از زمان تولد سینما و پیشروی آن به عنوان رسانهای تاثیرگذار در سرگرمسازی مردم و تحت سیطره قرار دادن تفکرات آنها، کمپانیها، نویسندگان و فیلمسازان مختلف تلاش بر این داشتهاند تا دغدغهها و حرفهای بزرگ و مهم را از طریق این مدیوم به شکلهای متفاوتی بیان کنند. از سفر به فضا گرفته تا اقتباس از مهمترین داستانها و رمانهای تاریخ، مسائل فرهنگی و اجتماعی، اتفاقات بزرگ تاریخی و دین و مذهب مد نظر آنها بوده و بارها و بارها در فیلمها و سینمای کشورهای مختلف به این موضوعات پرداخته شده است. اما مذهب/دین در اشکال گوناگون و با دارا بودن طیف گستردهای از موضوعات و مضامین و همچنین مخاطبین بسیار، یکی از جذابترین، پرکششترین و بحثبرانگیز ترین مسائل برای بیان از راه سینما است. و قطعا یکی از این شاخههای مذهبی که بسیار پررنگ و مهمتر از شاخههای دیگر است (با توجه به خاستگاه سینما و شکل فعالیت کشورهای مختلف در این حوزه) پرداختن به مسیح، مسیحیت و داستانها و اعتقادات مربوط به او است. از دیرباز کارگردانان زیادی بودهاند که چه در اقتباسهایشان از رمانها و داستانهای کهن، این موضوعات را نمایش دادهاند و چه خودشان به طور صرف در صدد ساخت اثری در باب مسیح و مسیحیت برآمدهاند. نامیترین آنها در سینمای نسل قبل کارل تئودور درایر دانمارکی، روبر برسون فرانسوی، اینگمار برگمان سوئدی و پیر پائولو پازولینی ایتالیایی هستند و در زمان حال نیز مارتین اسکورسیزی و پل شریدر آمریکایی و چند تن دیگر سردمداران این موضوع نام خواهند گرفت. بدیهی است نامهای بسیار دیگری نیز میتوانند ذکر شوند که دغدغهی مسیح و مسیحیت را در فیلمهایشان داشتهاند. اما توجه به این نکته که پرداختن به مسیحیت با پرداختن صرف به مسیح تفاوتهایی دارد، میتواند راهگشا باشد. از این رو فیلمهای بیشماری خواهند بود که در آنها بعد مسیحیت دیده میشود و اشاراتی مذهبی را میتوان از آنها بیرون کشید، اما فیلمهای زیادی نیستند که به خود مسیح و شخصیتش پرداخته باشند. از این رو کارگردانانی که نام برده شدند، از دیگران پیشی خواهند گرفت. با این مقدمه میخواهم به سراغ یکی از کارگردانان آمریکایی و به طور خاص یکی از فیلمهایش بروم که به دلیل همکاریش با یکی از نویسندگان خاص، همواره جلوهی مسیح و مسیحیت در فیلمهایش دیده میشوند و در این فیلم خاص بیش از همهی آثار همدسته و همدوره میتوان جلوهای از خود مسیح را دید. فرانک دارابونت که همکاریهایش با استفن کینگ در دههی نود آثار درخشانی را برجای گذاشت، کارگردانی است که میتوان به وضوح رگههای مسیحیت و جلوهی خود مسیح را در آثارش دید. در رهایی از شاوشنک حضور همیشگی کتاب مقدس و رخ دادن کنش اصلی فیلم به وسیلهی این کتاب و خلق شخصیتی که ویژگیهایی خاص را درون خود داشت، این مساله را عیان میکرد. و در فیلم مد نظر من، یعنی مسیر سبز این نگاه به مسیح و شمایل او در دنیای امروز، بسیار بسیار پررنگتر شد و میتوان گفت شخصیتی که او به همراه کینگ در این فیلم خلق کردهاند و نامش را «جان کافی» گذاشتهاند، جلوهای از خود مسیح در دنیای امروز است. اما این فیلم و این شخصیت، دارای ویژگیهایی هستند که میتوان آنها را در باب اسطورهای و تمثیلی مسیح بررسی نمود.
