داستان بیقراریهای مردی ایتالیایی برای سرعت بیشتر و پیروز بودن به هر قیمتی در دستان کارگردان برجسته کهنهکار آمریکایی هر چند شایستگیهای خود را دارد. اما در حد و اندازه فیلمی متوسط است و خبری از آن نبوغ ناب استاد در پیچوخمهای داستانی و شخصیتپردازی و حتی کارگردانی نفسگیر مانند شاهکارش «هیت» ۱۹۹۵ یا «نفوذی» ۱۹۹۹ نیست. این دومین فیلم مایکل مان که چند روز دیگر هشتاد و یکساله میشود، در پانزده سال اخیر است. هر چند نسبت به فیلم عجیب، ضعیف و شکستخورده «کلاهسیاه» ۲۰۱۵ بازگشتی دوباره محسوب میشود. اما مانند بسیاری فیلمهای زندگینامهای دیگر، درگیر سطح است و فاقد هیچ عمق معناداری و زاویه دید جدیدی به مخاطب نمیدهد. بهخصوص برای کسانی که داستان زندگی «انزو فراری» را بدانند و کتاب منبع اقتباس فیلم یعنی «انزو فراری: یک مرد، ماشینها، مسابقات» نوشته «بروک یتس» را خوانده باشند. در غیر این صورت هم تویست های اثر به حدی اندک است و قابلپیشبینی که هیجانزده شدن با آن یا سر شوق آمدن کار آسانی نیست، مگر فقط دلبستن به صحنههای مسابقات. اما آنچه از سطح فیلم فراتر است. بازی درخشان «آدام درایور» است. هنرپیشهای که به بازیگری تمامعیار بدل گشته است و عاشق دستوپنجه نرم کردن با چالشهای دشوار است. میتوان گفت بازی کمنقصی از خود به معرض نمایش گذارده است. حتی بهتر از نقشی که در «خاندان گوچی»، «ریدلی اسکات» بازی کرده بود.- البته باید اذعان داشت فراری با همه ضعفهایش از آن فیلم یکسروگردن بالاتر است. – نمادی از یک بازیگر متد اکتینگ کار واقعی که بسیار برای نقشهایش زحمت میکشد. «پنه لوپه کروز» و «شیلین وودلی» که نقش همسر و معشوقه پنهانی انزو فراری را بازی میکنند. هیچکدام بازیهای شگفتانگیزی ندارند. شاید؛ چون نقشهایشان پرداخت عمیقی ندارد، بازیهای تیپیکی ارائه کردهاند. اصولن بازی پنه لوپه کروز در یک استایل خلاصه میشود و مدتهاست اتفاق خاصی در کارنامهاش نیفتاده است.
داستان فیلم ده سال پس از تأسیس کمپانی فراری است. زمانی که انزو پسر جوانش را به علت بیماری حادی که داشته ازدستداده است و عملن زندگی زناشوییاش به مخاطره افتاده است. با معشوقهاش روزگار میگذراند و کمپانی اش با وضع بد مالی روبرو است و در آستانه ورشکستگی. تنها امیدش بردن مسابقه اتومبیلرانی دور ایتالیاست تا به این واسطه بتواند کمپانی اش را حفظ کند. در این حین یکی از رانندگانش حین تمرین کشته میشود و راننده اسپانیایی جوان و جویای نامی به نام «آلفونسو دی پرتاگو» – با بازی گابریل لئونه – جایگزین او میشود. فیلمبرداری «اریک مسر اشمیت» -فیلمبردار «منک» دیوید فینچر – توانسته بخشی از این ضعف فیلمنامه را با تصاویر فوقالعادهاش جبران کند. حماسه سرعت و جنون و خون در فیلم تصویری دهشتناک از یکی از بهظاهر تفریحات و ابداعات آدمی ارائه میدهد. دوربینی که نزدیک سر رانندگان است و زاویه دید آنها را به ما عطا میکند تا ببینیم که فرصتی برای تعلل و خطا وجود ندارد. اولین اشتباهت به آخرینش بدل خواهد گشت. اما شاهکار فیلمبرداری او در صحنه قتلعام پایانی است. جایی که لاستیک ماشین پرتاگو منفجر شده و یکراست به میانه جمعیت تماشاچی