ترجمۀ افشین رضاپور
مَرد گفت: «من با همهجور زنی قرار گذاشتهم، ولی باید اعتراف کنم هیچوقت زنی به زشتی تو ندیدهم.»
این حرف را بعد از این زد که دِسر را خورده و منتظر قهوه بودند.
لحظهای طول کشید تا جملهاش اثر کند، سه یا چهار ثانیه. جملهای بود که یک دفعه شلیک شد و کاهو اول نتوانست منظورش را درک کند. مرد در تمام مدتی که داشت این کلمات صریح و هشداردهنده را به زبان میآورد، لبخند میزد؛ از آن لبخندهای باوقار و بسیار دوستانه. حتی ته رنگی از طنز هم در حرفی که زد، نبود. شوخی نمیکرد. کاملاً جدی بود.
تنها واکنشی که به ذهن کاهو رسید، این بود که دستمال را از روی دامنش بردارد، روی میز پرت کند،کیف پولش را از روی صندلی کنار دستش بردارد، بلند شود و بدون کلمهای، رستوران را ترک کند .به احتمال زیاد این بهترین کار در این شرایط بود.
اما به دلایلی نتوانست هیچیک از این کارها را عملی بکند. یک دلیلش این بود، دلیلی که بعداً به آن پیبرد که حسابی جاخورده بود. دلیل دوم، کنجکاوی بود. عصبانی شد، البته که شد. چطور ممکن بود عصبانی نشود؟ اما فراتر از آن، میخواست بداند این مردک چه میخواهد به او بگوید. آیا واقعاً اینقدر ظاهر نچسبی داشت؟ یا پشت اشارهی مرد، چیز دیگری نهفته بود؟
مرد مکثی کرد و گفت: « اغراقه اگه بگم زشتترین آدم دنیایی ولی شک ندارم معمولیترین زنی هستی که تا حالا دیدهم.» یا به عمرم دیدم.
کاهو لب خود را گاز گرفت و در سکوت، چهرهی مرد را وارسی کرد، چشمهایش روی او ثابت مانده بودند.
چرا این مرد نیاز دارد چنین جملهای بگوید؟ در یک قرار ترتیب داده شده (مثل این)، اگر طرف مقابل چندان خوشایندت نباشد، میتوانی قرارهای بعدی را ادامه ندهی. بههمین سادگی! چرا باید توی چشمهای یک زن زل بزنی و به او توهین کنی؟
مرد که احتمالاً سنی ده دوازده سال بیشتر از کاهو داشت، جذاب بود و لباسهایش هم تمیز و بیلکه بودند. اصلاً از جنس کاهو نبود و به نظر میرسید خانوادهی خوبی داشته باشد. خوشچهره بود، احتمالاً همین کلمه برای توصیف قیافهاش کافی بود. یکیدو اینچ که به قدش اضافه میکردی، شبیه هنرپیشههای سینما میشد. رستورانی هم که انتخاب کرده بود، دنج و شیک بود، غذاهایش خوشمزه و ناب بودند. نمیشد بگویی حراف است اما آنقدر بانزاکت بود که اجازه نمیداد گفتوگو متوقف شود و از آن سکوتهای آزاردهنده هم خبری نبود (گرچه جالب است که کاهو بعدتر وقتی به عقب نگاه کرد، یادش نمیآمد دربارهی چه حرف زده بودند). در طول شام دید که دارد از او خوشش میآید؛ باید این را میپذیرفت و بعد ناگهان این جمله! چه اتفاقی داشت میافتاد؟
پس از اینکه دو فنجان اسپرسو سر میزشان آوردند، مرد با لحن آرامی گفت: «شاید به نظرت عجیب بیاد.» انگار میتوانست ذهن کاهو را بخواند. یک قند کوچک مکعبی توی اسپرسویش انداخت و آرام همش زد: « چرا با کسی که به نظرم بدقیافهاس یا شاید بهتره بگم من از قیافهاش خوشم نمیاد تا آخر سر یه شام نشستم؟! بعد از این که اولین گیلاس مشروب رو خوردیم، باید شب بهخیر میگفتم. وقت تلف کردنه که یک ساعتونیم بشینی و به نوبت، سالاد و شام و دسر بخوری، نه؟ و چرا آخرهای شب من باید همچین جملهای رو بگم؟»
کاهو ساکت ماند و از آن سوی میز به صورت مرد زل زد. با دستهایش دستمال روی دامنش را محکم فشرد.
