سیتسی دنگرمبا، نویسنده زیمبابوهای در آخرین اثرش«این تن غمدیده» (بخش پایانی تریلوژیاش)، روایتگر زندگی زنی به نام تامبودزای است که در جستجوی کار و سرپناهی دائمی، در شهر هراره در هاستلی اقامت دارد که به خاطر قوانیناش در رابطه با محدودیت سنی به او فشار میآورد تا آنجا را ترک کند. سیتسی دنگرمبا با انتقاد از ساختار حاکم بر جامعه زیمبابوه، به نقد وضعیت زنان در این جامعه و تداوم نظام مردسالاری میپردازد و با هوشمندی، روایتی تاثیرگذار و تروماتیک از زوال و رستگاری را روایت میکند. به همین دلیل خواندن «این تن غمدیده» برای خواننده ایرانی، تجربهای دردناک همراه با همدردی است. دنگرمبا در سال ۲۰۲۲ به دلیل در دست داشتن پلاکاردی که در آن خواستار اصلاحات سیاسی در زیمباوه بود بازداشت و در دادگاه محاکمه شد. او یکی از منتقدان سرسخت دولت امرسون منانگاگوا بوده که به فساد و نقض آشکار حقوق بشر محکوم شده است. «این تن غمدیده» در سال ۲۰۲۰ نامزد دریافت جایزه بوکر شد. خورشید رضوانی گیل کلایی به تازگی کتاب را به فارسی ترجمه کرده است. در این مصاحبه با دنگرمبا درباره این رمان و تجربههای زندگیاش به عنوان یک نویسنده زن در یک جامعه عقبمانده و مردسالار، جنبش می تو و مسائل آن، حقوق زنان و مبارزات آنها و نیز مرز میان نویسنده بودن و فعال سیاسی بودن گفتوگو کردهام.
عنوان کتاب شما الهام گرفته از مقاله تجو کول با عنوان «Unmournable Body» است که در سال ۲۰۱۵ در نیویورکر بعد از بمبگذاری در شارلی ابدو در پاریس منتشر شد. تجو کول از ما میپرسد که چرا برای مرگ بعضی اجساد سوگواری میکنیم اما برای مرگ برخی دیگر نه؟ چرا مرگ بعضیها رسانهای میشود اما مرگ برخی دیگر با سکوت مواجه میشود؟ او به تفاوت واکنشهای جهانی به تراژدیها بر اساس جغرافیا، نژاد و سیاست میپردازد.
بله، دریافت شما از عنوان کتاب و شخصیت تامبودزای درست است. عنوان «این تن غمدیده» از مقاله سال ۲۰۱۵ تجو کول به نام « Unmournable Body» الهام گرفته شده. با حرفش موافق بودم. مقایسه او درباره غم و اندوه عمیقی بود که پس از قتلهای شارلی ابدو در پاریس در ۷ ژانویه رخ داد و طی آن ۱۲ نفر به قتل رسیدند و ۱۱ نفر دیگر زخمی شدند. من در حال حاضر از اینترنت آلمانی استفاده می کنم و ۱۲۵۰۰۰۰ مدخل در این مورد وجود دارد. تعداد پیامهای تسلیت که به فرانسه ابراز شده را نمیدانم اما یادم میآید هشتگ #IAmCHarlieHebdo #من_شارلی_ابدو_هستم، تقریباً در همه جا و به شکل گستردهای در بیشتر شبکههای اجتماعی غربی که در آن زمان به آن دسترسی داشتم به چشم میخورد.
