دیگران که هیچ، اهل خانه هم نمیدانند که سه روز است به اتاق خواب گلدونه پا نگذاشتهام. صبح روز سهشنبه بود. از خواب که بیدار شدم کسی خونه نبود. مهدی به مدرسه رفته بود. صدای بستن در هال را شنیده بودم. مدرسهاش نزدیک است و تنها به مدرسه میرود. حتماً پیش از او زنم هم گلدونه را سر راهش به مهد کودک گذاشته بود. البته امروز صدای در آوردن رنوی قراضه را از پارکینگ نشنیده بودم. البته این چیز غریبی نیست. خیلی از روزها که مثل دیشب تا دیر وقت فیلم تماشا میکنم صبحش خوابم آن قدر سنگین میشود که سروصدای بیدار کردن گلدونه و خوردن صبحانه و باز شدن قفل در هال را نمیشنوم. امّا کم پیش میآید صدای بیرون آمدن رنو را از پارکینگ نشنوم. در پارکینگ درست زیر پنجره اتاق خواب ماست و با چنان سروصدایی باز میشود که به ندرت پیش میآید از خواب نپرم. زنم هم اصلاً ملاحظه نمیکند، راستش من حتی فکر میکنم عمداً در را به چارچوب فلزی میکوبد که بیدارم کند. از دست حرصی است که به قول خودش تا لنگ ظهر میخوابم و خودش باید زود پا شود و تا ساعت هشت خودش را به سر کار برساند و تازه بچه را هم سر راهش به مهد کودک بگذارد. امّا همه اینها در موقعیتی که من هستم آن قدر بیاهمیت است که اصلاً بهشان فکر نمیکنم و اگر صحبت به اینجا کشید برای این بود که میخواستم موقعیت خودم را روشنتر کنم.
سه روز پیش، روز دوشنبه، بله دوشنبه، دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۴، وقتی بیدار شدم کسی توی خونه نبود. از جلوی اتاق گلدونه گذشتم و به دستشویی رفتم. هنوز خوب بیدار نشده بودم و چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم. وقتی جلوی آینه دستشویی چند مشت آب به صورتم زدم، یک هو یاد لحظهای افتادم که از جلوی در اتاق گلدونه گذشته بودم. انگار در مثل همیشه کامل باز نبود. نیمه باز بود. و لحاف کوچک گلدونه که صورتی بود و رویش پر از عکس اردک و خرگوش و جانورهای دیگر بود، وسط اتاق افتاده بود، طوری که تنها نیمی از آن را میشد از هال دید. این چیزی بود که دیده بودم و تصویرش مانند یک عکس توی ذهنم حک شده بود. از دستشویی آمدم بیرون و رفتم جلوی در اتاق گلدونه ایستادم. از جلوی در تخت را نمیشد دید. درست یادم مانده بود. در نیمه باز بود و لحاف کودکانه او روی زمین افتاده بود. دلم فرو ریخت.احساس کردم اگر وارد اتاق شوم جسد خونین گلدونه را میبینم که روی تخت افتاده است. حتی میتوانستم موقعیت دقیق جسد را تصور کنم. بدن کوچولوی گلدونه روی تخت، سر خونینش روی بالش در حالی که روی موهای فرفریاش خون خشک شده بود و پاهایش کوچولوی سفیدش روی زمین، کج. پا پس کشیدم. جلوی در اتاق خشکم زد.
امروز پنجشنبه است. توی تقویم نگاه کردم. پنجشنبه ۳۱ آذر ۱۳۸۵. اشتباه نمیکنم. ساعت یازده صبح. در هال، جلوی در اتاق گلدونه ایستادهام و ماندهام چکار کنم. هرچه به حافظهام فشار میآورم یادم نمیآید این سه روز گلدونه را دیده باشم. اگر بود پیشم میآمد. وقتی پشت کامپیوتر نشستم و دارم کار میکنم به اتاقم میآید، به پاهام میپیچد و گرمای بدنش را احساس میکنم. پاهای کوچک و سفیدش را قلقلک میدهم که ریز میخندد و به خودش میپیچد. یادم نمیآید این سه روز به اتاقم آمده باشد. یادم نمیآید گونههای گوشتالویش را بوسیده باشم. در ثانی لحاف صورتی با نقش خرگوش و جوجه و لاکپشت همان جا افتاده. دقیقاً همان جا. چطور ممکن است این چند روز کسی به آن دست نزده باشد. امّا از طرف دیگر، رفتار زنم و کامی کاملاً طبیعی است. هر دو به اتاق گلدونه رفت و آمد میکنند. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد. حتی متوجه نشدهاند که من سه روز است پا به آن اتاق نگذاشتهام. آیا ملاحظه مرا میکنند؟ آیا چون میدانند زندگی من به زندگی گلدونه وابسته است نمیخواهند بفهمم چی شده است؟ امّا مگر میشود. مگر میشود زنی جسد دخترش را و بچهای جسد خواهر کوچکش را ببیند و بتواند این طور نقش بازی کند؟ یک بار وقتی زنم خواست عینکش را که در اتاق گلدونه جا گذاشته بود برایش بیاورم، تا دم در رفتم، امّا نتوانستم وارد شوم، نگاهی به دور و برم انداختم و برگشتم گفتم عینک در آن اتاق نبوده است. زنم گفت «من مطمئنم آنجاست. برا بچه که قصه میخوندم گذاشتم روی میز کوچیکه بالای تخت.» و خودش رفت عینکش را آورد.