مرد گفت: «به نظرم بهخاطر اینه که نتونستم کنجکاویم رو سرکوب کنم. شاید میخواستم بدونم یه زنی که مثل تو قیافهی معمولی داره، چی فکر میکنه. چطور داشتن یه قیافهی معمولی زندگیت رو تحتتأثیر قرار میده.»
کاهو پیش خودش گفت حالا کنجکاویت برطرف شد؟ البته این جمله را به زبان نیاورد.
مرد جرعهای قهوه نوشید و پرسید: « و آیا کنجکاویم برطرف شد؟» هیچ شکی نبود که میتوانست افکار او را بخواند؛ مثل مورچهخواری بود که با زبان دراز نازکش سراسر یک تپهی مورچه را میلیسد و پاک میکند.
مرد تکان کوچکی به سرش داد، فنجانش را توی نعلبکی گذاشت و گفت: «نه، برطرف نشد.»
دستش را بلند کرد، پیشخدمت را صدا زد و پول میز را داد. رو به کاهو برگشت، تعظیمکی کرد و از رستوران بیرون رفت؛ حتی به عقب هم نگاه نکرد.
راستش از وقتی کاهو یک بچهی کوچک بود، هیچوقت تا این اندازه به چهرهی خودش علاقهمند نشده بود. قیافهای که در آینه میدید، او را به این فکر نینداخت که خوشگل است یا زشت. ناامید یا خوشحالش نکرد. بیاعتنایی به چهرهاش ناشی از این حقیقت بود که حس نمیکرد قیافهاش تأثیری بر زندگیاش گذاشته باشد یا میتوان گفت هرگز این فرصت را نیافته بود که بفهمد دارد یا نه. تکفرزند بود و پدر و مادرش او را غرق در محبتی میکردند که احتمالاً ربطی به اینکه خوشگل است یا نه، نداشت.
***
کاهو در دوران نوجوانی همچنان نسبت به چهرهاش بیتفاوت بود. بیشتر دوستان دخترش مدام در فکر ظاهرشان بودند و هر ترفند آرایشیای را که در کتاب بود، به کار میبستند تا بهتر شوند، اما کاهو اصلاً این اشتیاق را درک نمیکرد. او وقت خیلی کمی را مقابل آینه صرف میکرد. تنها انگیزهاش این بود که سر و وضعش را مثل آدمهای شایسته، تمیز و مرتب نگه دارد و این هیچوقت کار چندان سختی نبود.
وارد یک دبیرستان مختلط دولتی شد و چند تایی دوست پسر پیدا کرد. اگر قرار بود پسرهای کلاس به همکلاسی دختر مورد علاقهشان رأی بدهند، محال بود او رأی بیاورد، گروه خونیاش به این حرفها نمیخورد، اما به دلایلی سر هر کلاسی یکی دو تا پسر پیدا میشدند که علاقهشان را به او نشان دهند. کاهو سر در نمیآورد که در او چه چیزی باعث علاقهمندی آن ها میشد.
حتی پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان و رفتن به دانشکدهی هنر توکیو،کمتر پیش میآمد به دوستان پسر نیاز داشته باشد؛ بنابراین این نگرانی هم بیمعنا بود که جذاب است یا نه. از این نظر میشد گفت خوششانس است. برایش خیلی عجیب بود که دوستانش که از او بسیار زیباتر بودند، با خودشان کلنجار میرفتند که ظاهر بهتری داشته باشند و حتی در بعضی موارد به جراحی پلاستیک گران تن میدادند. این یکی را اصلاً درک نمیکرد.
…و بنابراین وقتی کمی بعد از تولد بیستوشش سالگیاش، این مرد که کاهو پیش از آن هرگز او را ندیده بود، رک و پوستکنده گفت که بدقیافه است، کاملاً گیج شد. بهجای این که از حرف او یکه بخورد، خیلی ساده مبهوت و پریشان شد.
***
این ویراستارش بود، زنی به نام ماچیدا که او را به آن مرد معرفی کرد. ماچیدا در یک شرکت انتشاراتی کوچک در کانادا مشغول به کار بود و بیشتر کتابهایی برای کودکان منتشر میکرد. چهار سال از کاهو بزرگتر بود، دو فرزند داشت و کتابهای کودکی را که کاهو مینوشت، ویرایش میکرد. کتابهای مصور کاهو اصلاً فروش خوبی نداشتند. لابهلای کار روی آن کتابها، به صورت آزاد از نشریات نیز سفارش طراحی میگرفت و آنقدر پول در میآورد که زندگیاش را بگذراند. کاهو موقع قرار، تازه از رابطه با مردی هم سنوسال خودش بیرون آمده بود که کمی بیش از دو سال با او بیرون میرفت و برخلاف انتظار، احساس افسردگی میکرد. جدایی طعم بدی بر جا گذاشته بود و کمی بهخاطر این موضوع، کارش خوب پیش نمیرفت. ماچیدا که شاهد این وضعیت بود، قرار ملاقاتی برای او گذاشت و گفت: «شاید فقط گام آهنگ رو عوض کنه و تو به همین نیاز داری.»
