زنی میان دو مرد پشت میز باری نشسته است و نریشنی به گوش میرسد که صدای دختر و پسری است که کمی دورتر نشستهاند و دارند حدس میزنند اینها کیستند و با هم چه نسبتی دارند. زن پشت میز بار ولی ناگاه بر میگردد و درست در چشمان ما خیره میشود. انگاری که ما را میبیند و با آن چشمان سحرانگیزش به دنبال خود میکشاند تا روایت جانهای شیفتهای را برایمان بگوید که مایلها از هم دورافتادهاند و با اینکه راهی به معبد تن نمییابند. اما پیچش روحی عمیقی میانشان جاری میگردد. چقدر این تکانهها ما را به یاد شاهکار فراموشنشدنی «وانگ کار وای» / «در حال و هوای عشق» میاندازد. «زندگیهای گذشته» در میان آونگ زمان در حرکت است و در صد دقیقه بیست سال پس و پیشمان میکند. اولین فیلم بلند «سلین سانگ» نویسنده، فیلمنامهنویس و فیلمساز کانادایی – کرهای ساکن آمریکا اثری شاخص است که نشانگر استعداد و درک عمیق او از شیوه پرداخت و کارگردانی در سینماست. فیلمی که مانند یک فنجان چای گرم معطر در تاروپود وجودت اثر میکند و از حرارت و طعم آرامشبخش آن میتوانی لختی هم شده آشفتگیهای این جهان بزرگ را به دست فراموش بسپاری و دل به این تشعشعات انسانی دهی.
“زندگیهای گذشته” فیلم خاطره و خیال است. فیلم رؤیاهای ازدسترفتهای که هنوز در باورت نمیگنجد که رفته است و تلاش میکنی هر چند ناممکن جرقهای از آن را در وجودت روشن نگاهداری. «ها-سونگ» و «نورا» در کودکی با هم رابطه عاطفی عمیقی داشتهاند و پس از مهاجرت خانواده نورا به کانادا از هم دورافتادهاند و حال پس از دوازده سال همدیگر را یافتهاند. درحالیکه نورا در نیویورک نویسنده است و ها-سونگ همچنان در سئول است و کارمندی ساده. جهانشان دگرگون گشته و زندگیهایشان شباهتی به هم ندارد. اما رود جاری عواطف کودکی حتی از طریق رابطه مجازی از پشت لپتاپ و گوشی تلفن همراه خود را پیدا میکند. خاطرههای که آدمی را شخم میزند و مدام به دنبال خود میکشاند. «سلین یانگ» که این داستان را از تجربیات شخصی خودش اقتباس کرده با فضاسازی درخشان و آرامش، دقت و تمرکز شرقی که در کارگردانی از خود نشان داده است. موفق شده مثل یک شعر ناب آرامآرام نجواهایش را در گوشمان زمزمه کند. نجواهایی که تنها داستان دلدادگی نیست. بلکه آمیزش روانهایی است که هر چقدر هم از هم دور بمانند. انگاری مقدر شده جایگاهی در هستی هم داشته باشند. در میانه مکالمات مجازی ابتدایی آنها اشارهای نیز به فیلم درخشان «چارلی کافمن» یعنی «درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش» میشود که بسیار معنیدار است. فیلمی درباره کارکرد خاطره و رنجی که از خاطرات و دلبستگی به انجام نرسیده میکشیم و در جستجوی مسیری برای پاککردن آنها هستیم که همواره بینتیجه باقی میماند و جایی در ما تا آخر عمر حبس میشود. مانند زخمی که اثرش همواره باقی است؛ نورا در یکی از این تماسهای تصویری همراه با ها- سونگ سوار تلهکابینی میشود که سئول را از بالا ببیند. شهری که مدتهاست آن را فراموش کرده است. ارتباط تصویری در پی اختلال ناگهان فریز میشود و چشمان او روی فریمی از شهر از آن ارتفاع خیره میماند و انگاری چیزی در وجودش جرقه میزند. این خاطرات و ارجاعات مداوم ریتم زندگی او را دچار اختلال کرده و تلاش میکند که آن را سروسامان دهد. به «ها-سونگ» که قادر نیست به این زودیها به دیدار او در نیویورک بیاید میگوید که مدتی با هم صحبت نکنند. نریشنهای فیلم بهآرامی مثل یک نسیم صبحگاهی ما را با خود همراه میکنند و به بخش مهمی از فرم اثر بدل میگردند. بنمایه اثر با صحبت از تعبیری کرهای به نام «اینی-یان» هویدا میگردد. واژهای که میگوید اگر از کنار کسی در خیابان گذشتی و ناگهان بینتان جرقهای زده شد. نگاهی، تاملی و گذری باید چیزی بین شما وجود داشته باشد احتمالن در زندگیهای قبلیتان ارتباطاتی با هم داشتهاید. در ادامه میگوید که اگر دو نفر با هم ازدواج کنند در حقیقت از هشت هزار لایه گذشتهاند تا به هم برسند. تعبیری زیبا و اسطورهای که آن چنان بامهارت در اثر جای گرفته که دوست داریم آن را باور کنیم. در فلش فوروارد دوم دوازده سال دیگر میگذرد و نورا که در میانه یک کمپ با مارتین که او هم نویسنده است آشنا شده ازدواج کرده است و حال به ایست ویلج در شرق نیویورک نقلمکان کردهاند و زندگی آرامی دارند. ها- سانگ پس از گذر اینهمه سال هنوز دلبسته معشوق ازدسترفته است و از یادش نمیکاهد و بار و بندیلش را به امید دیدار دوباره او و احتمالن آخرین دیدارشان به مقصد آمریکا و نیویورک شلوغ و پرهیاهو میبندد. وقتی پای در شهر معشوق میگذارد باران شدید در حال باریدن است و بیهیچ کلامی این شرایط جوی بهخوبی گویای شرایط روحی و روانی اوست.