گیجِ گیج شدم. ممکن است همه چیز توهم باشد. ممکن است وارد اتاق شوم و ببینم اتاق خالی است. نه بالش خونینی و نه جسدی در آنجاست. آه اگر این طوری باشد از این تردید فرساینده راحت میشوم. زندگیام به حالت عادی برمیگردد و همین الان به خودم قول میدهم که دیگر هرگز سر چیزهای بیاهمیت و کوچک خودم و اطرافیانم را ناراحت نکنم. به قول کامی بهش گیر ندهم. گلدونه خوشایندترین چیزی است که در زندگی من وجود دارد. کامی دیگر بزرگ شده و مثل قدیمها شیرین نیست. زنم هم خوب است، امّا دیگر همه چیزش عادی شده است. با هم بد نیستیم، امّا دیگر مثل روزهای اوّل آشناییمان عاشق یکدیگر هم نیستیم؛ مثل همه زن و شوهرهایی که دو تا بچه دارند. امّا گلدونه چیز دیگری است. شیرین و دوست داشتنی و معصوم. وقتی میخندد با همه صورتش میخندد. چشمهاش، گونههاش و لبهاش همه میخندند. وقتی روی تخت دراز کشیدم و بدون سر و صدا روی نوک پا وارد اتاق میشود میفهمم میخواهد با دستهای کوچکش چشمهایم را بگیرد و بپرسد و هر چه میگویم کی هستی هیچی نگوید و خندهاش را نگاه دارد و آخر پقی بزند زیر خنده. به روی خودم نمیآورم و خودم را به خواب میزنم و میگذارم این کار را بکند چون لذّتی بالاتر از حس دستهای کوچکش روی پلکهایم نمیشناسم. چطور میتوانم وارد اتاقی شوم که بدن کوچک گلدونه دلبندم در آن افتاده است. تحمل دیدن گونههای خونینش را ندارم. آه که چقدر بیرحمم که این فکرها را میکنم. من که چیزی ندیدهام. این خیالات احمقانه از کجا وارد ذهنم شده است؟ امّا این چند روز کجا بوده؟ چرا پیشم نیامده؟
خانه خالی است. صدایی به گوش نمیرسد جز صدای رفت و آمد ماشینها در کوچه و صدای خفیف تکان خوردن برگهای درختان حاشیه خیابان که تا پشت پنجره اتاق گلدونه آمدهاند در باد. شاید همه چیز توهم من باشد؟ امّا اگر یک در هزار، یک در میلیون هم این امکان وجود داشته باشد که راست باشد، زندگی برایم غیرقابل تحمل میشود. نمیتوانم وارد اتاقی شوم که ممکن است جسد خونین دخترکم بر کف آن افتاده باشد.
امّا رفت و آمد کامی و زنم به آن اتاق را چه کنم؟ آنها چطور میتوانند طوری رفتار میکنند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است؟ دارم دیوانه میشوم. مغزم دیگر درست کار نمیکند. هزار جور فکر و خیال کردهام. بعضی وقتها هم نشستم پشت میز و سعی کردم فارغ از احساسات به شیوهای منطقی اوضاع را بررسی کنم. یکی از احتمالاتی که طی این بررسیهای منطقی به فکرم رسید این بود که شاید اصلاً گلدونهای وجود ندارد. شاید ما فقط همین یک بچه را داریم. شاید کامی تنها فرزند ماست. برای همین هم هست که این روزها گلدونه را ندیدهام. امّا آن هم خاطره از خندهها و بازیها و شیرینکاریهای گلدونه را چه کنم؟ چگونه میتوان باور کرد که آنها همه خواب و خیال بوده است؟ اگر واقعاً این همه خواب و خیال بوده است، باید به خودم شک کنم. در این صورت زنم درست میگوید که در عالم هپروت سیر میکنم. شاید نشستن و هی راجع به آدمها و مکانهای تخیلی نوشتن آخر عاقبتش همین باشد؟ امّا این احتمال هم به همه پرسشها پاسخ نمیدهد. همین الان نیمی از آن لحاف کودکانه را که روی موکت اتاقی که جرأت وارد شدن به آن را ندارم جلوی چشمم است. این لحاف که دیگر غیرواقعی نیست. روز دوشنبه ۲۸ آذر آن را دیدم و امروز پنج شنبه ۳۱ آذر است و آن دارم باز آن را همان جا و در همان موقعیت میبینم. سه روز است که این لحاف آنجا افتاده است. اگر گلدونهای وجود ندارد، اگر گلدونه فقط خیالی است در سرِ من، پس این لحاف مال کیست؟ پس چرا کسی به آن دست نمیزند؟
از صبح جلوی در این اتاق ایستادهام و نمیدانم چکار کنم؟ نه توان این را دارم که وارد اتاق شوم و نه میتوانم این تردیدها را تحمل کنم. دلم گواهی میدهد که به محض اینکه پایم را به داخل اتاق بگذارم با جسد دختر کوچولویم روبرو میشوم. دلیلی ندارم. چیزی ندیدهام که احساسم را تأیید کند. امّا مطمئنم. خدایا چکار کنم؟ تا کی همین طور جلوی در این اتاق بایستم؟
راست میایستم. سرم را بالا میگیرم و به سقف نگاه میکنم. تمام قوای ذهنی و جسمانیام را جمع میکنم، دستم را دراز میکنم و در نیمهباز را فشار میدهم. پایم را بلند میکنم و دشوارترین کار جهان را میکنم. پایم را بر آستانه در میگذارم و وارد اتاق میشوم.