بوطیقای ویرانی در پساآخرزمان / درباره‌ی مجموعه‌ی «ببین!» (See)

در آن اوضاع و احوالی که همه‌چیز برای انسان از دست رفته به نظر می‌رسد، بابا واس، (Baba Voss) شخصیت اول مجموعه‌ی تلویزیونی «ببین!» جایی مجبور می‌شود به این سوال پاسخ دهد که چرا برای عبور به پایین‌دست قایقی این چنین مطمئن تدارک کرده است در حالی که وقوع چنین روز «مبادایی»، واقعاً خیلی غیرمحتمل بوده است. بابا واس می‌گوید این را ساختم چون می‌خواستم که اگر این روز رسید، بتوانیم روز بعدش را هم ببینیم! آیا همه‌ی داستان‌های به اصطلاح پسا‌آخرزمانی، یعنی داستان‌هایی که روزگار بعد از یک فاجعه‌ی فراگیر را روایت می‌کنند، روی همین انگیزش حساب باز نکرده‌اند!؟ ما همه می‌خواهیم زنده بمانیم و روز بعدِ روز «مبادا» را هم ببینیم! شاید خود همین تعبیر فارسی به اندازه‌ی کافی گویا باشد: روز مبادا روزی‌ست که آرزو می‌کنیم نیاید! اما چرخ روزگار بر وفق مراد ما نمی‌گردد و روزهای مبادای بی‌شماری برای انسان رخ داده است. پس تدارک کردن برای فردا و یا تخیل آن، شرط عقل است. هم شرط عقل است، هم اشتهای سیری‌ناپذیر ما انسان‌های خیال‌پرداز را تحریک می‌کند.

چهارچوب داستانی مجموعه‌ی «ببین!»، پساآخرزمانی‌ست: بر اثر فاجعه‌ای که دقیقاً معلوم نیست چیست، تمدن روی زمین ویران‌شده، آخرین انسان‌های متمدن که هم فن‌آوری‌های فوق‌العاده داشته‌اند و هم قادر به «دیدن» بوده‌اند، با آخرین سفینه‌های خود زمین را ترک کرده‌اند و ویرانه‌هایی در سراسر زمین باقی گذاشته‌اند. آنها که مانده‌اند کورند و توانایی دیدن ندارند! نسل پشت نسل کور متولد می‌شوند مگر آنکه بر اثر اتفاقی یا علتی، چند نفری بینا متولد شوند. همان‌طور که کوفون (Kofun) و هانیوا (Haniwa) دختر و پسر جوانی که خواهر و برادرند، استثنائاً قادر به دیدنند. دیدن آنها مایه‌های دراماتیک به این زمینه‌ی داستانی می‌دهد. در این جهان داستانی می‌توانید حدس بزنید که قابلیت «دیدن» را نمی‌توان ساده برگزار کرد. آنها که می‌بینند جادوگرند و باید سوزانده شوند! یا اگر جادوگر نیستند، باید همپایه‌ی خدایان باشند. آیا دولت‌های پراکنده و محلی که گاهی خود را در حد امپراطوری بزرگ می‌بینند، یا بهتر است بگویم حس می‌کنند، می‌توانند کسانی مانند کوفون و هیوا را انسان‌هایی عادی محسوب کنند!؟ می‌توانید حدس بزنید که در شهر کوران، آدم یک‌چشم هم پادشاه است یا می‌تواند باشد!