سه روز بعد کاهو به دیدن مرد رفت. ماچیدا به او زنگ زد و بدون مقدمه گفت: «خب، قرار چطور بود؟»
کاهو «هوم» مبهمی تحویلش داد، از جواب مستقیم طفره رفت و بعد سوال خودش را پرسید: «بگذریم! این مَرده چهجور آدمیه؟»
ماچیدا گفت: «راستش رو بخوای زیاد نمیشناسمش. یهجورایی میشه گفت دوستِ دوستمه. فکر کنم حدوداً چهل سالهست، مجرده و تو کار سرمایهگذاری و این چیزهاس. پیشینهی خوبی داره و تو کار خودش هم وارده. تا جایی که میدونم، سابقهی کیفری نداره. من یه بار دیدمش و چند دقیقهای با هم حرف زدیم؛ به نظرم مرد زیبا و خوشبرخوردی بود. قبول دارم که یهکم قدش کوتاهه ولی تام کروز هم اونقدرا بلند نیست. من تام کروز رو از نزدیک دیدهام؛ خیلی قد بلندی نداره!
کاهو پرسید: «پس چرا یه مرد زیبا و خوشبرخورد و موفق باید به خودش زحمت بده و بره سر قرار ترتیب داده شده؟ اینهمه زن هست که میتونه باهاشون بره بیرون.»
ماچیدا گفت: «فکر کنم میره. خیلی آدم باهوشیه، تو کارش فوقالعاده موفقه ولی اتفاقی شنیدم شخصیتش یهکم عجیبغریبه. گفتم این رو نگم چون نمیخواستم قبل از این که ببینیش، تأثیر منفی روت بذارم.»
کاهو کلمات او را تکرار کرد: «یهکم عجیبغریب» و سرش را تکان داد. واقعاً میشد به این گفت یهکم عجیبغریب؟!
ماچیدا پرسید: «باهم شماره تلفنتون رو ردوبدل کردین؟»
کاهو پیش از پاسخ، لحظهای مکث کرد؛ شماره تلفن بههم دادیم؟ دست آخر گفت: «نه، ندادیم.»
***
سه روز بعد از این گفت و گو، ماچیدا دوباره زنگ زد و گفت: «زنگ زدم راجعبه آقای ساهارای زیبا صحبت کنم .میتونی حرف بزنی؟» ساهارا اسم مردی بود که کاهو با او قرار از پیش ترتیب داده شده داشت. صحرا و بیابان شبیه هم بودند. کاهو مداد طراحیاش را زمین گذاشت و گوشی تلفن را از دست چپ به دست راست داد: «البته، به گوشم!»
ماچیدا گفت: «دیشب بهم زنگ زد.گفت دوست داره دوباره ببیندت و میخواست بدونه ممکنه با هم صحبت کنید؟ خیلی جدی به نظر میرسید.»
کاهو نتوانست جلوی نفسنفس زدنش را بگیرد و لحظهای ساکت شد. اون میخواد دوباره منو ببینه و با هم صحبت کنیم! باورش نمیشد چه حرفی شنیده.
ماچیدا که لحن نگرانی داشت، گفت: «کاهوچان! گوش میدی چی میگم؟»
کاهو گفت: «آره، گوش میدم.»
«انگار از تو خوشش اومده. حالا من چی بهش بگم؟»
عقل سلیم وادراش میکرد بگوید نه! بههرحال او راست توی صورتش نگاه کرده و حرفهای تلخی زده بود! چه لزومی داشت که دوباره آن مرد را ببیند؟ اما در این لحظه نمیتوانست تصمیم بگیرد. هزار جور شک و تردید در ذهنش جولان دادند و روی هم تلنبار شدند.
از ماچیدا پرسید: «میشه فکر کنم بعد جواب بدم؟ بهت زنگ میزنم.»
***
کاهو یکبار دیگر هم در آن شنبه عصر به دیدن ساهارا رفت. قرار گذاشتند در طول روز همدیگر را ببینند؛ برای یک مدت کوتاه، بدون غذا و الکل، در مکانی که میتوانستند بدون توجه به آدمهای دور و برشان، آهسته صحبت کنند، اینها شرطوشروط کاهو بود که ماچیدا به مرد منتقل کرد.