او پس از بیست و اندی سال بالاخره رسیده است. هیچگاه اینقدر به معشوق نزدیک نبوده است. آسمان انگاری دارد برای اینهمه عشقی که در قلبش انباشته شده و مجالی برای بروز ندارد زار، زار میگرید. اما اشکها که به پایان میرسد آفتاب دوباره میدمد. معشوق از راه میرسد و او خشکش میزند در فاصلهای ایستادهاند و همدیگر را مینگرند. نورا به سمتش میآید و او را در آغوش میکشد و ها-سونگ نمیداند چه کند. بهآرامی دستش را پشت معشوق میگذارد. آنها با هم به دیدن شهر میروند و جزیره آزادی را میبینند. عکسهای که نورا از ها-سونگ میگیرد همگی تکی است. عکس دونفرهای در کار نیست. اما حضور معشوق پشت دوربین همیشه باقی خواهد ماند. یعنی هر گاه ها-سونگ این عکسها را نگاه کند رد دست او را به یاد خواهد آورد.
آشنایی او با شوهر نورا این پازل را تکمیل میکند. آرتور احساس میکند که پا میان رؤیای آنها گذاشته است. از چشمانش میتوان خواند که از جرقههای که بین آنها موجود است هراسناک است. آنها از روزی که با هم گذراندهاند میگوید و ها-سونگ از تجربهاش در جزیره آزادی و آرتور میگوید که هیچگاه آنجا نبوده است و نورا با تعجب میپرسد ما واقعن هیچگاه آنجا نرفتهایم. یعنی آنها تجربه دستاولی را با هم داشتهاند که آرتور و نورا در طول هفت سال زندگی زناشویی با هم نداشتهاند. آرتور با همه رشک و نگرانی که در وجودش رخنه کرده؛ اما با ملاطفت خاصی آنها را آسوده گذاشته تا پس از اینهمه سال هوایی تازه تنفس کنند. در بار که نشستهاند او میان آنها ننشسته است. کنار نورا نشسته و آنها با هم کرهای حرف میزنند و او نگاه میکند. سکانسی فوقالعاده که بازگشت به شروع فیلم است و حال پس از دانستن داستان واقعی این سه تن اجازه حضور در جمعشان به ما داده شده است. نورا میگوید آنها حتمن در زندگی گذشته با هم ارتباط خاصی داشتهاند وگرنه بیست سال بعد در یک شهر و کنار هم نمینشستند. اما «اینی-یان» آنها در زمان حال اجازه حضور کنار هم را به آنها نداده است. پسر از این اینکه اگر با هم میماندند چه میشد میگوید و از اینکه در نگاههای آرتور میخواند که چقدر نورا را دوست دارد. او که کناری نشسته و نیشخند تلخی بر لب دارد. با اینکه کرهای زیاد نمیفهمد اما انگاری میداند آنها از چه میگویند. حرفها بیشتر امیال است و امکانهای پیش نیامده و بعد نگاه. مدت طولانی همدیگر را مینگرند و آرتور با آنکه هست اما انگاری دیگر حضوری در صحنه ندارد. دوربین قاب را جوری میبندد که فقط قسمتی از دست او را مشاهده میکنیم و او را نمیبینیم؛ موقع رفتن آمده است. نورا، ها-سونگ را تا جایی که سوار اوبر شود همراهی میکند. لحظه خداحافظی سکانس دراماتیک پرباری است. نگاهها سرشار از حرفهای ناگفته است. جوری مقابل هم میایستند که انگاری میخواهند همدیگر را ببوسند. اما در نهایت میدانند که در این زندگی جایی برایشان وجود ندارد. ماشین که میرسد ها-سونگ لوازمش را داخل آن میگذارد؛ اما قبل از سوارشدن ناگاه به سمت نورا باز میگردد و فریمی از کودکیشان ظاهر میشود. در حد چند ثانیه اما انگاری دلشان میخواهد که همه چیز به آن روزها برگردد. گذشته که رفته است و حالی هم که دیگر وجود ندارد. تنها آینده مانده است و آنهم که در زندگیهای دیگر. ها-سونگ میگوید فکر میکنی که در زندگی بعدی ما راهی به هم داشته باشیم؟ و نورا میگوید نمیدانم. او هم این را تأیید میکند. من هم نمیدانم. این آخرین تلاشهای اوست که هرطور شده امید با معشوق بودن را در قلبش زنده نگاه دارد. ماشین میرود و نورا تازه میفهمد که دیگر همهچیزتمام شده است. گام زنان در تاریکی و خلوت شب به سمت خانه میرود. آرتور بیرون میآید. مشخص است که چیزی در وجودش شکسته و بغض سنگینی گلویش را میفشارد و ناگهان زیر گریه میزند و خود را در آغوش آرتور رها میکند. سکانسی گویاتر از این برای نمایش این دریای خروشان احساسات آدمی وجود نداشته است. «زندگیهای گذشته» درست مثل یک شعر ناب آغاز میشود و پس از اینکه قلب ما را بهآرامی میفشرد به پایان میرسد. ما میمانیم و حسرت عاشقیات های ازدسترفته، معشوقهای جایگزین و خاطرات پراکندهمان از زندگیهای گذشته و شاید هم به امید زندگیهای آینده روزها را شب میکنیم.