شاید هیچ حسی از حواس پنج‌گانه‌ی ما به اندازه‌ی بینایی مورد تأکید تمدن‌های بزرگ و شناخته شده‌ی متأخر نبوده است. برمبنای اسناد انسان‌شناختی، بعض جوامع کهن‌تر، بر حواس دیگری مانند بساوایی (لامسه) متکی بوده‌اند. یعنی از لحاظ فرهنگی و زبانی، استعاره‌های خود را بر این حس متکی کرده‌اند. یک فرد بومی در یک کنفرانس علمی در توضیح این تفاوت میان فرهنگ بومی خود و فرهنگ‌های امروز دنیا گفته بود که وقتی شما از سوارکاری حرف می‌زنید، تصویر نشستن بر یک اسب را تداعی می‌کنید؛ اما در فرهنگ من، همین فعل همراه با فشاری بر سویه‌ی داخلی دو ران پا تداعی می‌شود! چون سوار موقع سواری گرفتن از اسب، چنین فشاری را بر دو پای خود احساس می‌کند! اگر به مشتقات مفصلی که در همین زبان فارسی از «دیدن» داریم توجه کنیم، درمی‌یابیم که معناشناسی (سمانتیک/semantics) زبان ما همچون اغلب زبان‌های زنده‌ی امروز دنیا، در واقع از این حس مایه گرفته است. دین‌پژوهان یادآوری می‌کنند که در سنت معنوی عبرانیان قدیم، «شنیدن» نقش اساسی را در الهام گرفتن از عالم غیب ایفاء می‌کرد. بنابراین «ناوی‌ها» (انبیاء)، غالباً صدای خداوند را می‌شنیدند. همان‌طور که در مثالی مشهور از عهد عتیق، ایلیای نبی (الیاس قرآنی) خداوند را نه در باد و طوفان، نه در زلزله، نه در آتش، بلکه به صورت نوایی آرام و کوچک (still small voice) شنید:

و اینک خداوند عبور نموده و باد عظیم سخت کوه‌ها را منشق ساخت و صخره‌ها را به حضور خداوند خرد کرد؛ اما خداوند در باد نبود. و بعد از باد، زلزله شد اما خداوند در زلزله نبود./ و بعد از زلزله آتشی، اما خداوند در آتش نبود. و بعد از آتش، آوازی ملایم و آهسته. / و چون ایلیا این را شنید، روی خود را به ردای خویش پوشانیده بیرون آمد و در دهنه‌ی مغاره ایستاد و اینک هاتفی او را گفت: ای ایلیا!… تو را در اینجا چه کار است؟ (کتاب اول پادشاهان فصل نوزدهم آیات ۱۱-۱۳)

اما محمل حقیقت برای اغلب سنت‌های هند و اروپایی، «ببینش» (sight) بوده است. در سانسکریت، خود کلمه‌ی «ودا» از ریشه‌ی «دیدن» یا «بینش» می‌آید و واژه‌ی ویدئوی امروزی از videre لاتین می‌آید که به معنای دیدن است. در واقع در این سنت‌ها، دیدن معادل و هم‌ارز دانستن ارزیابی شده است. در سنت‌های معنوی هند و اروپایی، الهام یا کشف معنوی، شکلی از دیدن، شکل برتری از آن تلقی شده است. اما می‌توانید حدس بزنید در آن جهانی که از این قابلیت دیگر خبری نیست، تمامی این اشتقاق‌های زبانی بستر اجتماعی خود را از دست می‌دهد و معناشناسی زبان بر احساسات دیگری متکی می‌شود. در جهان داستانی مجموعه‌ی مدنظر ما، دو حس شنوایی و بساوایی اهمیت فوق‌العاده می‌یابد. بنابراین ملکه‌ی دژخیم داستان، کین (Kane) که نقش آن را ماهرانه سیلویا هوکس (Sylvia Hoeks) ایفاء می‌کند، با چهره‌ای درخور و سخن‌گفتنی که فقط از یک مبتلا به خودبزرگ‌بینی افراطی (Megalomania) برمی‌آید، جایی به همخوابه‌ی جوان خود که تلاش می‌کند پاورجین به اتاق خواب بیاید می‌گوید: من بوی تو را می‌شناسم… تو توی من بودی!

