زهرآگین، طغیانگر، اعتیادآور / درباره مجموعه Love is Blind

کنار خوراکی‌ها و آب آشامیدنی‌تان لم بدهید. گربه‌هایتان را به یک پانسیون‌های نگهداری حیوانات بسپرید. بچه‌هایتان را پیش یک پرستاربچه‌ی مطمئن، یا اگر برایتان مشکلی ندارد، پیش عمه‌ی مسن‌تان بگذارید. بعد، و فقط آن‌موقع، بهتان پیشنهاد می‌کنم بنشینید پای تماشای Love is Blind. دلیل حرفم هم این است که این مجموعه (سریال واقع‌نمایانه‌ی نتفلیکس که در آن شرکت‌کننده‌ها از داخل محفظه‌های بسته با هم ارتباط برقرار می‌کنند و تنها براساس گفتگوهایی که دارند تصمیم می‌گیرند با هم نامزد کنند، و قبل از مراسم عروسی واقعی‌شان، واقعیِ واقعی، یک ماه با هم زندگی می‌کنند) مثل کراک یا شیشه می‌ماند. این مجموعه واقعا ترکیب کراک-شیشه است. یک شب پنج دقیقه قبل از خواب تصمیم می‌گیرید کمی از آن را تماشا کنید و روز بعد می‌بینید آفتاب بالا زده و هنوز روی مبل پای تماشایش نشسته‌اید. به خاطر فریادهایی که حین تماشایش زده‌اید، بار احساسی که به دوش کشیده‌اید، پیام‌های واتس‌اپی که برای گروه مخصوصتان درباره سریال فرستاده‌اید و پیام‌های پراحساسی که برای فروم‌های اینترنتی مختلف درباره‌ی سریال داده‌اید، چشم‌هایتان قرمز شده و خسته شده‌اید.
منظورم این است که تماشای Love is Blind تا این حد خوب است. مشخصا منظورم از «خوب» به معنای اخلاقی و پاکِ آن نیست. این برنامه از جهاتی مختلف آخرین پُتک روی آخرین میخ بر تابوتِ تمدن، و احتمالا انسانیت، است. به هر حال برنامه‌ای واقع‌نماست که در آن شرکت‌کننده‌ها از داخل محفظه‌های بسته با هم ارتباط برقرار می‌کنند و تنها براساس گفتگوهایی که دارند تصمیم می‌گیرند با هم نامزد کنند، و قبل از مراسم عروسی واقعی‌شان، واقعیِ واقعی، یک ماه با هم زندگی می‌کنند. مگر می‌شود بی‌رحمانه‌تر از این برنامه از ضعف احساسی تماشاگر سواستفاده کرد، به سنتی مقدس بی‌حرمتی کرد، ابعاد شخصی و ارزشمند زندگی آدم‌ها را به عموم نشان داد و بی‌ارزششان‌ کرد و همه‌ی این موارد را به برنامه‌ی مختص چشم‌چرانی تبدیل کرد که به دنبال به دست آوردن مخاطب است؟

Love is Blind

اما Love is Blind در بین کارهای واقع‌نما خوب است. یعنی از ضعف احساسی تماشاگر سواستفاده می‌کند، به سنتی مقدس بی‌حرمتی می‌کند، ابعاد شخصی و ارزشمند زندگی آدم‌ها را به عموم نشان می‌دهد و بی‌ارزششان‌ می‌کند و همه‌ی این موارد را به برنامه‌ای مختص چشم‌چرانی تبدیل می‌کند که به دنبال بدست آوردن مخاطب است. این سریال زیر پوستتان می‌خزد. دوست دارید با چک و لگد مسیر درست را به بعضی از شرکت‌کننده‌ها نشان دهید، و دلتان می‌خواهد باقی‌شان را بغل کنید. برایتان مهم می‌شود که جسیکای ۳۴ ساله مارک را انتخاب می‌کند یا بارنت را، دوست دارید بدانید آیا راهی هست تا اعتماد به نفسِ امبر را ذخیره کنید و در سراسر کره زمین به آن‌هایی که به اعتماد به نفس نیاز دارند، پخش کنید. حسابی به فکر فرو می‌روید که پیامد تفاوت سنی ۱۰ ساله بین دو شرکت‌کننده چه خواهد بود. تمام شب، و حتی شب‌های بعد از آن، در این فکر هستید که اگر خودتان بودید کدام یکی از شرکت‌کننده‌ها را انتخاب می‌کردید، و اینکه اصلا امکان دارد بدون دیدن صورت و هیکل کسی عاشقش بشوید یا نه.