ماچیدا گفت: «برای قرار دوم شرطوشروط عجیب غریبیه! دیگه توام بیش از حد داری احتیاط میکنی!»
کاهو گفت: «آره، بهنظرم.»
ماچیدا گفت: «نکنه یه آچار فرانسه هم گذاشتی تو کیفت؟» و خندهی سرخوشانهای سر داد.
کاهو با خودش گفت فکر بدی هم نیست!
***
آخرین باری که همدیگر را دیدند، کاهو فکر کرد ساهارا می خواهد از خانه به سر کار برود و حتماً کتوشلوار تیره میپوشد و کراوات میزند، اما این بار او لباس راحت آخر هفتهها را پوشیده بود، یک کاپشن چرمی زمخت قهوهای، شلوار جین تنگ و چکمههای کهنهی کار. عینک آفتابیاش را توی جیب پیراهنش چپانده بود؛ یک قیافهی کاملاً شیک و پیک.
کاهو کمی دیرتر از زمان مقرر به سر قرار رسید و وقتی به لابی هتل رفت، ساراها آنجا بود و داشت به کسی پیام میداد. وقتی کاهو را دید، لبخند بیرمقی روی لبهایش نشست و درِ چرمی قاب گوشیاش را بست. روی صندلی کنار دستش، یک کلاه ایمنی موتورسیلکت بود.
ساهارا گفت: «از بین همهی بیامدابلیوها، یه بیامدابلیوی ۱۸۰۰ سیسی رو روندم؛ این یکی از همه تندتر میره و موتورش بهترین و واضحترین صدا رو میده.»
کاهو چیزی نگفت. زیر لب با خود گفت به من چه آخه تو چی سوار میشی! موتور سیکلت بیامدابلیو، سه چرخه یا گاری گاو کِش!
ساهارا گفت: «شرط میبندم اهل موتور سیکلت نیستی، ولی فکر کردم بهتره بگم؛ محض اطلاع.»
کاهو دوباره با خودش گفت این یارو بلده چطور افکار منو بخونه!
پیشخدمت زنی آمد و کاهو قهوه و ساهارا چای بابونه سفارش داد.
ساهارا گفت: «خب، بگذریم. تا حالا استرالیا رفتی؟»
کاهو سر تکان داد. هیچ وقت استرالیا نرفته بود.
ساهارا با دو دستش چتری در آسمان کشید و پرسید: «از عنکبوتها خوشت میاد؟ عنکبوتیان؟ اونایی که هشت تا پا دارن؟»
کاهو جواب نداد. بیش از هر چیز از عنکبوتها بدش میآمد اما نمیخواست فاش کند.
ساهارا گفت: «وقتی رفتم استرالیا، یه عنکبوت اندازهی دستکش بیسبال دیدم؛ حتی نگاه کردن بهش تن آدم رو مورمور میکنه! تمام تنم لرزید ولی محلیها اونارو تو خونهشون راه میدن. میدونی چرا؟»
کاهو ساکت ماند.
«چون عنکبوتها شبگردن و سوسکها رو میخورن؛ در واقع میشه گفت حشرات مفید و سودمندی هستند. تصورکن عنکبوتهایی داشته باشی که سوسکها رو بخورن! من همیشه از زنجیرهی هوشمندانه و باشکوه غذایی حیرت میکنم!»
قهوه و دمنوش رسید و مدتی هر دو مقابل نوشیدنیهایشان نشستند و حرفی نزدند.
ساهارا بعد از چند دقیقه با لحنی رسمی گفت: «فکر میکنم به نظر شما یهکم عجیب بود که خواستم دوباره ببینمتون.»
باز هم کاهو جواب نداد. جرئتش را نداشت.
ساهارا گفت: «و باید بگم کاملاً متعجبم که قبول کردید دوباره من رو ببینید. واقعاً ممنونم ولی حیرت کردم که بعد از اون حرف بیادبانه، پیشنهادم رو پذیرفتید. نه! حرفی که زدم، از بیادبی بدتر بود؛ یه توهین نابخشودنی که شأن یک زن رو نابود میکنه. وقتی این حرف رو به زنها میزنم، خیلیهاشون دیگه حاضر نیستن دوباره ریخت منو ببینن، البته غیر از این هم نباید انتظار داشت.»
کاهو کلمات او را در ذهنش تکرار کرد خیلی هاشون. شوکه شدند.
برای اولین بار زبان گشود و گفت: «خیلیهاشون؟! منظورتون اینه که به همهی زنهایی که باهاشون قرار میذارین، این حرف رو میزنین؟! دارین میگین… .»