از آن رو که اسطوره ارزش اعتقادی و ریشهدار مذهبی دارد و حضورش در دنیا از ازل تا به ابد برای کمک به مردم و در حالت منفیاش برای درک طرف مقابل بدی و کژی بوده و برای درک این که این دنیا طبق نظمی پیش میرود و همهی انسانها به دنبال ناجی و رهبری میگردند تا آنها نجات دهد و هدایت کند، در بسیاری از ادیان و مذاهب از جمله بخشی از مسیحیت اثبات شده است. و از طرفی دیگر اسطوره داستانی جدی است که مردم آن را باور میکنند. مردم اسطورهها را با یک یا چند ویژگی منحصر بهفرد و یا نامی خاص میشناسند که شنیدن آن نام تداعیگر همان ویژگیها خاص و خارقالعاده خواهد بود.
اما من اینجا برای رفتن به درون فیلم مسیر سبز از تعریف جان دامینیک کروسان در مورد تمثیل و اسطوره بهره خواهم برد. تعریفی که همانند فیلم دارابونت، علاوه بر عمیق و راهگشا بودن، بسیار سهلالوصول و قابل فهم است. کروسان معتقد است که: «اسطوره جهان را تثبیت میکند، تمثیل آن را واژگون میسازد». به بیان سادهتر کارکرد امر اسطورهای نه به چالش طلبیدن عقاید ما و یا ترغیب ما به بازاندیشی در آنها، بلکه فقط تایید آنها است. به این ترتیب اسطورهها (قدیم و جدید) در خدمت توجیه وضع موجود هستند. اما تمثیل مختل میکند و واژگون میسازد، تمثیل ثبات وضع موجود را بر هم میریزد و حتی زمینی را که بر آن ایستادهایم به چالش میطلبد. طبق این تعریف در فیلم دارابونت که آن را از رمان استفن کینگ اقتباس کرده و شخصیت خلق شده در آن را به تصویر کشیده است، ما با جلوهای از مسیح روبهرو هستیم که به طور اعجابانگیزی هم اسطورهای از او است و هم تمثیلی از او. یعنی در زمانهایی در راه تثبیت باورهای ما نسبت به مسیح گام بر میدارد و در زمانهایی باورهای ما را به بازی میگیرد و آنها را زیر و رو میکند.
مسیر سبز با نمایش جستجوی چند مرد در مزارعی خشک آغاز میشود که همگی تفنگ به دست با حالی مضطرب، نام دخترانی را صدا میزنند، تصویر سیاه میشود و ما در چشمان به تازگی باز شدهی پیرمردی که رنگی روشن دارند تصویر را مجدد میبینیم. همهچیز در ذهن/خواب او بوده است. پل اجکام (تام هنکس) زندانبان سابق در بلوک ای زندان که به مسیر سبز معروف بود. روزی یک زندانی متهم به قتل دو دختر بچه را به بند او میآورند. بندی که هر کس در آن باشد، محکوم به اعدام با صندلی الکتریکی است. آن زندانی یک سیاهپوست عظیمالجثهی ژندهپوش است که خود را جان کافی معرفی میکند. قطعا در ابتدا و با دیدن هیبت او، برای کسی که داستان را نمیداند، باور اینکه کسی جز او مرتکب قتل شده و شرورتر از او در این دنیا وجود ندارد سخت است. اما اولین مواجههی جدی ما با جان کافی زمانی است که او اعلام میکند از خوابیدن در تاریکی میترسد. فضای قصه و فیلم طوری پیش میرود که نیروها/عاملین شر خود را به ضوح نشان میدهند (آنها میتوانند اسطورههای شر باشند، مانند شیطان) و در مقابل نیرو/عامل خیر قرار میگیرند. از زمان ورود جان کافی به مسیر سبز هرچه که ما در فیلم میبینیم در خدمت پرداختن به بعد اسطورهای و یا تمثیلی مسیح است که در قالبی چون جسم جان کافی عرضه شده است. باوری مذهبی وجود دارد که میگوید رستاخیز مسیح به گونهای است که او در شکلی دیگر به دنیا باز میگردد و نجاتدهنده خواهد بود. باوری که با زمان اسطورهای نیز قرابت دارد. زمانی که آغاز و پایانی ندارد و آغازش، مانند پایانش است و برعکس، محدودیتی برای آن نمیتوان قائل شد و بر خلاف زمان تاریخی، وابسته به گذشتهی خود است (حادث ذاتی است نه حادث زمانی).
مسیر سبز در کنه خود چیزی دارد که میتوانیم آن را ساده کردن و نمایش تواناییهایی خارقالعادهی مسیح بنامیم. یعنی به آن شکل که هرکسی آنها را ببیند متوجه شود که این خود مسیح است که در حال انجام چنین معجزاتی است. این سادهسازی از فضاسازی فیلم آغاز میشود و تا خلق شخصیتها و ادای دیالوگها ادامه مییابد. ما با فضایی طرف هستیم که کوچک شدهی یک جامعهی بزرگ است، در آن نیروهای خیر و شر وجود دارد و کسانی هستند که آمادهی پذیرفتن معجزات خواهند بود و کسانی نیز حضور دارند که میخواهند مسیح/جان کافی را به عنوان یک گناهکار بزرگ به سزای اعمال خود برسانند. این کوچک شدن جامعه در قالب یک زندان، که در آن طیف مختلفی از افراد دیده میشود، ویژگی جذابی به فیلم برای درک بهتر معجزات مسیح میبخشد. مسیح/جان کافی در برخورد با هرکدام از این شخصیتها میتواند جلوهای از تواناییهای فراانسانی خود را نشان دهد و درک آنها از سوی ما کاملا سهل و ممتنع باشد. هر کدام از المانهای فیلم در خدمت این مساله هستند که ما را با یک حرکت، یک حرف و یک کنش به یاد مسیح بیندازند (ویژگی اسطورهای به یاد آوردن اسطوره با یک حرکت خاص و یا با یک نام). حال در این فیلم نام مسیح به طور مستقیم روی شخص قرار نمیگیرد و کالبدی که برایش انتخاب شده نیز با چیزی که در ذهن ما نقش بسته، فاصلهای دور و دراز دارد (یک سیاهپوست قوی هیکل با زخمهای فراوان، دندانهایی زرد و لباسی مندرس، که همان سیاهپوست بودنش برای پذیرفته نشدن در جامعهی آن روز آمریکا کافی است) اما مواجههی ما با او مواجههای است که میتواند ذهنیتمان را تغییر دهد. جان کافی دست به روی بدن پل اجکام میگذارد و او را شفا میدهد. شفا یافتن او در عشقبازی با همسرش (که گویی مدتها از انجام این کار ناتوان بوده) متجلی میشود و حالا ما نیز همراه با شخصیت اصلی فیلم، باور میکنیم که با انسانی خارقالعاده طرف هستیم (بعد اسطورهای مسیح برای تثبیت تواناییهای او). دومین مواجهه با معجزات او، در زنده کردن موشی است که لحظاتی قبل مرده است. یکی از زندانبانان به محض دیدن جان گرفتن موش، نام عیسی مسیح را به زبان میآورد (یکی دیگر از ویژگیهای بارز مسیح، که مرده را زنده میکرده). حالا ما دیگر با بعد اسطورهای مسیح در قامت جان کافی همراه شدهایم. باور کردهایم که او میتواند بیماران را شفا دهد و مردهها را زنده کند. سختترین کار او در درمان همسر رییس زندان است که نمود بیرونی این سختی را میتوانیم در خارج کردن/شدن غدهها/بدیها از بدن جان کافی ببینیم. عملی که با هوشمندی فیلمساز به بهترین شکل نمود بیرونی و بصری یافته تا هم ما به خوبی متوجه عمق این دردها شویم و هم دم مسیحایی جان کافی/مسیح را بهتر درک نماییم. در جایی از فیلم جان کافی به پل اجکام میگوید که از همهی این دردها خسته شده، و اینها هر روز در همهجای جهان ادامه دارد (درک زمان اسطورهای و باور ارتباطات فراانسانی جان کافی). او چیزهایی را میبیند که دیگران نمیبینند. جان کافی، دو نیروی شر فیلم را در یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما به سزای اعمالشان میرساند. او دردی که از بدن همسر رییس بیرون کشیده را به بدن پرسی وتمور (یکی از اسطورههای شر فیلم) وارد میکند، پس از آن دوربین در داخل سلول وایلد وارتون (یکی دیگر از اسطورههای شر فیلم) قرار میگیرد و هر دو نیروی شر فیلم را در یک راستا درون قاب خود دارد، پرسی وتمور دچار جنونی آنی میشود و وایلد وارتون را میکشد. او به بیمارستان روانی (جایی که بنا بوده در آن کار کند) به عنوان بیمار و در همان اتاقی که وایلد وارتون را از آن آوردهاند منتقل میشود (ادامهدار بودن زنجیرهی شر در جهان). پس از این اتفاق، جان کافی بخشی از وجود خود را به پل اجکام میدهد، او چیزهایی را میبیند که جان توانایی دیدنشان را دارد. اما به جان میگوید که خسته است. در شب پیش از اعدام جان کافی، پل با او صحبت میکند و میگوید که اگر بخواهد او را فراری میدهد، اما جان میگوید که خودش دوست دارد که زندگیاش تمام شود. پل از او میپرسد که جواب خدا را چه باید بدهد وقتی یکی از معجزات او را از بین خواهد برد، جان میگوید که با انجام این کار در حقش لطف میکند و خدا نیز راضی است (اشاره به اینکه مسیح با همهی تواناییش در زنده کردن مردگان، شفای بیماران، جلوی مرگ خود را نمیگیرد تا با رستاخیز مجددا در قالبی دیگر در باور بعضیها به جهان بیاید و نجاتدهنده باشد. و این چرخه ادامه خواهد داشت). جان کافی/مسیح دو نشانه از خود باقی میگذارد تا به آیندگان بگویند که مسیح را در کنار خود داشتهاند و معجزاتش را دیدهاند. پل اجکام که خود اعتراف میکند به عنوان کفارهی گناهش (نشاندن جان کافی روی صندلی الکتریکی) با دم مسیحایی جان/مسیح نامیرا شده و آقای جینگلز (موش) نیز همراه او زنده مانده تا صحت حرفهایش را تایید کند و دو موجودی که هر دو مورد لطف جان کافی/مسیح قرار گرفتهاند. باوری مسیحی میگوید که مصلوب شدن مسیح، به عنوان کفارهی گناهان بشر انجام شده است. مانند اتفاقی که در فیلم رخ میدهد، جان به شکلی دیگر کشته میشود و کسی باید بماند تا همهچیز را برای دیگران و نسلهای بعدی تعریف کند. اما فیلم در زمانهایی نیز جان کافی را از حالت اسطورهای مسیح خارج میکند و طبق تعریف کروسان تمثیلی از او را به ما نشان میدهد. اولین مواجههی ما با جان همراه با بیان ترس او از تاریکی و تنهایی است، و در ادامه وقتی قدرت خارقالعادهی او را مشاهده میکنیم، در باور چنین امری دچار تناقض خواهیم شد. جان به زندانبانان میگوید که همهچیز را نمیداند، او فقط بعضی چیزها را میبیند و میداند. او انسانهای بد را به سزای اعمالشان میرساند و در واقع جواب بدی را با عملی بد میدهد و در بذل و بخشش مالش