مفهوم «شخصیت» در داستان نسبت به گذشته دستخوش تغییر شده است. در روایتهای حماسی یا رومانس،شخصیتها دارای یک یا دو ویژگی بودند و میشد آنها را نسبت به رفتارشان در طبقهی «خوب» یا «بد» قرار داد. اما در روایتهای مدرن، شخصیتهای داستانی بسیار پیچیدهتر از گذشتهاند. همانطور که مفهوم «خوب» و «بد» قطعیتشان را از دست داده و نسبی شدهاند، ند شخصیتهای داستانی نیز به همان میزان خاکستری شدهاند. آنها در زمان و مکان خاصی زندگی میکنند و از اطرافشان تأثیر میپذیرند و متحول میشوند. به همیندلیل دیگر نه خوبِ مطلقاند و نه بدِ مطلق بلکه تلفیقی هستند از هر دو. این نوع شخصیت، «شخصیت چندبُعدی» است. بر این اساس در اینجا به بررسی «شخصیت اصلی» در داستان «هجوم» نوشتهی «رضا جولایی» میپردازم.
داستان «هجوم» روایت زندگی شازدهای قجری است که بهدلیل مخالفت با سیاستهای محمدعلیشاه از دربار خارج شده و در عمارت خود، بهدور از بازیهای سیاسی، زندگی میکند. او متوجه تغییراتی در اطراف خود میشود. شکارها گریختهاند، آبها مزهی گند میدهند و زمینلرزه میآید. همچنین زنش، که تفاوتسنی زیادی با او دارد، از دستورهایش سرپیچی کرده و نسبت به او با اکراه رفتار میکند. شازده زنش را به اسبسواری میبرد و زن از روی اسب میافتد. پس از بازگشت به عمارت او از طبیب میخواهد به آنجا بیاید و از طریق او میفهمد ملیون پایتخت را گرفتهاند و شاه به سفارت روسیه پناهنده شده است. درست در همین زمان متوجه میشود آب چاهها همه گندیدهاند و آب خزینه بهجوش آمده است. پیش از اینکه بتواند چارهای بیندیشد زمینلرزهای میآید و عمارت را خراب میکند. شازده میخواهد بگریزد اما میفهمد زنش و اهالی عمارت پیش از این گریختهاند و اسب و قاطرها زیر آوار ماندهاند. او به قبرستان اجدادیاش میرود و میبیند خاک زیرورو شده و استخوان و کفنها از دل خاک سر برآوردهاند.
در این داستان همانطور که از پیرنگ آن برمیآید شخصیت اصلی «شازده» است چون اوست که وقایع پیرنگ را جلو میبرد و بخشی از کشمکش داستان است. شیوهای که نویسنده برای معرفی شخصیت اصلی پیش گرفته است نشان دادن او در موقعیت است نه توصیف او. به این منظور به ابتدای داستان نگاهی بیندازیم:
“شازده دوربینش را تا کرد و در خورجین چرمی گذاشت. عجیب بود. اثری از هیچ جانداری دیده نمیشد؛ حتی پرندههای شکاری در آسمان. فقط هُرم گرما را میدید که بهشکل امواج در باد، در دوردست، از دامنهی کوهها بالاتر میرفت. به اسبش هی زد و از تپه به پایین سرازیر شد. روز دومی بود که شکاری ندیده بود. در این فصلِ سال البته غریب بود. سال قبل که اردوی سلطنتی برای شکار به این خطه آمده بود، خودِ شاه بیهنر، بهدست مبارک، اقلکم پنج شکار زده بود و این غیر از کل مرالهایی بود که نوکران خاصه در خفا میزدند و بهنام قبلهی عالم ثبت میشد. “
به اینترتیب نویسنده پیش از هرچیز با لفظ «شازده»، شخصیت اصلی را معرفی میکند و با اینکار زمان روایت را برای خواننده آشکار میکند. زیرا شازده لقبی است مربوط به دورهی قاجار در ایران. همچنین در این قسمت با توجه به زاویهدید سومشخص محدود به ذهن شازده، میتوان صدای راوی را بازتابی از عقاید شازده نسبت به شاه و سیاست دولت قاجار دانست و به اینترتیب به تأکید نویسنده بر این عقیدهی شخصیت توجه کرد.