میکوبد. تصادف به حدی وحشتناک است که نه نفر کشته میشوند از جمله خود او که به طرز تراژیکی به دونیم تقسیم شده است. هر چند انزو فراری این فجایع را بهنوعی تاوان پیروزی میداند و مصر است که اشتباه از او نیست و این حوادث هر لحظه پیش میآید. حتی وقتی پس از پیروزی به «پیرو تاروفی» – با بازی جک دمپسی هنرپیشه خاطرهانگیز سریال آناتومی گری در نقش دکتر جک شپرد که مرگش در آن سریال یکی از شوکهکنندهترین مرگهای تاریخ سریال سازی معاصر بود – تلفن میزند تا پیروزیاش را تبریک بگوید. اکراه دارد تا درباره این حادثه مخوف سخنی به میان آورد. در بازدید از صحنه نیز همینطور. شاید این شخصیت مغرور، سختگیر و خواهان پیروزی به هر قیمتی است که کمپانی را سر پا نگاهداشته و مسیر خود را در تاریخ باز میکند. انزو در فیلم شخصیتی به تصویر کشیده شده است که میان کار و خانواده معلق است. اما ظاهرن کار را به هر چیزی ترجیح میدهد و در رابطهاش با «لورا» نیز اینگونه است. درصدد است تا به هر وسیلهای شده کنترل سهام او را به دست بگیرد. در مورد فرزند دیگرش از لینا نیز تا انتهای اثر این بحث ادامه دارد که آیا در نهایت نام فامیلی او را به ارث خواهد برد یا خیر؟ امری که پیششرط لورا برای بخشیدن کنترل سهامش به او میشود. یعنی تا وقتی زنده است آن پسر فامیلی فراری را نخواهد داشت.
هر چند پس از مرگ لورا سالها بعد این فرزند نامشروع «پیرو» به هیئتمدیره فراری راه مییابد و راه پدر را ادامه میدهد. در حقیقت انزو فراری همه چیزش را فدای کمپانی اش میکند. قلبهای بسیاری شکسته میشود و خونهای زیادی بر زمین میریزد تا این اسب سرکشی که بر ماشینهای لوکس او شیهه میکشد حفظ گردد.
برشهای «پیترو اسکالیا» تدوینگر فیلم بهخصوص در صحنههای مسابقه قدرت بالایی دارد. انرژی بسیاری را پمپاژ میکند و در عین نزدیکی ما به صحنه دید خداگونهای را نیز تجربه میکنیم. موسیقی «دانیل پمبرتون» آهنگساز بریتانیایی صاحبسبک – نامزد اسکار برای موسیقی فیلم دادگاه شیکاگو هفت «آرون سوروکین» – بهخوبی با این تقطیعها هماهنگ شده و نشان از نبوغ و درک بالای او از ریتم، تمپو و درک اتمسفر فراری دارد. به نظر میرسد آنچه بیش از همه مایکل مان را شیفته خود کرده و بر روی آن تمرکز دارد، شخصیت سمج و خودشیفته فراری است و شیفتگیاش به پیروزی هر چند آنقدری محو ظواهر داستانی شده که ما هیچ فرصتی برای کنکاش در درونیات او و یا خلوت معما گونش نداریم. فراری شاید برای شیفتگان مسابقات اتومبیلرانی یا آنها که از بوی بنزین و صدای موتورهای پر قدرت لذت میبرند فیلم دیدنی باشد. اما اثری نیست که بتوان در خاطرهها حفظ کرد و از یادآوریاش لذت برد. پایان فیلم با جملاتی درباره سرشت و سرنوشت آدمهای بازمانده و مقایسه تصاویر واقعی با بازسازیهای انجام شده به شکل معمول بسیاری از این دسته فیلمها به پایان میرسد. انگاری استاد کهنهکار سینما همین که بار دیگر روی فرش قرمزها حاضر شده و فلاش دوربینها احاطهاش کردهاند برایش کافی است. بعید است که در این مجال اندک باقیمانده شاهد آثار ماندگار دیگری از او باشیم. باید به همان خاطرات رفته دلخوش کنیم و با تعویض دندهای قراری را پشت سر بگذاریم.