشا کردن آدمهایی که نسبت به ستارگان سینما آدمهای عادیتر و واقعیتری هستند یا اینطور وانمود میکنند. این دید زدنِ زندگی واقعی، هم زدن تاریخ معاصر یا تاریخ دورتر و هرچیزی از این دست حتماً ما را به بینش و درک بهتری میرساند. من با خواندن کتاب دوست عزیزم مهراوه فردوسی از ماجرای شاهرخ و سمیه یک دور زندگی خودم را در دههی هفتاد هم زدم. اینجا انگار آدم بهتر میتواند خودش را بدواند توی دل آن کتاب و بخشی از نوشته شود. دستکم امروز اینطوری فکر میکنم.
چه زمانی رمان جدیدت را میخوانیم؟ و موضوعش چیست؟
من رمانی نوشتهام که بازنویسیهای فراوانی شد و حالا نسبتاً آماده است و اسمش را هم گذاشتهام «چهار روز و ده سال» و یک کتاب مستند-داستانی که اسم آن هم «باغهای گمان» است. دومی در مورد سالهای ۱۳۷۶ تا۱۳۸۲ است یعنی از کنسرت «راز نو» تا کنسرت «به تماشای آبهای سپید». نمیدانم کی میرسد توی کتابفروشیها. ولی امیدوارم این اتفاق بیافتد!