اما از این ملاحظات روایت‌شناختی و زبان‌شناختی که بگذریم، بجاترین پرسش‌ها در ارتباط با یک فیلم یا مجموعه‌ی تلویزیونی، پرسش از تجربه‌ی بصری آن است: چه از آب درآمده است تجربه‌ی دیدن فیلمی که همه‌ی بازیگران آن باید نقش نابینایان را ایفاء کنند؟! این پرسش خیلی خوبی به ویژه در ارتباط با «ببین!» است! در وهله‌ی اول مایلم بگویم که کنش سینمایی بازیگران، تحت این شرایط به کنش تئاتری نزدیک شده است: آنها به ویژه موقع راه رفتن کمی سر و گردن را به سمت پایین خم می‌کنند! انگاری روی زمین دنبال چیزی می‌گردند! دست راست خود را کمی جلوتر حرکت می‌دهند و گاهی که می‌خواهند حرکت خود را اعلام کنند، یا کسی را به سمت خود هدایت کنند، مچ دست را می‌لرزانند تا صدایی که از انگشتری‌های فلزی یا دست‌بندها درمی‌آید، کمکی باشد. بابا واس که جنگجویی زبردست و درشت‌هیکل است، همواره طوری راه می‌رود انگاری نیمه‌ای از بدن را به دنبال نیمه‌ای دیگر می‌کشاند. او اگر بخواهد با همسر یا فرزندخواندگان خود مهربانانه‌تر حرف بزند، باید سر خود را به سر و صورت آنها بماسد و آنها را بو بکشد. پیکار تن به تن در این مجموعه، مبتنی بر صدایی‌ست که از بدن‌ها برمی‌خیزد. بنابراین پیروز میدان فقط کسی نیست که هیکل درشت و زور بازوی آنچنانی داشته باشد. او باید گوش‌های فوق‌العاده حساسی هم داشته باشد تا با کمک بویایی هر تحرکی را احساس کند. جایی بابا واس، انگاری جلوتر از کوفون، گرگی را که نزدیک آمده است تشخیص می‌دهد: او گرسنه نیست و برای شکار نیامده است. چون آرام نفس می‌کشد. و قبلاً با گله‌اش چیزی خورده است. چون بوی خون می‌دهد.

اما به لحاظ بصری برای تماشاگر این مجموعه، فقط نزدیک شدن کنش بازیگری به کنش تئاتری نیست که جلب نظر خواهد کرد. شما در این مجموعه، مکرراً قاب‌هایی خواهید یافت شبیه عکس‌هایی که عکاسان حرفه‌ای از ویرانه‌ها می‌گیرند! همخوابگی‌ها یا سخن گفتن‌هایی که گاه محتوی عبارات یا جملات شاعرانه هم هست، در پس‌زمینه‌ای از کارگاه‌ها یا کارخانه‌های ویران‌شده، در و پنجره‌ی شکسته، ماشین‌آلات قراضه و از کار افتاده است. دوستی داشتم که مجموعه‌ای عکس از بافت قدیم شهر رشت تولید کرده بود که در پرتو امکانات ویرایشی (به ویژه تند و گرم کردن رنگ‌ها یا برعکس، سیاه و سفید کردنشان) تبدیل شده بود به نمایش بزرگی از زوال و قدمت و بوی نا! شما در مجموعه‌ی «ببین!» تنها زمانی که چشم‌اندازهای طبیعی مانند دره و کوه و دشت دارید، بازنمایی زوال و کهنگی را در چهارچوب داستانی پساآخرزمانی نخواهید داشت. اما با تقریب خیلی خوبی می‌توان گفت که تجربه‌ی بصری این مجموعه، در واقع بوطیقای ویرانی پساآخرزمانی‌ست. مانند این می‌ماند که همه‌چیز نابود شده باشد اما انسان‌هایی ایستاده در میان ویرانی، کورمال کورمال راه خود را باز می‌کنند و زندگی را می‌جویند… آینده را…

اگر مجموعه‌ی آخرزمانی «گرگ‌پروردگان» (Raised by Wolves- به تهیه‌کنندگی ریدلی اسکات) ترکیبی بصری از فن‌آوری فوق‌پیشرفته‌ی انسان آینده در بدویت وحشی یک سیاره‌ی دور مهیا می‌کند، این مجموعه، عناصر بصری‌اش را از یک گذشته‌ی باشکوه ویران‌شده می‌گیرد که با نورپردازی خوب، چشم‌گیر و حتی «زیبا» از آب درآمده است. در نتیجه، خیلی بجا به نظر می‌رسد که قطعه‌ای از شعر مشهور شاعر ایرلندی، ویلیام باتلر ییتس (William Butler Yeats) به نام «بازگشت دوم» در اپیزود هفتم از فصل دوم این مجموعه خوانده می‌شود. ییتس پس از پایان جنگ اول، در حالی که آنفولانزا هم همه‌گیر شده بود و نزدیک بود همسرش را بر اثر این همه‌گیری از دست بدهد، این شعر را می‌سراید با این مضمون که «هزار باده ناخورده در رگ تاک است» و کار بشر هنوز به انجام خود نرسیده است. این شعر را هانیوا برای کوفون می‌خواند از روی کتاب شعری که اتفاقی پیدا کرده و نمی‌داند چیست! آنها تنها کسانی هستند که با تکیه بر قابلیت بینایی، در این برهوت بینش، خواندن آموخته‌اند و کتاب خواندن می‌توانند.

نقش بابا واس را جیسون ماموا (Jason Mamoa) به شایستگی ایفاء‌ می‌کند. او را تماشاگران ایرانی در نقش «خال دروگو» در مجموعه‌ی «بازی تاج و تخت» شاید بهتر به یاد می‌آورند. آقای ماموا که نامش گواه است از یک سو به بومیان هاوایی نسب می‌برد، در نقش خال‌دروگو رهبر قبیله‌ای وحشی بود که همسر خود را بسیار دوست می‌داشت اما به طرزی غیرمنتظره دچار مرگ مغزی شد. مرگ او از تکان‌های دراماتیک داستان دراز آن مجموعه بود. من پیش از این مجموعه، در فیلم Bad Batchاو را در نقش مکزیکی آدم‌خوارِ مهاجر در بیابان‌های تگزاس دوباره دیده بودم. کارگردان ایرانی‌تبار این فیلم خانم امیرپور در مصاحبه‌ای می‌گوید که نه فقط این نقش، بلکه کل این فیلم را صرفاً برای جیسون ماموا ساخته است به طوری که اگر ماموا نقشش در فیلمنامه را قبول نمی‌کرد، فیلم هم ساخته نمی‌شد. چهره‌ی خشن اما در عین حال جذاب آقای ماموا، هم تماشاگران و هم کارگردانان را سر شوق می‌آورد و قریحه‌ی داستان‌گویی را در آنها زنده می‌کند.

مجموعه‌ی «ببین!» را می‌توانید از کانال Apple TV تماشا کنید. مانند اغلب فیلم‌ها و مجموعه‌های تلویزیونی و سینمایی روز، نقش زنان در داستان برجسته است و اینجا هم شما با روایتی از خانواده با محوریت زنان مواجه‌اید. پهلوان داستان، یعنی بابا واس، مطیع همسر خود است اگرچه شخصیت سستی ندارد و خود صاحبنظر به نظر می‌رسد. نوع داستان را برمبنای مواجهه‌ی دو برادر و دو خواهر هم می‌توان توضیح داد. این مجموعه در سه فصل عرضه شده است.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
نیما قاسمی
نیما قاسمی
در زمینه‌ی اسطوره‌شناسی و دین‌، پژوهش می‌کند؛ تک‌نگاری او درباره‌ی فرهنگ جهانی آیاهواسکا هنوز نیمه‌کاره است اگرچه بخش‌هایی از آن با نام «نوشابه‌ی خدایان» قبلاً منتشر شده است. از او، تک‌نگاری «طلسم تصویر» که تأملاتی در تأثیرگذاری عاطفی تصاویر است در راه انتشار است و در سالهای اخیر، علاوه بر تدریس «تبارشناسی اخلاق» اثر نیچه، به برگزاری دوره‌ای در تهران برای معرفی و تفسیر کتاب مقدس هم مبادرت کرده است. مطالعه در کتاب مقدس، دریچه‌های بیشتری برای درک و تحلیل محتوایی فیلم‌های سینمایی برای او گشوده و او را به سمت همکاری بیشتر با موسسات سینمایی سوق داده است.

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights