در این یادداشت نگاهی اجمالی خواهیم داشت به رمان کوتاه «در چشم شیطان» نوشتهی جونیچیرو تانیزاکی، نویسندهی ژاپنی. رمان در چشم شیطان توسط نشر خوب، با ترجمهی محمود گودرزی از زبان فرانسوی به فارسی منتشر شده است. عنوان اصلی رمان در فرانسه Dans l’œil du demon است. لازم به ذکر است که ادامهی این یادداشت قسمتی از رمان را لو خواهد داد.
جونیچیرو تانیزاکی (۱۹۶۵-۱۸۸۶) یکی از اصلیترین نویسندههای جریان ادبیات مدرن ژاپن محسوب میشود. درونمایههای اکثر داستانهای او عبارت است از جدال بین ارزشهای سنتی و به چالش کشیده شدن آن توسط مدرنیته در ژاپن، پیچیدگی روابط انسانها با هم، تغییرات فرهنگی در ژاپن سدهی بیستم، روانشناسی انسان و همچنین اروتیسم. رمان در چشم شیطان نیز در این بین مستثنی نیست و رگههایی از درونمایههای موردعلاقهی تانیزاکی در آن بهوضوح دیده میشود.
رمان در چشم شیطان یکی از کارهای تانیزاکی است که در آن تأثیر ادگار الن پو، نویسندهی مشهور آمریکایی، بهوضوح دیده میشود. همان راویهای اولشخص با دیدی مهآلود، وقایع ترسناک و عجیبغریب و صحنههایی دلخراش و همآلود که در بیشتر داستانهای ادگار الن پو دیده میشود، در رمان در چشم شیطان نیز وجود دارد. البته تانیزاکی خودش نیز از این تأثیر کاملاً آگاه است و در جایی از رمان، یعنی جایی که شخصیت سونومورا به راوی داستان توضیح میدهد که چهطور از داستان کوتاه «سوسک طلایی» ادگار الن پو استفاده کرده تا پیامی را رمزگشایی کند، به این تأثیر بهصورت غیرمستقیم اشاره میکند: «یعنی تو هیچوقت داستان مشهور ادگار پو، سوسک طلایی را نخواندهای؟ اگر آن را خواندهای تصورش دشوار است که این علامتها تو را به یاد چیزی نینداخته باشد…»
تأثیر دیگری که تانیزاکی از ادبیات غرب گرفته نیز در داستان بهروشنی بیان میشود؛ یعنی تأثیر او از آرتور کانن دویل و شخصیت مشهوری که آفریده و گاه حتی از خودش نیز معروفتر است، یعنی شرلوک هولمز. همانطور که ذکرش رفت، اشاره به این تأثیر نیز در داستان وجود دارد. در جایی که شخصیت سونومورا در نقش شرلوک هولمز ظاهر میشود و راوی نیز نقش دکتر واتسون و همراه او را برای دیدن یک قتل مرموز و رمزگشایی از آن، بازی میکند.
جونیچیرو تانیزاکی خودش را محدود به بازآفرینی یک نمونهی ژاپنی از داستانهای آرتور کانن دویل و ادگار الن پو نکرده است. همانطور که ذکرش رفت، تانیزاکی علاقه دارد که به روان شخصیتهایش بپردازد. در این رمان کوتاه نیز شخصیت سونومورا بسیار مورد توجه تانیزاکی بوده است.
سونومورا آدمی است که دیگر از هیچ چیز زندگی عادی و روزمره لذت نمیبرد. او ثروتی کلان دارد که از قضا برای آن زحمت چندانی نیز نکشیده و این ثروت به او ارث رسیده است. او مدام شیفتهی چیزهای غریب میشود و راوی رمان نیز کاملاً از همان ابتدای کار به آن آگاه است. این علاقهی او به چیزهای غریب و فانتزیهایش در نهایت او را به حدی از جنون میرساند که حاضر است زندگیاش را نیز، کاملاًٌ آگاهانه، فدای رسیده به آن علایق کند. راوی رمان را با این جملات آغاز میکند: «سونومورا از کسی پنهان نمیکرد که بیماری روانی در خانوادهاش موروثی است و من مدتها بود که میدانستم چه مقدار عقل و جنون در او هست. همچنین میزان “هرکاری که بخواهم میکنم” و خودسریاش را. بنابراین با اشراف کامل به این موضوع با او رفتوآمد داشتم. اما آن روز صبح، چطور میتوانستم از تماس تلفنیاش وحشتزده نشوم؟»
شروع رمان و قسمتی که از آن نقل شد، بسیار حائز اهمیت است. اولاً میزان شباهت او با شرلوک هولمز جلب توجه میکند. علاقهمندان به رمانهای کانن دویل و فیلمهای اقتباسشده از آثار او، کاملاً با ترکیب عجیب «عقل و جنون و خودسری» در شخصیت شرلوک آشنا هستند. ثانیاً این عبارات یک پیشزمینه برای مخاطب فراهم میکند تا غرابتهای رفتاری سونومورا و فانتزیهای عجیب و غریبش در ادامه، مخصوصاً در انتهای رمان، باورپذیرتر شوند. علاوه بر اینها، نکتهی دیگری نیز هست که رمان صراحتاً درموردش نظری نمیدهد و آن شخصیت راوی است.