ساهارا در در کمال سادگی اعتراف کرد: دقیقاً، دقیقاً همون حرفی رو که به شما گفتم، به همهی زنهایی که باهاشون قرار میذارم، میگم: «هیچوقت کسی رو به زشتی تو ندیدهم.» معمولاً وقتی دسر تموم شده و داریم از شام لذت میبریم، این جمله رو به زبون میارم؛ برای یه همچین حرفی، زمانبندی خیلی مهمه.»
کاهو با لحن خشکی پرسید: « ولی چرا؟! چرا مجبورید چنین کاری بکنید؟ سر در نمیارم! بدون هیچ دلیلی مردم رو آزار میدید؟! وقت و پولتون رو صرف میکنید تا بهشون توهین کنید؟!»
ساهارا کمی سرش را کج کرد و گفت: «چرا؟! این شد یه سؤال واقعی! توضیحش خیلی سخت و پیچیدهست؛ بهجای این سؤال، چرا از تأثیراتی که جملههای این چنینی دارن حرف نزنیم؟ چیزی که همیشه من رو متعجب میکنه، واکنش زنهاییه که این حرف رو بهشون میزنم. شاید فکر کنید وقتی همچین حرف بدی رو تو صورتشون میزنی، بیشتر مردم یه دفعه عصبانی میشن یا اصلاً به خنده برگزارش میکنن؛ البته یه عده اینجورین ولی زیاد نیستن. اکثریت زنها… واقعاً آزرده میشن. یهجور آزردگی عمیق و طولانی. گاهی دهنشون رو باز میکنن و یه حرف عجیب میزنن. یه حرفی که درکش خیلی سخته!»
لحظهای سکوت حکمفرما شد؛ کمی بعد کاهو سکوت را شکست: «و شما از دیدن اون واکنشها لذت میبرید؟!»
«نه لذت نمیبرم فقط به نظرم عجیبه. اینکه ببینی چطور زنهایی که خوشگلن یا از حد متوسط بالاترن، وقتی تو صورتشون زل میزنی و میگی زشتن، بهطرز حیرتآوری دستپاچه و آزرده میشن.»
قهوهای که کاهو به آن دست نزده بود و بخار از رویش بلند میشد، داشت کمکم سرد میشد.
کاهو قاطعانه گفت: «به نظرم شما بیمارید!»
ساهارا سر تکان داد: «به نظرم بیمارم. احتمالاً حق با شماست. شاید بیمار باشم. نمیخوام خودم رو توجیه کنم اما در چشمهای یک بیمار، این دنیاست که بیمارتره! درسته؟ گوش کن؛ این روزا مردم بهشدت به ظاهرگرایی حملهور میشن؛ بیشتر مردم قرصومحکم مسابقات ملکهی زیبایی رو محکوم میکنن. تو اجتماع بگو «زن بدقیافه» تا مردم لهولوردهت کنن ولی یه نگاه به تلویزیون و مجلات بنداز! پر شدن از لوازم آرایشی و جراحی پلاستیک و درمان با چشمهی آبمعدنی. اصلاً مهم نیست چطور با این وضعیت مواجه میشی، یه رفتار دوگانهی مضحک و بیمعنیه. واقعاً یک مضحکهست!»
کاهو مخالفت کرد: «ولی این آزردن بیدلیل مردم رو توجیه نمیکنه! درسته؟»
ساهارا گفت: «بله حق با شماست. من بیمارم! نمیشه این واقعیت رو انکار کرد ولی بسته به اینکه چطور نگاهش کنی، بیمار بودن میتونه لذتبخش هم باشه. آدمهای بیمار مکان خاص خودشون رو دارن که فقط آدمهایی مثل خودشون میتونن ازش لذت ببرن؛ مثل دیزنیلند برای آدمهای مضطرب؛ و خوشبختانه من زمان و پول کافی دارم که از اون مکان لذت ببرم.»
کاهو بدون کلمهای حرف برخاست؛ وقتش رسیده بود که ماجرا را تمام کند. دیگر نمیتوانست با این مرد همکلام شود.
همین که کاهو بلند شد، ساهارا به او گفت: «یک لحظه صبر کنید! میشه یهکم دیگه از وقتتون رو به من بدید؟ زیاد طول نمیکشه! پنج دقیقه کافیه. دوست دارم بمونید و تا آخر حرفهامو بشنوید.»
کاهو چند ثانیهای مکث کرد، بعد دوباره روی صندلیاش نشست. نمیخواست بماند، اما چیزی در صدای مرد بود که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.
