در این روزهای آشفته که حملهی روسیه به اوکراین، افکار عمومی در سرتاسر جهان را دچار چالشهای جدی کرده است، یک شوخی توییتری در اکانتهای مختلف مدام دست به دست میشود: “نتفلیکس در انتظار پایان جنگ است تا فیلمی دربارهی یک مرد سیاهپوست اوکراینی که عاشق یک سربازی روسی تراجنسیتی میشود بسازد.” با گذر از سطح ظاهری این شوخی، میتوان آن را تبدیل به مدخلی برای صحبت دربارهی سیاستهای این روزهای سینمای جهان کرد؛ سیاستهایی که با موجسواری بر جنبشهای اجتماعی، نژادی و جنسیتی، انتظارات خود از سینما را به هنرمندان تحمیل میکنند. در چند سالِ اخیر نمونههای مشابه بسیاری در این مورد رخ دادهاند؛ از سیاهپوست کردنِ شخصیتهای مطرح سینمایی گرفته تا تنوع نژادی و جنسیتی اجباری که خصوصا در سریالها به وفور به چشم میخورد. با این حال بارها و بارها ثابت شده که این شعارهای ظاهرا زیبا تنها در جهتِ هدایتِ افکار عمومیست و کوچکترین حقانیتی در آنها یافت نمیشود. جامعهی غربی به خوبی میداند چطور با استفاده از رسانه و مدیا، افکار عمومی را به بازی گرفته و آنچه میخواهد در ذهن آنها بکارد. در این راستا ماجراهای فراوانی در این سالها رخ داده که مثالِ روشنِ «نقض عدالت» است؛ مانند آنچه مدعیانِ حقوق زنان بر سر وودی آلنِ بزرگ آوردند، ماجراهای مفتضحانهی جی کی رولینگ خالقِ اسطورهای هری پاتر که حتی برخی تلاش داشتند تا نام او را از این مجموعهی بزرگ حذف کنند(!) و یا حتی انتقادات فراوانی که به لیست بازیگران فیلم جدید کریستوفر نولان و خالی بودنِ لیست از سیاهپوستان شده آن هم در شرایطی که شخصیت اصلی فیلم پیشین او سیاهپوست بوده است! نکته تاسفبرانگیز ماجرا اینجاست که با گذر از جنبهی فرهنگ عامهای قضیه (تاثیر جنبشهای اجتماعی بر فیلم و سریال) به سطح بیشرمانهتری از سانسورِ حکومتهای خودکامه خواهیم رسید. با شروع جنگ اوکراین و روسیه و داغ شدنِ بازار ژستهای بشر دوستانهی توخالی، این نگرش گستاخانه در قبال تاریخ غنی هنر و سیاستهای یک بام و دوهوایی، بیش از پیش هویدا گشت. داعیهدارانِ آزادی بیان حیا را قورت دادند و آبرو را قی کردند و وقاحت را تا حدی پیش بردند که اجازهی هر نوع دخالتی در تاریخ هنر را برای خود قائل باشند. از حذفِ داستایوفسکی از مطالب درسی دانشگاههای ایتالیا گرفته تا بیرون گذاشتنِ فیلمهای تارکوفسکی از لیست ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما به بهانهی روسی بودن آنها، همه و همه تنها بخشی از اعمال شنیعِ شبه روشنفکران امروزیست. آنها با رویکردهای تمامیتخواهانه و دیکتاتور منشانه، به خود حقِ تعیین و تکلیف برای هنرمندان را میدهند و بدتر از آن هر کس که با جریانشان همراه نباشد را سانسور خواهند کرد. برای آنها سیاست گفتمان محلی از اعراب ندارد؛ تنها همراهی یا حذف را میفهمند و بر اساس آن عمل میکنند.