شازده یک شخصیت تکبعدی نیست. او در بخشهای مختلفی از داستان خصلتهایی متفاوت از خود نشان میدهد.
“همهچیز منظم و بهقاعده بود. خیلی تلاش کرده بود نظمونسق را به خدمه و رعیت خود بیاموزد، اما مگر میشد؟ این ملت، بدون تفنگ و تازیانه…”
در این بخش رفتارهایی حاصل خوی شاهزاده بودن و تسلط بر رعیت، که شازده از پیشنیان خود به ارث برده نشان داده میشود. از این دست رفتارهای او در جای دیگری از داستان نیز آمده است:
“در دلش گفت هار شدهای. خانوادهات را سیر کردم و خودت را از آن بیغوله کشیدم بیرون و طلا و جواهر به تو آویزان کردم، حالا جلوِ من میایستی…نشانت میدهم.”
در جای دیگری از داستان نشان داده میشود که او علاقه زیادی به ارزشها سنت های خانوادگی گذشتهاش دارد:
“عمداً و بهعادت همیشگی از مسیر گورستان اجدادی رفت؛ برای ادای احترام به پدرانش که چنان آبرو و مکنتی را به او ارزانی کرده بودند. جلوِ گورستان ایستاد و با صدای بلند فاتحهای خواند و سر خم کرد.”
در جای دیگری نیز نشان داده میشود که او با مشروطه مخالف است:
“چندوقت پیش بود که خبر بهتوپ بستن مجلس را آورده بودند، و حاصلش چه بود؟ مشروطهخواهان جریتر شده بودند و عنقریب بود که تاجوتختش بر باد برود و یکمشت کلهخر فشنگبرکمربسته که نمیدانستند کلمهی مشروطه را چگونه میشود نوشت، مدعی قیمومت ملت شوند.”
شازده در پایان داستان دچار تحول میشود و این نشانه چندبُعدی بودن اوست. وقتی زمینلرزهی شدید میآید و قسمتهایی از عمارت فرو میریزد، شازده علیرغم اینکه به همسرش گفته بود گورستان اجدادی را رها نمیکند، به فکر فرار میافتد. از نوکر میخواهد اسبی برایش زین کند و میفهمد اسبی درکار نیست و همهی حیوانات گریختهاند. در نگرش شخصیت تغییری بهوجود آمده است که این تغییر بهدلیل وجود زمینهچینیهایی مثل گندیدن آب چاه، جوشآمدن آب خزینه، زمینلرزه و فرار همسر شازده و دیگر نوکرها باورپذیر است.
شازده زمانی که درمییابد راهی برای فرار نیست رو به سمت گورستان میکند و با خرابهی آن روبهرو میشود:
“قبرستان اجدادی هم زیرورو شده بود. طاقیهای روی قبرها فروریخته بود. بعضی از درختهایی که بالای سر قبرها کاشته بودند از ریشه درآمده بود. روی گورهای زیرورو شده تکههای استخوان را میدید. جمجمهای با حفرههای خالی چشمانش به او مینگریست.”
شازده به تصویر گذشته و پیشینیان خود نگاه میکند و چیزی جز نابودی آنها نمیبیند. افرادی که گمان میکرد آبرو و مکنتش را از آنها دارد حتی نتوانسته بودند خودشان را مقابل زمینلرزه حفظ کنند و بهاینترتیب اسطورهی گذشته مقابلش فرو میریزد.
این داستان از مجموعهی «پاییز۳۲»، که نشر چشمه آن را منتشر کرده انتخاب شده است.