ساهارا گفت: «چیزی که میخواستم بهتون بگم، این بود که واکنش شما با واکنش بقیه فرق داشت. وقتی با اون جملهی زشت بهتون حمله کردم، هراس برتون نداشت، با خشم جواب ندادید، به خنده برگزار نکردید، به نظر هم نمیرسید که چندان آزرده شده باشید. بی اینکه اجازه بدید این عواطف پیشپاافتاده غالب بشن، فقط به من زل زدید. انگار داشتید یه باکتری رو زیر میکروسکوپ نگاه میکردید! شما تنها کسی هستید که اینطور واکنش نشون داد. تحتتأثیر قرار گرفتم و با خودم گفتم چرا این زن آزرده نمیشه؟ یعنی چی میتونه یه زخم کاری بهش بزنه؟»
کاهو گفت: «پس کار شما اینه! مدام از این قرارهای پیچیده میذارید تا ببینید زنها چه واکنشی نشون میدن! همینه، نه؟!»
مرد سرش را خم کرد: «اونطور که فکر میکنید، زیادم نبوده. هر وقت فرصتی دست بده. من هیچوقت از نرمافزارهای قرار و این چیزها استفاده نمیکنم. چیزهای خیلی ساده، کسلکنندهن.کسانی که منو میشناسن، خانمها رو معرفی میکنن و منم فقط با اونایی میرم سر قرار که از پیشینهشون اطلاع دارم. املها،کسانیکه اهل سنت اومیای و قرارهای ازپیشتعیینشدهن، از همه بهترن؛ قدیمیمسلکها. این به نظر من هیجان انگیزه!»
کاهو گفت: «و بعد به زنه توهین میکنید!»
ساهارا جواب نداد فقط لبخندی زد که خیلی زود فروکش کرد. دستهایش را جلو سینهاش گرفت و کمی به آنها خیره شد. انگار داشت خطوط کف دستها را بررسی میکرد تا ببیند تغییری کردهاند یا نه.
سر بلند کرد و گفت: «داشتم فکر میکردم با من میاید موتورسواری یا نه؟ براتون یه کلاه ایمنی آوردهم. هوای خوبیه و میتونیم یه گشتی بزنیم. تازه از روی کیلومترشمار، پنج هزار کیلومتر رو رد کردم و افتخار بیامدابلیو هم اینه که موتور تختش عالی کار میکنه.»
خشمی غیرقابل انکار در دل کاهو جوشید. خیلی وقت بود که اینطور عصبانی نشده بود یا حتی شاید اصلاً اولین بار بود: میتونیم یه گشتی بزنیم! واقعاً این مردک با خودش چی فکر کرده؟!
کاهو که عواطفش را پنهان کرده و لحنش را تا جای ممکن آرام نگه داشته بود، گفت: «پیشنهادتون رو رد میکنم. میدونید مهمترین کاری که الان میخوام بکنم، چیه؟»
ساهارا سرش را تکان داد: «چیه؟»
«که بین خودم و شما یه فاصله بندازم، حتی یه فاصلهی کوچیک و این کثافتی رو که روی وجودم نشسته، بشورم بره.»
ساهارا گفت: «درسته.کاملاً درسته. خب به نظرم این بار باید از فکر گشتوگذار بیام بیرون ولی نظر خودتون چیه؟ فکر میکنید همین که بخواید بین من و خودتون فاصله بندازید، کار تمومه؟»
«نمیفهمم، منظور؟»
جایی کودکی زیر گریه زد. مرد به آن سمت چرخید، بعد راست به کاهو نگاه کرد.
گفت: «به نظرم خیلی طول نمیکشه که میفهمید منظورم چیه. من وقتی به مردم علاقهمند میشم، نمیذارم خیلی ساده بلند شن و برن و شاید مایهی تعجب شما بشه اما تو بحث فاصله، من و شما زیاد از هم دور نیستیم. میدونید، مردم نمیتونن از ساختار زنجیره فرار کنن. مهم نیست که چقدر دلشون میخواد اون رو نبینن، حتی اگه نخوان کاری باهاش داشته باشن، بازم زنجیره وجود داره. بلعیدن و بلعیدهشدن دو طرف یک سکهن. پشتورو، طلبکار و بدهکار. دنیا اینجوریه. من فکر میکنم ما دوباره جایی همدیگه رو خواهیم دید!»
***
کاهو با خودش گفت هرگز نباید دوباره با این مرد قرار بگذارم! از این بابت مطمئن بود و بهسرعت به سمت در خروجی شلنگ برداشت. وقتی ماچیدا اون روز به من زنگ زد، باید واضح براش میگفتم؛ باید میگفتم: « نه، ممنونم! نمیخوام دوباره این شخص رو ببینم!»