چیزی که ما از راوی رمان در چشم شیطان میدانیم این است که او نویسندهایست که با زنش در خانهاش زندگی میکند و بهترین دوست او همین شخصیت سونومورا است. در نگاه اول ما با یک راوی اولشخص ناظر طرف هستیم که چندان دخالتی در جلو بردن پیرنگ داستان ندارد. در واقع چیزی که این راوی اولشخص کانونیسازی میکند، پیرنگ اصلی داستان را جلو میبرد؛ یعنی کارها، روابط و تصمیمهای سونومورا. اما چند سؤال میتوان درمورد این راوی پرسید: اگر راوی داستان به دیوانگی محض دوستش آگاه است، چهطور ممکن است به او انقدر اعتماد کند و تمام رفتارهای دیوانهوار او را بداند و باز با او رفتوآمد کند؟ چهطور ممکن است که در زبان او را مدام سرزنش و نصیحت کند ولی باز به تمام خواستههای او عمل کند و باز بگوید که علاقهای به این کارها ندارد؟ در انتهای داستان، جایی که وصیتنامهی سونومورا بهدست او میرسد، چهطور میتواند خواستهی دلخراش و بیرحمانهی او را اجابت کند و به تماشای به قتل رسیدن بهترین دوستش برود؟ همچنین یک نکتهی مهم دیگر نیز وجود دارد. در جایی از داستان، یعنی وقتی راوی و سونومورا صحنهی بهقتل رسیدن مردی چاق توسط شخصیت اِیکو را از درز کرکرهی چوبی تماشا میکنند، راوی در یک صفحه و نیم توصیفی اروتیک از بدنِ زنِ قاتل بهدست میدهد که قسمتی از آن را نقل میکنیم: «حسرت میخوردم که نمیتوانم صورتش را ببینم، اما همه چیزش، خواه قوس دلنواز شانههایش، یا آن گردن ظریف که مثل گردن عروسکی روی پایهی درازش از یقهی کیمونو بیرون زده بود، آن عضلات خوشتراش که پشت لالهی گوش آغاز میشدند و انگار که به آن دوخته شده باشند میرفتند پشت گردن تا جایی که با گوشتِ کمر ادغام میشدند، یا حتی ظاهر کلی شمایلش، بله، همه چیزش باعث میشد نتوانید او را جز زنی رسیده و آماده برای تمام دلبریها تصور کنید. حضور زنی اینچنین زیبا در این مکان ناجور بهتنهایی کافی بود تا دید زدن از سوراخ کرکرهی چوبی را توجیه کند.»
راوی داستان به این توصیفها بسنده نمیکند و در ادامهی همین صحنه از رمان باز به توصیف بیشتر و بیشتر میپردازد. نکته اینجاست که وقتی شخصیت راوی بههمراه سونومورا به خانهی او میروند و سونومورا اعتراف میکند که شیفتهی زنِ قاتل شده است، راوی به او میگوید: «اصلاً چرا دوست داری دربارهی خوبیهای جسمی این زن بحث کنی؟ نکتهی بحثبرانگیزتر به نظر من ماهیت جنایت است.»
این درحالی است که مخاطب متوجه میشود که شخصیتِ راوی، با توجه به توصیفاتش از زنِ قاتل و فعلِ قتل، بسیار به آن زن علاقه نشان داده است و این سؤالش محلی از اعراب ندارد. علاقهی شخصی خود او، هرچقدر هم که با زبان و جملاتش آن را سرکوب کند، کاملاً واضح است؛ تا جایی که او به بهانهی عمل کردن به وصیت دوستش، سونومورا، دوباره به تماشای عمل قتل توسط آن زن میرود و تمام ریسکش را به جان میخرد. همچنین با وجود اینکه راوی گمان میکند که سونومورا توسط آن زن به قتل رسیده است، با نامه و عکسی که از آن زن دریافت میکند، باز هم در پایانِ رمان به دیدن او میرود و هیچ شک و ترسی به دلش راه نمیدهد. تمام این موارد نشان میدهد که شخصیت راوی، درست است که در زبان کارهای دوستش را نکوهش میکند، ولی در عمل، با دیدنِ جزئیات بیشتر و فکر کردن مدام به آن، خودش نیز چندان به این قضیه بیعلاقه نیست و صرفاً آنها را سرکوب میکند.
صحبت پایان شد. در پایانِ یادداشت و در صحبت از پایانِ رمان، میتوانیم از شباهت بین این رمان و آثار یکی از نویسندگان ادبیات آمریکا، یعنی اُ.هنری، یاد کنیم. اُ.هنری نویسندهای پُرکار بود و خصیصهنماترین ویژگی داستانهای کوتاه او، مانند داستانهای ارمغانِ مغان و اتاقِ مبله، پایانهای غیرمنتظرهی آن است. پایانهایی که برای مخاطبان امروز ادبیات شاید چندان دلچسب نباشد.
پایانِ اُ.هنریوار و ناگهانی و غیرمنتظرهی رمانِ در چشم شیطان ممکن است خوانندهی امروزی را دچار نوعی رخوت و دلزدگی کند. پیرنگِ بازیای جونیچیرو تانیزاکی برای رمان و شخصیتهایش تدارک دیده است در داستان کار میکند، ولی ممکن است الزام روایی آن مورد شک واقع شود. آیا تانیزاکی میخواسته با تدارک دیدنِ این پایان و هنرپیشه بودن شخصیت اِیکو، به سینما و تئاتر و جلوههای فریبندهی آن و تأثیراتش روی روان انسانها نگاهی داشته باشد؟ آیا درونمایهی این رمان کوتاه درمورد این تأثیرات است؟ پاسخ به این سؤال ممکن است با توجه به ذائقهی ادبی مخاطبان متفاوت باشد.