در ۲ آوریل، مردانی مسلح به کالج دانشگاه گاریسا در شهر گاریسای کنیا یورش بردند و ۱۴۸ نفر را کشتند و بیش از ۷۹ نفر را مجروح کردند. جالب اینجاست که واژه استفاده شده در گزارشها واژه «کشته» است نه مانند حمله به شارلی ابدو که از واژه «قتل» استفاده کردند. ۲۸۱۰۰۰ مدخل در این باره وجود دارد اما این موضوع دغدغه شبکههای اجتماعی نبود. من از دانشگاهی در اروپای شرقی شنیدم که در حمایت از دانشجویانی که در گاریسا به قتل رسیدهاند، روی زمین دراز کشیدند(نوعی اعتراض که شرکت کنندگان در آن دراز میکشند گویی مردهاند و شکلی از نافرمانی مدنی غیرخشونتآمیز است) اما در اینترنت آلمانی که الان به خاطر اینکه در هامبورگ هستم از آن استفاده میکنم، هیچ اشارهای به این موضوع پیدا نکردم. بنابراین، زندگی یازده نفر در پاریس ارزش بیش از یک میلیون مدخل اینترنتی را هشت سال پس از آن رویداد دارند، در حالی که زندگی ۱۴۸ نفر در گاریسا (یعنی بیش از ده برابر تعداد مقتولان پاریس)، تنها به اندازه حدود یک پنجم آنها ارزش ارجاع دارد. اگر بزرگداشت را به عنوان نشانهای از سوگواری و ماتم بدانیم، میتوان مشاهده کرد که در مقایسه با مرگهای مربوط به شارلی ابدو، برای مرگهای مربوط به گاریسا، سوگواری کمی وجود داشته است. این موضوع اتفاقی نیست. قوانین بردهداری آمریکا بر این باور بود که ارزش زندگی یک فرد سیاهپوست دو سوم زندگی یک فرد سفیدپوست است. ما عواقب این امر را در ساختار امروزی جهان میبینیم. از نظر تو کتاب من، تلخ است. من واژه انجمن قلم انگلیس یعنی «سرسختانه» را ترجیح میدهم.
حق کنترل بر بدن یکی از محورهای اساسی جنبش «زن، زندگی، آزادی» در ایران بوده است. انتخاب نوع پوشش، کنترل بر بدن زن و حتی حق سقط جنین (که در ایران غیرقانونی است) همواره موارد چالش برانگیزی برای زنان ایران بوده است. عنوان کتابتان، جدا از مقاله تجو کول، فورا توجه را به بدن زنان معطوف میکند. در مورد اهمیت بدن زنان که بیانگر نگرشهای اجتماعی گستردهتری بگویید.
داشتن حق اختیار زنان بر بدنشان پیش درآمدی اساسی برای آزادی فردی و اجتماعی زنان است. همه جوامع شیوههایی برای کنترل بدن زنان در خدمت نظام مردسالاری دارند. به عنوان مثال، صحنهای در رمان (این تن غمدیده) که لباسهای گرترود در ایستگاه اتوبوس توسط گروهی که فکر میکنند لباسش بیش از حد بدن نما است پاره میشود – گروهی که شامل زنان و خود راوی یعنی تامبودزی هم هست، یک روش کنترل بر نحوۀ پوشش زنان است و ایجاد ترس در مورد بدن آنها که اگر آن را به شیوه خاصی نپوشانند با آنها مقابله میشود. مدتی است که در زیمبابوه اینگونه به زنان حمله نمیشود اما زمانی این نوع حملات وجود داشت و بسیار رایج بود. در آن زمان حتی پوشیدن شلوار هم میتوانست باعث چنین حملاتی شود. امیدوارم که وقوع کمتر اینگونه حملات نشان دهنده ظرفیت رو به رشد جامعه برای پذیرش بدن زنان در زیمبابوه باشد. از این منظر همدلی با مبارزات زنان در ایران که شرایط بسیار سختتری دارند برای من آسان است. سقط جنین هنوز در زیمبابوه غیرقانونی است، مگر در موارد خاص و گرفتن مجوز برای مورد خاص میتواند آنقدر طول بکشد که دوره قانونی سقط جنین حتی در این موارد خاص گذشته باشد. اخیراً شاهد احیای برخی صداهای مترقی در زیمبابوهایم که به این موضوع اشاره میکنند که سقط جنین یک مسئله سلامت جنسی و حق تمامیت جسمی برای زنان است، اما این موارد بسیار اندکاند. این یک موضوع شدیداً سیاسی است چون زیمبابوه یک جامعه بسیار محافظهکار و مردسالار است و اکثر مقامات مسئول حکومت قبل از اینکه از حق سقط جنین طرفداری کنند، مجبورند که درباره آن به طور جدی فکر کنند.
ما ایرانی ها، سالگرد کشته شدن مهسا امینی به دست گشت ارشاد را پشت سر گذاشتیم. در یک سال گذشته تعداد زیادی از هموطنهای من در جریان ناآرامیهای ایران کشته و تعداد زیادی بازداشت و شکنجه شدند. الهه محمدی و نیلوفر حامدی که خبر کشته شدن مهسا امینی را پوشش دادند هنوز در زنداناند خود شما در سال ۲۰۲۲ به دلیل در دست داشتن پلاکاردی که در آن خواستار اصلاحات سیاسی بودید بازداشت و در دادگاه زیمبابوه محاکمه شدید. خودتان را یک اکتیویست سیاسی می دانید یا فقط یک نویسنده؟ آیا بین نویسنده بودن و فعال سیاسی بودن تفاوت قائل میشوید یا به آنها به عنوان نقشهای مکمل هم نگاه میکنید؟
من از مرگ مهسا امینی که گفتهاند در کما بوده اطلاع دارم، هرچند شاهدان عینی نیز گواه این واقعیتاند که او به طرز وحشیانهای مورد ضرب و شتم قرار گرفته و ممکن است بر اثر ضرب و شتم و سکته مغزی یا خونریزی مغزی فوت کرده باشد. من هم میدانم که مهسا امینی از قوم کُرد بوده، قومیتی که زنان را ملزم به پوشاندن موهای خود نمیکند.
در اینجا دو سوال برای من مطرح میشود. اولاً، چرا افرادی که فرهنگ خاصی دارند، مجبورند از فرهنگ مسلط پیروی کنند؟ ثانیاً، چرا زنان در یک فرهنگ مسلط تحت قوانینی قرار میگیرند که نحوه لباس پوشیدن آنها را کنترل میکند و اینکه آیا موهایشان پوشیده است یا نه؟ خیلی عجیب است که قانونِ پوشاندن مو هنگام عبادت حتی در برخی از کلیساهای اصلی مسیحی هم حذف شده است. همزمان، فرقههای زیادی در زیمبابوه آن را دوباره ابقا کردند. به این ترتیب، من به عنوان زنی که بخشی از یک جامعه محلی و جهانی زنانه و فمینیستی است، به چنین پرسشهایی علاقمندم و در کارم با آنها درگیرم. من خودم را نویسنده میدانم، اما برای شنیدن صدایم باید فعالیت کنم، بنابراین عدهای هستند که مرا یک فعال (اکتیویست) خطاب میکنند. در ادامه پاسخ من به این سوال باید بگویم که من همیشه درباره خشونت علیه زنانی نوشتم که ترجیح میدهند به شیوه خاصی که نظام مردسالاری برای کنترل به آنها دیکته کرده است لباس نپوشند. شرایط زیمبابوه از این نظر متفاوت است که حجاب اجباری در قانون تصویب نشده است و چنین زنانی میتوانند به دنبال حمایت پلیس باشند و در واقع توسط پلیس حمایت شدهاند. فکر میکنم به خاطر همین حمایت پلیس است که گفتم چنین حوادثی در حال کم شدن است.