کنجکاوی بود؛ کنجکاوی بود که منو به اینجا آورد. به نظرم میخواستم بدونم این مرد در این دنیا دنبال چی میگرده؟ چی میخواد؟ به نظرم میخواستم اینو بدونم ولی اشتباه بود. اون از این کنجکاوی من بهعنوان یه طعمه استفاده کرد تا با مهارت به دامم بندازه، درست مثل همون کاری که عنکبوتها میکنن. سرمایی از تیرهی پشتش گذشت؛ با خود گفت، باید برم یه جای گرم. میلش مقاومتناپذیر بود: یک جزیرهی جنوبی با ساحلی سفید. اونجا دراز بکشم، چشمهام رو ببندم، ذهنم رو خاموش کنم و بذارم نور خورشید سر تا پام رو فرا بگیره.
***
چندین هفته گذشت.کاهو البته میخواست هرچه زودتر تمام فکر و خیالاتش را راجعبه آن مرد، ساهارا، از ذهن بیرون کند. تصمیم داشت این رویداد بیمعنی را که ربطی به زندگی او نداشت ،کنار بزند و به جایی بفرستد تا دیگر دوباره چشمش به آن نیفتد، اما همچنان که شبانه پشت میزش کار میکرد، ناگهان و ناخواسته چهرهی مرد در ذهنش پدیدار شد؛ با لبخندی بی رمق و بیهیچ دلیلی به انگشتان کشیده و ظریف خودش زل زده بود.
حالا کاهو وقت بیشتری را مقابل آینه میگذراند، خیلی بیشتر از گذشته. مقابل آینهی حمام میایستاد و انگار بخواهد دوباره اطمینان پیدا کند که کیست، به دقت جزئیات صورت خودش را بررسی میکرد و برایش روشن شد که علاقهی چندانی به چهرهی خودش ندارد. صورت، صورت او بود اما چیزی نمییافت که قاطعانه بگوید آن چهره باید چهرهی او باشد؛ حتی کمکم داشت به دوستانش غبطه میخورد که جراحی پلاستیک کرده بودند. آنها میدانستند یا دستکم باور داشتند که میدانند کدام بخش صورتشان که با جراحی تغییر کرده بود، آنها را زیباتر میکند و باعث میشود از ظاهرشان رضایت بیشتری داشته باشند.
دست خودش نبود و مدام با خود میگفت: شاید زندگی من داره یه انتقام هوشمندانه ازم میگیره. وقتی زمان مناسب برسه، زندگیم خیلی راحت هر چی رو که بدهکارم ازم میگیره. طلبکار و بدهکار. کاهو این را میدانست که اگر آن مرد، ساهارا را ملاقات نکرده بود، هرگز در دام این افکار نمیافتاد. با خودش گفت، مدتها صبورانه منتظر من مونده تا سر و کلهم پیدا بشه؛ مثل یه عنکبوت غولپیکر که توی تاریکی منتظر شکار شه.
***
گهگاه اواخر شب، وقتی همه خواب بودند، موتور سیکلت بزرگی بهسرعت از بیرون آپارتمانش میگذشت. هر زمان صدای تِپتپ خشک و خفهی موتور را میشنید، تنش بفهمی نفهمی به لرزه در میآمد؛ نفسهایش به شماره میافتاد و عرق سرد از زیر بغلش بیرون میزد.
مرد گفته بود: «برات یه کلاه ایمنی آوردهم.»
خودش را تصور کرد که پشت موتورسیکلت بیامدابلیو نشسته است و در خیالش به این فکر کرد که یعنی آن موتور پرقدرت، او را تا کجا میبرد: منو به کدوم مکان میبره؟
مرد گفته بود: «تو بحث فاصله، من و شما زیاد از هم دور نیستیم.»
***
شش ماه پس از آن ملاقات عجیب، کاهو کتاب کودک تازهای نوشت. شبی داشت خواب میدید که در قعر دریاست و زمانیکه بیدار شد، حس کرد که یکباره به سطح آب پرتاب شده و از کف دریا بالا آمده است. یک راست به سمت میز رفت و قصه را نوشت؛ نوشتنش چندان طولی نکشید.