ضمیر نیمه‌خود‌آگاه‌تان هم درگیر سریال می‌شود و وقتی در طول روز مشغول کارهای تکراری‌تان هستید، ناخواسته افکاری درباره‌ی سریال سراغتان می‌آیند. برای مثال خودم در صف سلف-سرویسِ سوپرمارکت بودم که یک دفعه به چیزی فکر کردم که در سریال نهفته است اما تقریبا نامرئی ا‌ست: این اعتقاد که زندگی بعد از ۳۵ سالگی دیگر تمام می‌شود. جسیکا مسن‌ترین شرکت‌کننده است و او و هرکسی که سریال را تماشا می‌کند این حس را دارد که این برنامه قطعا آخرین شانس او برای خوشبختی ا‌ست.

Love is Blind

احتمالا تماشاگر بریتانیایی بیشتر از تماشاگر آمریکایی از دیدن این برنامه حیرت کند. صحبت‌های بی‌پرده درباره‌‌ی مشکلات روانی‌ خود مثل عدم اعتماد به دیگری، صحبت درباره‌ی تروماهایی که تجربه ‌کرده‌اند، اینکه چه زود عاشق می‌شوند، تا اینجا چقدر عشق بهشان آسیب رسانده، خودشان را چطوری می‌بینند، ‌دیگران آن‌ها را چطوری می‌بینند، چقدر با شخصی که در محفظه‌ی دیگری قرار دارد ارتباط برقرار می‌کنند. همه‌چیزِ Love is Blind هراس‌آور و بسیار جذاب است. انگار در آب آشامیدنی‌شان سرم حقیقت تزریق کرده‌اند. شگفت‌انگیز است.
احتمالا تماشاگر بریتانیایی بیشتر متوجه یکی از ضعف‌های بزرگ برنامه می‌شود – ضعفی که احتمالا به خاطر بزدل بودن خالقان برنامه از روی قصد هم بوده است: تمام شرکت‌کننده‌های برنامه جذاب هستند. شاید بعضی‌هایشان کمی بیشتر جذاب باشند اما همه‌شان چهره و هیکلی مناسبِ قرار گرفتن جلوی دوربین را دارند. یعنی هیچ ریسک واقعی صورت نگرفته است. این فرضیه مهم که «در جستجو برای عشق ظاهر شخص اهمیت ندارد» را واقعا آزمایش نمی‌کنند. اگر بخواهید نسبت به این تصمیم خالقان برنامه سخت‌گیر نباشید، می‌شود گفت که در این برنامه از آن لحظه‌ها وجود ندارد که از ناراحتی دیگری خوشحال شوید. وقتی درها باز می‌شوند تا دو نامزد یکدیگر را ببینند، برای بیننده‌ها این فرصت وجود ندارد که با هراس شاهد این باشند که یکی از آن‌ها با چهره‌ی زشت اما شخصیتی عالی به سمت دیگری می‌آید، و به دنبال خود ردی از مگس و تعفن به جا می‌گذارد، و دیگری تمام تلاشش را می‌کند تا نظر واقعی‌اش را پنهان کند و خود را هیجان‌زده نشان دهد. به هر حال در آزمایش‌های اجتماعی هم محدودیت‌های وجود دارد دیگر، مگر نه؟
در هر صورت. عشق کور است (Love is Blind) بی‌معنی، تهوع‌آور، جذب‌کننده، مضر و البته بسیار اعتیادآور است، هر کدام به نوبت خود. قسمت‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر هم تماشا کردم و باز هم دلم قسمت‌های بیشتری می‌خواست. هرگز چنین حس عشق و تنفری نسبت به خودم، جهان و هم‌وطنانم نداشتم. همین الان جای گربه‌تان را در پانسیون حیوانات رزرو کنید. از برنامه لذت ببرید.

نویسنده: Lucy Mangan

منبع: The Guardian

مترجم: رامتین ابراهیمی

https://www.instagram.com/ramtin_ebrahimii/

این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
فینیکس
فینیکس
مرکز فرهنگی هنری فینیکس

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights