فیلمِ جدیدِ برتران بونلو، فیلمساز فرانسوی محبوب جشنوارهی کن مرزهای ژانر را درمینوردد و فیلمی متفاوت از جریان کنونی سینمای جهان ارائه میدهد. فیلمی که پیداست چندان مورد اقبالِ عمومی قرار نگرفته و انگونه که شایسته است درک و هضم نشده. مهمترین دلیل این کم توجهی ساختار روایی پیچیده، رفت و برگشتهای زمانیِ پرشمار و تغییر لحنهایی است که توجه دوچندانی میطلبد. «هیولا» از آن فیلمهاست که با توجه به مصالح پروپیمان داستانی و فضاسازیِ آکنده از جزییات، نیاز به تماشای دوباره دارد.
مهمترین نکته برای دریافت مفاهیم پرشمار مطرح شده در فیلم، ساختار بازیگوش و خطرپذیری است که فیلم را در یک قالب ثابت نگه نمیدارد. با توجه به خلاصهی داستان منتشر شده از فیلم و ایدهی اولیه داستان، فیلم را میتوان اثری در ژانر علمی/تخیلی ارزیابی کرد. اما در ادامه فیلم به این ژانر و به ایدهی نخستین وفادار نمیماند. دمیدن مایههای رمانتیک فیلم را به سمت یک ملودرام تاریخی هدایت میکند. سپس مایههایی از ژانرهای وحشت، تریلر و معمایی بر بدنهی فیلم سوار میشود. و در صحنههای پایانی است که فیلم به اصل خود (یک علمی/تخیلی پرملاط و سرشار از مصالح روایتی) باز میگردد. این بازیگوشیهای ساختاری به بیان نوعی جهانبینیِ فردی در جهان پست مدرن میرسد که پر است ارجاعها و یادآوریهای سینمایی. گویی که فرانسویِ فلسفه خواندهای بخواهد سینمای دیوید لینچ را با سینمای ترنس مالیک ترکیب کند و این ترکیب را به شیوهی رواییِ پل شریدر بسازد. در این فرایند فیلم پر از اشاره به جهانِ سینماییِ کریشتف کیشلوفسکی، هیچکاک و حتی کریستوفر نولان است. کمی پیچیده شد نه؟ باور کنید فیلم به همین پیچیدگی است اما کشف رمزها، نمادگراییها و زیباییشناسی هنری نهفته در این فیلم چندلایه، لذت ویژهای دارد.
در ورای این پوستهی سخت و داستانِ چند لایه، لزوما مفاهیم پیچیدهی فلسفی ارائه نمیشود. بلکه فیلمساز کوشیده با سادهسازی مفاهیم و بازگشتی به ریشههای اولیهی فلسفه و روانشناسی، یک حرف روشن و سرراست بزند: سرگشتگی انسان در جهان پسامدرن و غرق شدن تدریجی بشریت در گرداب تکنولوژی. این رویکرد را بارها به شیوههای گوناگون و در تمامی ادوار تاریخ سینما از دریچهی نگاه سینماگران اندیشمند مشاهده کردهایم. پس کدام وجه از فیلم میتواند طراوت و تازگی متفاوتی به مخاطب ارائه کند؟ پاسخ نگارنده این است: ساختار متقارن فیلم، روایت چندوجهی و بازگشتها و تکرارهای فیلم که از یک ساختار هندسی منظم بهره میبرد. شخصیتپردازی دو کاراکتر اصلی فیلم یعنی گابریل (لیا سیدو) و لوئی (جورج مککی) چنان با مهارت پرداخت شده و گاه چنان غافلگیرکننده، تباهی و تیرگی روح بشری را به تصویر میکشد که از همان ابتدا تماشاگر را با وجوه نامتعارف این دو شخصیت درگیر میسازد. ما با این دو شخصیت آشناییم. هریک از ما ظرفیت آن را داریم که در موقعیتهای ویژه واکنشهایی گاه هولناک از خود بروز دهیم. اینجاست که پای فروید، یونگ و روانشناسیِ خواب به میان میآید. بخش قابل توجهی از فیلم در رویاها (ترنس مالیک) و کابوسهای (دیوید لینچ) گابریل و لوئی میگذرد.
سکانس آغازینِ فیلم سخت یادآور «چشمهای کاملا بسته» شاهکار استنلی کوبریک شبیه است. فیلم هم به همان شیوه ما را به درون مغاکی سهمگین از کاستیها و وسوسههای انسانی سوق میدهد. هزارتویی در وادیِ حیرت که رهایی از آن برای تماشاگری که حس و حال و فضاسازی فیلم را گیرا و جذاب یافته ممکن نیست. «هیولا» به همین روش موضوع بحران هویت انسان معاصر در زمانهای که هوش مصنوعی دارد راه خود را در همهی زمینهها –علوم تجربی، علوم انسانی، تکنولوژی، زیست روزمرهی بشری و…- باز میکند، را عیان میسازد. فیلم با گرتهبرداری از شیوههای روایتی جدیدِ نسل فیلمنامهنویسان نتفلیکس، در رفت و برگشت زمانی دائم میان سه مقطع تاریخی سال ۲۰۴۴، سال ۲۰۱۴ و سال ۱۹۱۰ میلادی است. همهی این روایتها در راستای مفاهیم سادهی مورد نظر بونِلو به تصویر کشیده میشوند. ابراز نگرانی نه چندان تازه از وضعیت بشری و سرگشتگی انسان، این بار در جهان موازی که هوش مصنوعی عامل بروز و ظهور آن بوده است.
فیلم در فضایی آخرالزمانی، دوران سلطهی هوش مصنوعی بر همهی امور را به نمایش میگذارد. جایی که سیطره روباتهای هوش مصنوعی، باعث حذف مفهوم «نیروی انسانیِ کار» شده و انسان دیگر نمیتواند به خوبی هوش مصنوعی از پس کارهای مختلف برآید. اما تکنولوژی عنصری پویا و در حرکت است. حال راه حلی پیدا شده که پیمودنش شهامت میطلبد. موسساتی هستند که انسانها را به زندگیهای پیشین میفرستند تا با دستکاری در DNA و تغییر احوال و افکار شخصی، ضعفهای بشری را برطرف کنند تا انسان معاصر همچنان بتواند به عنوان رقیبی جدی مقابل پدیدهی هوش مصنوعی به کار و تولید روی زمین ادامه دهد. دستوپا زدنی بیهوده و معنا باخته که اساس فلسفهی زیست بشری را زیر سئوال میبرد. حال که هوش مصنوعی بر جهان سلطه یافته، اصلا چه نیازی هست که بشر دست به تلاش و تقلا بزند تا جایگاهی در جهانِ آینده برای خود فراهم کند؟ با این رویه آیا فلسفهی وجودی انسان به چالش کشیده نمیشود؟ قطعا فیلم به چالشهای پیش روی انسان در آیندهای که نقش و تاثیری در آن نخواهد داشت میپردازد. پرسشهای هستیشناسانهی فیلم در این زمینه میتواند مخاطب را به تفکر وادارد. و فیلم چکیدهی تمامی تفکرات فرهنگ و اندیشهی غرب از افلاطون تا کانت و دکارت و جورج اورول و فوتوریستهای ابتدای قرن بیستم را در این زمینه ارائه میدهد. نتیجه هم جز سردرگمی بیشتر نیست. پس انسان دوباره به عملگرایی تشویق میشود. یک دور باطل تکرار شونده و بینتیجه. انسان معاصر از نگاه بونِلو در این فیلم، سیزیفی تنها و در زنجیر است که تا ابد محکوم به بالا بردن تخته سنگی عظیم از کوه، فروافتادن سنگ به پایین و تکرار رنجآور و ملالانگیز این عمل بیفایده میماند.
این میانه «هیولا» نگران رنگ باختن روح انسان، معنویت و عشق هم هست. حرفهای فیلم تازه نیست اما اینبار در قالبی متفاوت کوشیده بستری فراخ برای تکرار این انگارهها فراهم آورَد. جهانِ اخرالزمانیِ برساختهی فیلم «هیولا» تفسیری است از آیندهای نزدیک. آیندهای که در آن مفاهیمی چون همدلی، دوست داشتن، احساسات، امید و آرزو دستخوش تحولات معنایی عظیمی خواهد شد. آیا انسان معاصر تاب و توان کنار آمدن و پذیرفتن این تحولات و تغییر را خواهد داشت؟ فیلم به آرامی و در گوشمان میگوید که نه!