برای درک بهتر فاجعهای که در حال رخ دادن است میتوانیم مثال ملموستری را بررسی کنیم. از مضراتِ رویکردهای سانسورطلبانه و نگرشهای متعصبانهای که در قبالِ هنر در جریان است، میتوان به پدیدهی «مرگ سیتکام» اشاره کرد. حامیان حقوق سیاهپوستان، همجنسگرایان، فمنیستها و دیگر طرفداران چنین جنبشهایی، بارها و بارها ثابت کردهاند که هیچ تفاوتی با جناحِ مقابل خود ندارند. آنها هیچ شکلی از شوخی و ظرافتهای طنازانه را در قبالِ ارزشهایشان بر نمیتابند و در نتیجهی همین رویکرد دُگم، اساسا دیگر چیزی تحت عنوان سیتکام در روند سریالسازی جهانی وجود ندارد. اگر روزگاری سریالهایی مانند Friends، Seinfeld، How I Met Your Mother و Office با شوخیهای اهانتآمیز (Offensive) خود، عصر طلایی سیتکامِ آمریکایی را رقم زدند، جهانِ لوس حاضر چنین مسائلی را به هیچ عنوان تحمل نمیکند. همان داعیهدارانِ آزادی و روشنفکری و دموکراسی که از بامداد تا شامگاهان در ضدیت با سانسور و قدرتِ حاکمه سخنرانی میکنند، هنگامی که کوچکترین شوخیِ و کلامِ طنازانهای در ارتباط با ارزشهایشان صورت گیرد، تبدیل به رهبر سانسورچیها میشوند. چنین نگرشهایی عصر طلایی سیتکامها را به جایی رسانده که تنها سریالهایی مانند Modern Family و Brooklyn Nine-Nine اجازهی ظهور یابند؛ آثار بینهایت مهندسی شدهای که به خوبی نسبت شخصیتهای همجنسگرا و غیر همجنسگرا را حفظ میکنند، حتما کاراکترهایی با تنوع نژادی فراوان در آنها حضور دارند و شوخیهایشان هم آنقدر محتاطانه است که خدای ناکرده از جماعتِ نُنرها کسی خم به ابرو نیاورد. در چنین شرایطی دیگر هیچگاه سیتکامهای مهم ساخته نخواهند شد؛ به راستی چگونه میتوان خلق کاراکتری مانند بارنی استینسون را در جهانِ حاضر تصور کرد؟
زمانی استالین دربارهی سینما گفته بود “سینما وسیلهای نیرومند برای تحریک جمع است… وسیلهای که باید آن را در اختیار خود بگیریم.” بنظر میرسد همچنان و چه بسا به شکلی عیانتر بتوان ریشههای رویکرد استالین در قبال سینما را در نگرش دولتمردان جوامع امروزی مشاهده کرد. نتیجهی تحمیلِ انتظاراتِ غیرسینمایی و خارج از دایرهی سینما به این هنر، خیل عظیمِ فیلمهاییست که همه ساله توسط فیلمسازان مختلفی در سرتاسر جهان ساخته میشوند و جوایز معتبر فستیوالها و جشنوارههای بیخاصیتی همچون اسکار، کن و ونیز را دریافت میکنند. جوایزی سیاسی که سرسوزنی ارزش هنری ندارند و تنها چیزی که در هنگام اهدای آنها گم میشود همان مسئلهی سینماست. در واقع جشنوارهها برای خود معیارهایی اساسی را تحت عنوان «ارزشهای تثبیت شده» تدوین کردهاند و هر فیلمی که بیشترین تیک سبز را در کنار باکسِ این معیارها بخورد، میتواند جایزه را با خود به خانه ببرد. با این حال مطالعهی تاریخ سینما و در مقیاسی گستردهتر تاریخ هنر یک مسئلهی اساسی را به ما یادآور میشود؛ تاریخ هیچگاه خیانت نمیکند و ارزش آثار هنری در طی گذر زمان مشخص خواهد شد. هر قدر هم فیلمهای پروپاگاندایی و همسو با خوشایندِ روز و شبهِ جریانهای اجتماعی مورد توجه قرار گیرند، اگر ارزش هنری نداشته باشند زیر خروارها خاک مدفون خواهند شد و در سوی مقابل، ارزشهای آثار بزرگی که با این موجها همراهی نمیکنند، در طی سالیان سال دوباره کشف خواهد شد و رفته رفته جایگاه خود در سیرِ تاریخی هنر را مییابند. طبیعتا جهانِ خفقانآوری که در چند سالِ اخیر توسط مدیا و رسانهها و به دستور قدرتمندان ساخته شده، برای هنرمندان آزاد و مستقل فضای جالبی نیست. جهانی که در آن امروز یک مسئله مُد میشود و فردا مسئلهای دیگر. با این حال حقیقتی کتمانناپذیر به ما میگوید که آنچه باقی میماند هنر است و بس. پس بدا به حالِ کسانی که بدون اعتقادِ قلبی خود را با خوشایندِ روز همسو میکنند و خوشا به حال هنرمندانی که بدون ترس از بیان عقیده در مقابل موج سواریها میایستند و نام خود را در تاریخ جاودانه میکنند.