از بدو تاسیس جنبش می تو، روایتهای بسیاری درباره سوءاستفاده و خشونت جنسی و حتی تجاوز جنسی روانشناسان و سینماگران مرد منتشر شده. خود شما روانشناسی و سینما خواندید. این جنبش باعث شکلگیری گفتوگوهایی در مورد مفهوم رضایت و جایگاه نفود و قدرت و سوءاستفاده از آن شد. فکر میکنید چنین جنبشهایی در ایجاد تغییر در مورد وضعیت زنان چقدر موثرند؟
من به تغییر و پیشرفت به سمت جامعهای بهتر اعتقاد دارم. میدانم که روندی طولانی و کند است. با این حال، معتقدم که هر صدایی و هر کنش فیزیکی که روی این تغییر مترقی اصرار ورزد، همه گامهایی به سمت پیشرفتاند. بسیاری از ما زنان، زندگی بهتری را برای زنان در طول عمر خود تجربه نخواهیم کرد، اما کار ما بخشی از پیشرفتی خواهد بود که تضمین میکند نسلهای آینده زنان، زندگی آزادتر و برابرتری نسبت به حال حاضر داشته باشند.
به همین دلیل خودم را متعهد میدانم که به نابرابریهای جنسیتی در نوشتههایم چه داستانی و چه غیرداستانی و در فیلمسازیام اشاره کنم که البته آن هم با نوشتن شروع میشود. من فکر میکنم که یکی از کارکردهای روایت، ساختن جامعه و ایجاد انسجام حول مجموعه خاصی از ایدههاست. من شیوهای از روایت را دوست دارم که به شکلی مسالمتآمیز اجازه میدهد ایدههای مختلف درباره یک موضوع به تصویر کشیده شود، حتی زمانی که دیدگاه نویسنده روشن است. ترجیح میدهم به جای ارائه دیدگاههای سفت و سخت و بی انعطاف، با خوانندگان و بینندگانم گفت وگو کنم. به همین دلیل با وجود اینکه من یک راوی (داستان گو) هستم، گاهی لازم میدانم که از بدنم برای پیوستن به افرادی که ایدههای خود را به صورت فیزیکی بیان میکنند، استفاده کنم. من نمیتوانم در خانه بمانم و به این فکر کنم که دیگران باید حرفهای مرا بخوانند و با کسانی که به روشهای مختلف ابراز عقیده میکنند، اعلام همبستگی نکنم. توانایی من در نوشتن یک امتیاز تحصیلی و تربیتی است. تعداد بسیار کمی از مردم از این امتیاز در زیمبابوه برخوردارند. احساس میکنم نادیده گرفتن شیوههای روایت زندگیشان نوعی بیاحترامی به خودم هست. رفتن به خیابان، به نظر من، روایتی است که به صورت فیزیکی بیان شده است زیرا امکان بیان آن به غیر از این شکل به گونهای دیگر وجود ندارد تا به گوش مقامات دولتی برسد. دوست دارم این ضرب المثل قدیمی را تکرار کنم که میگوید همه چیز به سراغ کسی میآید که منتظر است، همانطور که همه چیز به سراغ کسی میآید که صبر کرده و با درایت عمل میکند.
در جوامعی مانند ایران و فضایی که در رمانتان به تصویر کشیدید، به دلیل بیعدالتی اجتماعی و نابرابریها، عده خاصی از مواهب و حقوق انسانی برخوردارند و بقیه باید برای بقا و رسیدن به ایدهآلهایشان بجنگند. آیا سرنوشت تامبودزای سرنوشت تمام مردمی است که در زیمبابوه زندگی میکنند؟ چطور در چنین جامعه ای، آدمها میتوانند از پا در نیایند؟
جامعه زیمبابوه کاملاً بر اساس شکاف طبقاتی و بی عدالتی استوار است. ما طبقه ممتاز و حامیان آنها را داریم – من از کلمه خوششانس استفاده نمیکنم –کسانی که به اندازه کافی در دستکاری مهارت دارند و بیرحماند که میتوانند از سیستم و قانون اساسی، سوء استفاده کنند و این کارها را به قیمت رنج اکثریت مردم میکنند. بله، سرنوشت تامبدوزای، سرنوشت مردم محروم زیمبابوه است. این رمان همچنین بیانگر ناامیدی ناشی از احساس خیانت است که از زمان استقلال مردم زیمبابوه را دربر گرفته است، زیرا جنبش آزادیبخش وعده برابری، فرصت و زندگی بهتر را به همه زیمبابوهایها داده بود، در حالی که واقعیت این است که کیفیت زندگی بیشتر مردم زیمبابوه بدتر از رژیم استعماری و دست نشانده یان اسمیت بود که در سال ۱۹۷۹ سقوط کرد و در ۱۸ آوریل ۱۹۸۰ به استقلال زیمبابوه منجر شد. سوءتغذیه شدید کودکان زیر پنج سال و همچنین مرگ و میر مادران در حال افزایش است که فقط دو شاخص را به شما نشان میدهد. در عین حال، من تامبودزی را به طور کامل به خاطر وضعیتش تبرئه نمیکنم. او دیدگاهها و شیوههای رفتاری خاصی دارد که خودخواهانه و بیرحمانه است، لذا او خود بخشی از مشکل است. من همیشه میگویم که رهبران زیمبابوه مثل زیمبابوهایهای معمولی متولد میشوند. بنابراین، به نظر من، این مشکل که ما رهبرانی داریم که به ملت خدمت نمیکنند، مشکلی فراگیر در جامعه زیمبابوه است. در نتیجه نمیتوان انتظار داشت که سیاست آنچه را که ساختار جامعه ایجاد کرده حل کند. ما مردم، قبل از اینکه انتظار داشته باشیم که تغییرات بهتری در سطح ملی اتفاق افتد، باید طرز فکر و عملکرد خود را با روشهای بهتر تغییر دهیم. یک جاده ناهموار طولانی است اما معتقدم که میتوانیم آن را طی کنیم.
این رمان نشان میدهد که چگونه یک شخصیت شکننده توسط جامعه و سنتهای خانوادگی در هم میشکند. ما خواننده یک سفر روانی دلخراشیم. از پایان کتاب شما ذوقزده شدم. چه شد این پایان نسبتاً خوش و امیدوارکننده را انتخاب کردید؟
من به عنوان یک زیمبابوهای، کشورم و هموطنان زیمبابوهایام را دوست دارم، حتی کسانی که از کارهای مخربشان بیزارم و آنها را سرزنش میکنم، از جمله خود تامبودزی را. اگرچه من از توصیف مشکلات خود و ریشههای تاریخی متاخر و قدیمیتر آنها ابایی ندارم اما همچنان دلم میخواهد که موفق شویم و مثبت پیش برویم. فکر میکنم شیوهای که داستانهایم را تمام میکنم میتواند مسیر احتمالی بهتری را در آینده نشان دهد.
رمان شما، رمان تاریخی بسیار تلخی است. راوی رمان دوم شخص است. انگار خودش هم باورش نمیشود تمام این مصائب و تروماهایی که پشت سر گذاشته بر یک نفر، بر خودش گذشته. «چطور چنین چیزی ممکن است و تمام هم نمیشود.» چرا راوی دوم شخص را برای بیان این داستان انتخاب کردید؟
شیوا، این داستان آنقدر دردناک بود که نتوانستم آن را به صورت اول شخص بنویسم. خیلی ساده نتوانستم صدای روایی مناسبی در اول شخص پیدا کنم. من هم از خودم پرسیدم اگر برای من خیلی سخت بود برای یک خواننده چطور خواهد بود. سعی کردم با راوی دوم شخص مشکل را حل کنم و این انتخاب برای هدفی که در ذهن داشتم کاملاً جواب داد.
یکی از برداشتهایی شخصی که با خواندن کتابتان داشتم این بود که چطور دیگرانی که در موقعیتی هستند که برای بقا میجنگند را از زاویه دیدِ امن خودمان، زاویه دید اخلاقی و وجدانیمان قضاوت یا محکوم میکنیم. کاری که معمولا آدمها میکنند. تامبودزای خیلی تلخی چشیده پس هیچکس جز خودش اجازه قضاوت در مورد شرایط و تصمیمگیریهایش را ندارد. غیر از این است؟
بله، من موافقم که ما به راحتی دیگران را قضاوت و محکوم میکنیم. کسانی که در موقعیتهایی قرار میگیرند که برای بقا میجنگند. به هر حال فکر میکنم دلیلش، عدم درک آنچه دیگران از سر میگذرانند است. به همین خاطر برای من مهم بود که آزمونها و تلاشهای تامبودزی و واکنشهای او به آنها را روایت کنم. واکنشهای او همیشه درست نبود و در واقع اغلب کاملاً خودخواهانه بود اما در ذهنم میخواستم بگویم که چنین آدمی هم مثل دیگران سزاوار همدردی و درک یعنی سوگواری است.
در این کتاب نگاهی دقیق داشتید به این که چطور زنستیزی و درگیریهای طبقاتی در زیمبابوه پسا استعماری شکل گرفته است. ما همه جلوههای مختلف زنستیزی را تجربه کردهایم. مردسالاری و ریشههای روانشناختی عمیقاش در فصل فصل «این تن غمدیده» مشهود است. آیا خودتان شخصا این زن ستیزی را تجربه کردهاید؟
یقیناً در زندگیام با زن ستیزی مواجه شدهام. من فرزند دوم از خانوادهای با چهار فرزند هستم که بزرگترین و کوچکترین آنها برادرانم هستند. میتوانی تصور کنی که وضعیت یک جامعه مردسالار محافظه کار چگونه بود. من تا زمانی که ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم، هرگز نتوانستم با هیچ یک از اتومبیلهای خانوادگی رانندگی کنم! لذا بله، من از تجربیات خودم از زن ستیزی که در جامعه من وجود دارد مینویسم. مشاهده من از جامعه به من نشان داد که این وضعیت در خانواده من یک موقعیت استثنایی نیست بلکه یک وضعیت ذاتی در جامعه است. من در مورد اتومبیل خانواده گفتم. البته اوضاع برای من به بدی دیگران نبود. پدر و مادرم هر دو اصرار داشتند که دخترانشان تحصیلات خوبی داشته باشند و بنابراین تجربه من از زن ستیزی به اندازه موقعیتهایی که بسیاری از زنان دیگر در زیمبابوه تجربه میکنند وحشتناک نبود.
«این تن غمدیده» بازتابی از گذشته است و این که گذشته چگونه میتواند ما را تعریف کند. او میان میل عمیقش برای فراموش کردن گذشته و ناتوانیاش برای فراموش کردن گیرافتاده است. آیا میتوان گذشته را فراموش کرد؟ یا همیشه گرفتار گذشتهایم و این گذشته دست از سر ما برنمیدارد؟
بله، یکی از موضوعات اصلی کتاب این است که چگونه گذشته ما بر مسیر زندگیمان تأثیر میگذارد. با این حال، من فکر نمیکنم که ما تا ابد قربانی گذشته خود باشیم. خود تامبودزی مرتکب چندین اشتباه میشود. اگر او در مقاطع خاصی از زندگی خود دست به انتخاب متفاوتی میزد ممکن بود زندگی متفاوت و بهتری داشته باشد. اشتباهات او و شکست او در انتخابهای رهاییبخش در لحظات حساس، چیزی است که او را به یک شخصیت تراژیک تبدیل میکند. برای من خیلی مهم بود که او در پایان رمان تصمیم درستی بگیرد که زندگیاش را در مسیر مثبتی قرار دهد.
در مصاحبه با گاردین گفتید «واقعاً نمیخواستم زیمبابوه را ترک کنم. فکر میکنم حالا، پس از کودتا، جایی است که میبینم مطلقاً هیچ فرصتی برای من در این کشور وجود ندارد.» که انگار شرح حال بسیاری از ما ایرانیهاست. آیا مهاجرت به غرب، تنها راه نجات از وضعیت نکبتبار زندگی در یک جامعه غیردمکراتیک و زن ستیز است یا گزینه دیگری هم وجود دارد؟
من فکر میکنم تجربه غربی بخشی از راه حل است. جهان گلوبالایز (جهانی) شده است و این جهانی شدن (گلوبالیزه شدن) تا حدی پیش میرود که حتی فکرش را هم نمیتوانیم بکنیم. به اعتقاد من در مقایسه با دانش محدودی که در محیط کوچکمان ممکن است به دست آوریم به دانش بیشتری نیاز داریم. به هر حال، کشورهای شمال غربی(منظور کشورهای اروپایی است) تنها به این دلیل تبدیل به یک قدرت جهانی شدند که برای کاوش و یادگیری در مورد سرزمینهای دیگر گشوده بودند و بله، همچنین کشتار و استثمار بیرحمانه مردمان دیگر.
در عین حال، بسیاری از علوم شمال غربی ناشی از سنتهای علمی قدیمیتر مربوط به شرق است. آنها یاد گرفتند. قرنها طول کشید، اما آنها یاد گرفتند. من همینطور به شیوه آرایش شخصی آدمها و اینکه چگونه خالکوبی در جهان امروز همهجا وجود دارد نگاه میکنم. همچنین به جواهراتی مانند حلقههای بینی قبایل آفریقایی که جامعه شمال غربی چند دهه پیش به آنها نگاه تحقیرآمیزی داشت. به نظرم نگاه بسیار نابخردانه در قرن بیست و یکم ما را عقب نگه خواهد داشت. با این حال من جا به جایی یا مهاجرت را راه حلی نهایی نمیدانم. همیشه میتوان حتی در مهاجرت نیز از راه دور برای پیشرفت کشور تلاش کرد و همچنین میتوان به کشور خود بازگشت. زندگی من به طور غیرمنتظرهای به سفر تبدیل شده و بنابراین در حالی که زیمبابوه را خانه خودم میدانم، فکر نمیکنم که این موضوع مانع از مشارکت من در تجربیات غنی و امیدوارکننده در جاهای دیگر شود
نقش ادبیات و داستاننویسی را در پیشبرد جایگاه و حقوق زنان، نه فقط در زیمبابوه، بلکه در سطح جهانی چه میدانید؟ به نظر شما ادبیات در مبارزه علیه این وضعیت غیر انسانی چه وظیفهای دارد؟ و وظیفه رماننویس چیست؟ آیا چنان که نورتروپ فرای یا رولان بارت میگویند ادبیات فقط ادبیات است و نویسنده تعهدی به جامعه ندارد یا آن چنان که سارتر میگوید ادبیات صرفا برای ادبیات نیست بلکه بایستی به جامعه و مردم متعهد باشد؟
به نظر من ادبیات یکی از اقدامات مهم در پیشبرد حقوق زنان در زیمبابوه است. در ادبیاتم سعی میکنم شخصیتهایی خلق کنم که مردم عادی زیمبابوه بتوانند با آنها ارتباط برقرار کنند و خودشان را در آنها بشناسند. سعی میکنم مشکلات شخصیتها را به گونهای روایت کنم که این مشکلات قابل لمس باشند، بدون اینکه خواننده احساس کند مورد حمله واقع شده و با آن احساس بیگانگی کند. به این ترتیب ادبیات میتواند به تشریح شرایط اجتماعی برای مردمی که احساسات خاصی دارند اما قادر به بیان آن نیستند کمک کند. به نظر من مهم است که خود و مسائل خودمان را بیان کنیم. ادبیات مثل نگاه کردن به آینه است. آینه در واقع منعکس میکند و فرد این فرصت را دارد که بگوید: «من میتوانم در این جنبه خاص پیشرفت کنم، آن جنبه دیگر درست به نظر میرسد اما این جنبه سوم نیز میتواند متحول شود.» اینها انواع گفتوگو است که میخواهم با ادبیاتم بین زیمبابوهایها به وجود آید.
از نویسندگان زن مورد علاقهتان که کارشان را دنبال میکنید و الهامبخش شما بودهاند و کتابهای تاثیرگذاری که در دوران نوجوانی و بعدتر خواندید و هنوز در لیست محبوبترینهایتان است برایم بگویید.
نویسندهای که بیش از همه آثارش روی من اثر گذاشته، تونی موریسون بوده است. او همواره زندگی، دیدگاهها و تجربیات زنان سیاه پوست را در نوشتههایش روایت کرده و هرگز از این کار دست نکشید. این کار او در واقع تایید کار من بوده. من عاشق تخیل و بیباکی او بودم. او در زمانی این رمانها را نوشت که هنوز داستانهای بردهداری آن سوی اقیانوس به ژانر تبدیل نشده بودند. امروز به دلیل جهانی شدن صنعت ادبی، یافتن نوشتههای الهامبخش برایم دشوار است با این حال، چند عنوان برجسته به ذهنم میآید. یکی از آنها «یک صدای کوچک» اثر سانتانو باتاچاریا است. دیگری «مستعمره» اثر آدری مگی است.
معمولاً وقتی نوشتن کتابهایتان را تمام میکنید به اولین کسی که آن را میدهید تا بخواند کیست؟
خودم اولین کسی هستم که نوشتهام را میخوام. ایجنتام نفر بعدی است. من به هیچ انجمن نویسندگان تعلق ندارم چون تعداد نویسندگان حرفهای در زیمبابوه خیلی کم است به ویژه زنان نویسنده.
زیمبابوه سالهای طولانی تحت استعمار بریتانیا بوده. رمان شما در دوره پسا استعماری نوشته شده. مهمترین دستاورد استقلال زیمبابوه برای مردم این کشور چه بوده؟ اگر بخواهیم مقایسهای بین دوران استعمار و بعد از استعمار در زیمبابوه داشته باشیم.
فکر میکنم جواب این سوال را قبلا دادهام. به نظرم مهمترین دستاورد «اتحاد ملی آفریقایی زیمبابوه-جبهه میهنپرستانه» (ZANU PF) برای مردم زیمبابوه این بود که به ما نشان دهد که بهاصطلاح نجاتدهندگان شما میتوانند بدتر از کسانی باشند که شما را از دست آنها نجات دادهاند. این موضوع با در نظر گرفتن تمام جوانب امر، منطقی به نظر میرسد. آنها در دوران مبارزات آزادیبخش سختیهای وحشتناکی را متحمل شدند. آنها همچنین از سوی نیروهای مترقی مورد تجلیل قرار گرفتند و در نهایت با حاکم استعمارگر سابق خود یعنی دولت بریتانیا، مذاکره کردند. جنگهایی که اتفاق افتاد، جنگهای چریکی بود بدون داشتن قوانین قابل فهم. چریکها جنایات وحشتناکی مرتکب شدند و به دنبال آن دست به یک نسل کشی زدند. به نظرم رها شدن از چنین شیوه زندگی تروماتیکی دشوار است و بنابراین نجات دهندگان سابق ما همچنان در حالت جنگ چریکی عمل میکنند که در آن به هیچ کس جز خودشان پاسخگو نیستند. اکنون که رژیم استعماری از نظر سیاسی شکست خورده این سوال پیش میآید که دشمن فعلی آنها کیست که با استفاده از تاکتیکهای چریکی قدیمی خود و سلاحهای جدید خود که قدرت سیاسی حاکم در اختیارشان میگذارد میتوانند جنگی بیوقفه علیه او راه بیاندازند؟ پاسخ من مردم زیمبابوه است. دلیل دیگری برای توضیح اینکه چرا مردم زیمبابوه پس از چهل و سه سال حکومت «اتحاد ملی آفریقایی زیمبابوه-جبهه میهنپرستانه»(ZANU PF) در چنین وضعیت وحشتناکی قرار دارند پیدا نمیکنم.