به یکی از نمادهای شر، خساست به خرج میدهد (نان ذرتش را به وایلد وارتون نمیدهد). تمام موارد زیرمتنیای که در تناقض با کلیت اسطورهای جان کافی/ مسیح در فیلم قرار داده شدهاند تا باورهای ما را به بازی بگیرند و در نهایت ما را وجهی تمثیلی از مسیح، طبق تعریف کروسان مواجه کنند. اما موضوع مهم این است که چه در وجه اسطورهای مسیح و چه در وجه تمثیلی او در فیلم (که او را به عنوان یک انسان، با تمام ضعفها و قوتهایش در کنار دیگران نشان میدهد) مسیح و جلوهی او حضوری قدرتمند و تاثیرگذار در اثر دارند و مسیر سبز فیلمی برای نمایش باورپذیر مسیح و معجزاتش در دورهای از عصر جدید است. و همانطور که گفته شد، اعجاب مسیر سبز در سادهسازی همین مسائل بزرگ و سخت است که بارها و بارها پیش از این در کتب و فیلمهای مختلف راجعبه آنها صحبت شده و تعمیم آنها به مدیومی به نام سینما در فیلم دارابونت به بهترین شکل ممکن صورت گرفته است.
اما در کنار همهی اینها، فیلم ویژگیهای سینمایی جذابی دارد که چنین مفاهیمی را توانسته سادهسازی کند و در فرمی بصری و درست و دقیق به ما عرضه نماید. فیلمنامهی مسیر سبز با اقتباسی دقیق از رمان کینگ نوشته شده که در آن شکل روایت بسیار تاثیرگذار است. روایتی که از ذهن شخصیت اصلی آغاز میشود و به خاطرات او فلشبک میخورد و در تمام مدتزمان اثر ما میتوانیم با ذهن او همراه باشیم و همین موضوع کششی درست را برایمان ایجاد خواهد نمود. شخصیتها نیز به اندازهی روایت میتوانند مهم باشند. شخصیتهایی که هرکدام به عنوان جزیی مهم از فیلمنامه، تاثیر بسزایی در پیشبرد پیرنگ خواهند داشت. از پل اجکام گرفته تا آقای جینگلز موش، همگی تکهای از این روایت را بر دوش میکشند و سر بزنگاه تاثیر خود را میگذارند. این شکل روایت استیلیزه که از فیلمنامهای استیلیزه و بدون اضافات بیرون آمده، مسیر سبز را در جایگاهی از سینما قرار میدهد که کمتر فیلمی میتواند به آن دست پیدا کند. فیلمی که موضوعات سخت و دیریاب و همینطور پر از ابهام را به گونهای درون قصه جای میدهد که هم شنیدنش برای ما شیرین و لذتبخش باشد و هم فهم آن چندان کار سختی نباشد و همزمان میتواند اصول و قواعد را رعایت کند و مابهازاهای سینمایی بسیاری برای شخصیتی همچون مسیح قرار دهد تا درک و دریافت این شخصیت برای ما سهل و ممتنع باشد. سکانسی که جان کافی/مسیح برای آخرین خواستهی پیش از مرگش درخواست تماشای یک فیلم میکند و به سالن سینما پناه میبرد، میتواند جامعیت و همینطور صمیمیت یک اثر سینمایی را برای ما نمایان کند، آن فیلم که برای جان کافی، روی پرده پخش میشود محرک اصلی قصه میشود و بتدا و انتهای اثر را از آن خود میکند. اینگونه هم مسیح برای ما عیان شده است و هم سینمایی که همگی برای تماشای مسیح به آن پناه آوردهایم.
این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.