آدمهای غیرمعمول، خردهپیرنگهای جنونآمیز، حرمان، رنج، جداافتادگی، ازخودبیگانگی و انسان سرگشته در جستجوی معنی؛ اینها عناصر موردعلاقه «یورگس لانتیموس» هستند که همگی را میتوان در هشتمین اثر بلندش که با پختگی و مهارت فوقالعادهای به ثمر رسیده است مشاهده کرد.
اثری که قسمتی از آن مونوکروم فیلمبرداری شده و با استادی لنزهای «فیش آی» را در خدمت داستانپردازی قرار داده است. میزانسنهای باشکوه و دقت بر روی تمام جزئیات صحنه باعث شده شاهد یکی از متفاوتترین فیلمهای این سالها باشیم. مهارت «رابی رایان» فیلمبردار در کنار طراحیهای صحنه «شونا هس» و «جیمز پرایس» و طراحی خارقالعاده لباس «هالی ودینگتون» مجموعهای از نبوغ سینمایی را برای تصویرسازی جهانی دیوانه گرد هم آورده است.
«تونی مک نامارا» فیلمنامهنویس استرالیایی اقتباسی از رمان «السدیر گری» ۱۹۹۲ نویسنده درگذشته اسکاتلندی را با غلیظتر کردن جنبههای آبزورد آن به رشته نگارش درآورده است. فیلمنامهنویسی که پس از «محبوب» ۲۰۱۸ دومین همکاری با لانتیموس و نامزدیاش برای اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی را به ثبت رسانده است. فیلمنامهای که هر چند مانند داستان به فرانکنشتاین مری شلی پهلو میزند. اما این داستان عصر ویکتوریا را به محفلی برای نمایش رنجهای بشری بدل میکند. لانتیموس با توسلجستن به کمدی سیاه اثرش را به سبک و سیاق همیشگی خود پیش میبرد. نه تلخ و جانگداز مانند مرد فیل نما (دیوید لینچ) و نه در غلتیدن بهسوی وحشت و ترس مانند «چشمان بدون صورت» (جورج فرانجو) ۱۹۶۲. در حقیقت بهواسطه جنبه سفر گونهای اثر تجربه فانتزی اگزوتیکی را پشت سر میگذاریم. «بلا باکستر» (با بازی اما استون) زنی که خود را به رودخانه تیمز لندن انداخته است، توسط پروفسوری که جنون دستکاری موجودات دارد و در اثر خدا خوانده میشود به زندگی باز میگردد. اما خدا (با بازی ویلیم دفو) مغز جنین مرده او را با مغز بلا تعویض میکند و بدین ترتیب موجودی زاده میشود که تن زنی در مرز سیسالگی را دارد اما مغز نوزادی تازهمتولدشده را و باید کشف و شهود را از نو آغاز کند. در این میان دانشجوی پزشکی به نام مکس (با بازی رامی یوسف) که شیفته کارهای اوست برای ثبت اعمال بلا به کمکش میآید و بهتدریج شیفته او میشود. بلا مانند کودکی نوپا اما با رشدی سریعتر جهان اطرافش را میشناسد و لذتهای تنانه را شناسایی میکند. دونژوان شیادی به نام دانگان ودربرن (با بازی مارک رافالو) از راه میرسد و او را اغفال میکند تا در سفری دریایی دور اروپا همراهش شود. خدا نیز راهی نمیبیند جز اینکه اجازه دهد بلا مسیر خودش را رود. بلا آدمهای جدید و داستانهای تازهای را شناسایی میکند. در سفری ادیسه وار که با رنج و فقر و مشقت بشری نیز آشنا میشود؛ سر از یکی از فاحشهخانههای پاریس درمیآورد و در کوران تجربیات جنسی تازه پوست میاندازد و باز میگردد. زندگیهای گذشته او نیز در فصلی سروکلهشان پیدا میشود. اما در انتها در کنار خالق خود و آنهایی که هم مسیرش بودند قرار میگیرد. زنی که دیگر ضعیف و ناآگاه نیست. بلکه آبدیده و آگاه است.
این سفر ویکتوریایی قرن نوزدهمی که مثال نگاهکردن در شهرفرنگ است. در پالت رنگی غریب لانتیموس بیشباهت به آثار دالی و از ریخت افتادگیهای نقاشیهای پیکاسو نیست. کالسکهای که دود میکند و نیمی از سر اسبی را همراه خود دارد. موجوداتی که هر کدام تن دیگری را به دوش میکشند. بلا که از دریچه این اروتیسم دیوانهوار راه نفوذ به جهان بیرون را مییابد. درست مانند سکانسی در لیسبون که شیفته موسیقی فیدو میشود و مسحورش میگردد. زنانگی در دستان او به نقشه ای راهی برای شناخت عمیقتر از خود در این مسیر بزرگشدن دوباره تبدیل میشود. زن پاانداز پیری در پاریس به او رموز زندگی زنانه را میآموزاند و انگاری ره صدساله را یکشبه میپیماید. این هزل عظیم تاریخ بشری با همان خشونت مرسوم آثار لانتیموس که دیگر به اثر انگشت او بدل گشته است به ما سیلی تلخی میزند در لفافه خندههای جنونآمیز و زاویههای اگزوتیک دوربین.
مشاهده دره فقرا در اسکندریه و نوزادانی که زیر آفتاب جان میدهند و بخشیدن پولهای قمار دانکان به دو افسر طماع برای کمک به فقرا آن هم در کودکانهترین شکل خود تکهای از طنز تلخ عصر ماست. مانند بنگاههای خیریهای که مهمانیهای میلیوندلاری ترتیب میدهند که در آنها مشروبهای گرانقیمت سرو میشود برای کمک به گرسنگان آفریقا. بلاهتی که برای آنها نوعی خلاصی از عذاب وجدان این شکاف عظیم طبقاتی در جهان معاصر محسوب میشود. هر چند بلا گامبهگام از این سادهلوحی فاصله میگیرد و بهواسطه این قلیانهای جنسی بهتدریج بزرگ میشود. آشنایی با مسافری اتفاقی در کشتی با بازی «جرود کارمایکل» موجبات پوستاندازیهای بیشتر اوست. او که بلا را با چهره کریه فقر و رنج و مصائب مداوم بشری آشنا میسازد؛ در صحنهای بلا در حال خواندن است و دانکان کتاب از دست او میگیرد و به دریا میافکند. انگاری از اینکه او در حال آگاهتر شدن است هراس دارد و همان بلای سادهلوح گوشبهفرمان را میخواهد. او که هر چه بیشتر سکس میکند بیشتر میخواهد و در حقیقت این همآغوشیها برایش به آن سلاح پنهانی بدل میشود که میتواند از طریق آن راه را به شهودی عمیقتر بازگشاید. لانتیموس در این شهود، درست مانند فیلم دیگرش «محبوب» سکشوالیتی را تعبیری زنانه برای رسیدن به هارمونی با جهان پیرامون میداند. البته باز هم سروکله همجنسگرایی پیدا میشود. صحنه معاشقه بلا با یکی از کارگران جنسی آن فاحشهخانه در پاریس و نزدیکی آنها به هم که بهمثابه آرامشی عمیق و کشف لذتی حقیقی است اینجاست که معنی ویژهای مییابد. جهان در دستان لانتیموس بهمثابه همان بلورهای برفی میماند که تصویری کوچک از دنیایی بزرگ را در خود جایدادهاند و او باقدرت تمام آن را تکان میدهد. مانند تمام مواجههای غریب او در مجموعه آثارش با آدمها. مثل اسلوموشنهای ویرانکنندهاش. نماهای از پشتسری که همواره ما را جا میگذارد در لابیرنتهای پیچدرپیچ ذهنی شخصیتها و آن عاقبتها و پایانهای قوام نیافته و زخمهای باز چه در «دندان سگ» یا «لابستر» و حتی «کشتن گوزن مقدس». اما در موجودات بیچاره بهندرت رنج چهره حقیقی به خود میگیرد. انگاری از قصد لانتیموس کمدی جنسی را برگزیده تا بیشتر با مشاعر بیننده بازی کند. اینگونه است که فیلم بیش از اینکه عریضه لانتیموس برای مشاهده مشقتها، رنجها و مصائب بشری باشد به اثری خودشناسانه بدل میشود. زنانگی که بهتدریج خود را از ابژه سخت مردانه رها میکند تا من حقیقی خود را بسازد و این سؤال که من کیستم و اینجا چه میکنم و به کجا خواهم رفت در اوج ناامیدی و عدمپذیرش حقیقت تکرار میشود. بلا در میانه سقوط از بالای پل به درون آب در میانه هستی و نیستی معلق میماند. مانند همه ما که همواره در این بندبازی غریب تا لحظه پایانی شریک هستیم. معلق میان رؤیاها، آرزوها و حقیقت تلخ و رنج موجود. جهان لانتیموس در موجودات بیچاره از پس آزمون و خطاهای فراوانی که در طی بیش از ربع قرن فیلمسازی آموخته به پختهترین شکل خود رسیده است. چه آن را دوست داشته باشیم و چه نه نمیشود منکر نبوغ جنونآمیز او در ترکیب حیرتانگیز واژگان سینمایی شد. دیدن این فیلم بر روی پرده موهبت غریبی است. رنگهای غلیظ با تدوین فوقالعاده هموطنش «یورگس ماورپ ساریدیس» مسحورکننده است. بهکارگیری لنزهای آنامورفیک برای این تصویرسازیهای دیوانهوار غوغایی به پا کرده است و رنگها در پی دگردیسی بلا تغییر میکنند. از مونوکروم به غلظتی غریب که محصول رشد پروتاگونیست اثر است. تغییراتی که به تدریچ در روان مخاطب اثر میگذارد؛
بستری فراهم شده که «اما استون» بهترین بازی کارنامهاش را به معرض نمایش گذارد. هنرپیشهای که درست مانند خود بلا گامبهگام جهان پیرامونش را شناخته، رشد کرده و اکنون در حرکت به سمت چهلسالگی به درجات بالایی در هنر بازیگری رسیده است. درک درست او از شخصیت بلا و نمایش بیپروای زنانگی بی حد و حصری که در این بستر پرهیاهو رشد میکند موجب شده تا مخاطب تجربهای فرسنگها دورتر از آنچه تا کنون دیده است را کسب کند. اینجاست که در قیاس با زنانگی پوشالی و جعلی «باربی» – به کارگردانی گرتا گرویک که با وجود چنین رقیبی جایی در فصل جوایز ندارد و خواسته و یا ناخواسته محفل جذابی را برای چنین مقایسهای ایجاد کرده است – میتوان به زیر و بمها و تفاوتهای حقیقی این تصاویر زنانه پی برد. استون از بدن خود بهمثابه یازی در دست نوازندهای بهره برده تا سمفونی خود را بنوازد. تسلط فوقالعاده او بر حرکات و فیگورهایش باعث شده تا این دگردیسی نمایش کاملی داشته باشد. در مقابل این مثلث مردانه پدر – خالق، همسر و معشوق در رشد او تأثیر به سزایی داشته است. «مارک رافالو» با آن سبیل، لهجه انگلیسی و هیجان دون ژوانیش در سکس موجب شده که بلا که معاشقه را «پریدنهای دیوانهوار» مینامید از قدرت زنانه نهفته در خود باخبر شود و بهتدریج از تسخیر شده به تسخیرگر بدل شود. او که زمانی از بیان چند کلام عاجز بود در سکانسی از فاحشهخانه به مادام اعتراض میکند که چرا مردان هستند که زنان را انتخاب میکنند. این زنان هستند که باید دست به انتخاب زنند. پوستاندازیهایی که سرشت او را تغییر میدهند.
«جرسکین فندریکس» با درک درستش از موسیقی مناسب اثر به این اتمسفر و فضاسازیهای اگزوتیک لحن و شناسنامه درستی بخشیده است. موسیقی که بهخوبی مانند صدای داخل حباب برفی در فضا میپیچد و گوش را متحیر میسازد. اینگونه است مخاطب مانند آن سکانس دیوانهوار رقص در کشتی مدام پیج و تاب میخورد و لحظهای آرام نمیگیرد. سرشت مضحک بشر در انتهای فیلم وقتی مغز آن افسر مغرور – همسر سابق بلا – را با مغز بزی تعویض میکنند و او در حال خوردن علف است درحالیکه بلا در کنار مکس و گودوین (خدا) نشسته است محصول همان نگاه همیشگی لانتیموس به جهان ماست. پوچگرایی که مانند تاروپود فرشی در دل اثر تنیده شده است و این خندههای دیوانهوار از سر ناچاری است که آدمی به آن دچار است. ناچاری از این اینکه آن بالا ایستاده است و بر مردگان خویش نظر میبندد با طرح خندهای و نوبت خود را انتظار میکشد بیهیچ خندهای.
**جمله آخر بیتی از احمد شاملوست.