قصه دربارهی دختری بود که به جستوجوی چهرهاش برمیآید. در لحظهی خاصی دختر چهرهاش را گم کرده بود؛ وقتی خواب بود، یکی آن را دزدیده بود. باید کاری میکرد تا چهرهاش را پیدا کند، اما اصلاً در خاطرش نبود که چهرهاش چه شکلی است. حتی نمیدانست صورتش زشت بوده یا زیبا، گرد یا لاغر. از پدر و مادرش پرسید، از خواهر برادرش پرسید اما به دلایلی هیچکس یادش نبود که صورت او چه شکلی بوده یا دست کم کسی دلش نمیخواست به او بگوید.
پس دختر تصمیم گرفت تنها به سفری در جستوجوی چهرهاش برود. همان موقع صورتی را پیدا کرد که اندازهاش بود و در جای صورت خودش چسباند؛ اگر بدون صورت میرفت، برای مردمی که در طول راه میدید، عجیبغریب مینمود.
دختر؛ پیاده سراسر دنیا را پیمود؛ از کوههای افراشته بالا رفت، از رودخانههای ژرف گذشت، قدم در بیابانهای گسترده گذاشت و راه خود را از میان جنگلهای وحشی پیدا کرد. شک نداشت که اگر به چهرهاش بر بخورد آن را بیدرنگ خواهد شناخت. با خودش گفت چون مهمترین بخش وجود منه. همچنان که سفر میکرد، آدمهای بسیاری را دید و هزارجور تجربهی عجیبغریب پیدا کرد؛ چیزی نمانده بود زیر پای گلهی فیلها له شود، یک عنکبوت بزرگ و سیاه به او حمله کرد و نزدیک بود اسبها لگدش کنند.
مدت زیادی گذشت و همهجا سرک کشید و هزارجور چهره را وارسی کرد اما اصلاً چهرهی خودش را نیافت. مدام صورتهای دیگران را میدید. نمیدانست چهکار کند. تازه، بزرگ شده بود و دیگر دختربچه نبود. یعنی دیگر نمیتوانست چهرهاش را پیدا کند؟ گرفتار ناامیدی شد.
همچنان که روی نوک دماغهای در سرزمین شمالی نشسته بود و ناامیدانه هِقهِق میکرد، مرد جوان قدبلندی با کت خز به او نزدیک شد و کنارش نشست. باد دریا بهآرامی موهای بلندش را تکان میداد. مرد جوان به صورت او خیره شد و لبخند پت پهنی زد و گفت: «تا حالا ندیدهم زنی صورتی به این زیبایی داشته باشه!»
تا آن موقع، صورتی که به خودش چسبانده بود، صورت خودش شده بود. آن همه تجربهی گوناگون، آن همه عاطفه و اندیشهی مختلف با هم ترکیب شده بودند تا چهرهی او را بیافرینند. این چهرهی او بود، فقط چهرهی خودش. دختر با مرد جوان ازدواج کرد و شاد و خوشبخت در آن سرزمین شمالی زندگیاش را ادامه داد.
به دلایلی که کاهو خودش هم اصلاً نمیدانست چرا این کتاب جرقهای در قلب بچهها زد، مخصوصاً در قلب دخترهای نوجوان؛ این خوانندگان کم سنوسال، هیجانزده، ماجراجوییهای دختر و آزمونهایی را که برای یافتن چهرهاش در جهان وحشی از سر گذراند، دنبال میکردند؛ هنگامی که در پایان، دختر چهرهاش را پیدا کرد و به آرامش درونی رسید، خوانندهها نفس آسودهای کشیدند. قصه ساده بود و نقاشیهای کاهو همان طرحهای سیاهوسفید نمادین بودند.
همان قصهنوشتن و نقاشیکردنش برای کاهو هم یکجور درمان عاطفی بود. با خودش گفت من میتونم تو این دنیا خودم باشم و زندگی کنم، همونی باشم که هستم. چیزی وجود نداره که آدم بخواد ازش بترسه. خوابی که دیده بود و از ته دریا بالا میآمد، این را به او آموخته بود. اضطرابی که معمولاً اواسط شب حس میکرد، کمرنگتر شد گرچه نمیتوانست بگوید که کاملاً از بین رفته است.
اسم کتاب دهانبهدهان میچرخید و همینطور فروش میکرد. نقد خوبی هم روزنامهها در موردش نوشتند. ماچیدا هیجانزده بود.
گفت: «دارم فکر میکنم که این کتاب کودکت در درازمدت پرفروش میشه. حسم میگه. سبکش با کارهای دیگهت فرق میکنه و همین اول منو حیرتزده کرد ولی نمیدونم ایدهی این قصه رو از کجا آوردی!»
کاهو لحظهای به این پرسش اندیشید و پاسخ داد: «از یه جای ژرف و تاریک.»
***
(ترجمه از ژاپنی: فیلیپ گابریل)