در قدح و هجو فرزندکشی؛ بررسی تطبیقی داستان‌های «کوچه‌ی شهید» از حسین مرتضائیان آبکنار و «جنگ» نوشته‌ی لوئیجی پیراندللو

جمله‌ی معروفی هست که می‌گوید هر داستانی درباره‌ی جنگ، خودبه‌خود، اثری ضدجنگ است. واقعیتی در این جمله نهفته که شایان ذکر است. جنگ هیچ‌موقع مقدس نیست و همواره پلشتی‌هایی همراه خود دارد. حال نویسنده می‌ماند و مسأله‌‎ی بازنمایی جنگ. آن‌چه نویسنده ژانر جنگ بازنمایی می‌کند نیز همواره پلشتی است؛ خواه نویسنده‌ای باشد تابع گفتمان پروپاگاندای جنگ و تقدیس آن، خواه نویسنده‌ای ضد جنگ و منتقد آن و ازقضا مغضوب جنگ‌طلبان. اولی احتمالاً خودش و درنتیجه دیگران را می‌فریبد و دومی با خودش و درنتیجه دیگران صادق است. اما داستان‌هایی هم هستند که یک قدم از خط‌مقدم فاصله می‌گیرند و چیزی عمیق‌تر از کالبد فیزیکی جنگ را مورد بازنگری قرار می‌دهند و آن پروپاگاندای حامیان جنگ و آدم‌کشی است. در این یادداشت، می‌خواهم نگاهی تطبیقی داشته باشم به دو داستان که نویسنده‌ی هر دوِ آن‌ها نگاهی انتقادی دارند علیه پروپاگاندای حامیان جنگ: داستان «کوچه‌ی شهید» از حسین مرتضائیان آبکنار و  داستان «جنگ» از لوئیجی پیراندللو.

لوئیجی پیراندللو، داستان نویس، نمایشنامه‌نویسِ و نظریه‌پردازِ ایتالیایی، داستان «جنگ» را در مجموعه‌داستان Cavallo nella Luna  در سال ۱۹۱۸ چاپ کرد.

داستان «جنگ» درباره‌ی زن و مردی است که تک‌پسر عزیز دردانه‌شان را به جبهه فرستاده‌اند و نگران اویند. آن‌ها وارد واگن درجه‌دوم دودزده‌ای می‌شوند و با سایر مسافران درباره‌ی جنگ گفت‌وشنود می‌کنند. بنابراین «جنگ» داستانی است اساساً دیالوگ‌محور. دیالوگ‌هایی که هرکدام از زبان یک شخصیت بیان می‌شود و دیدگاه آن شخص را درباره جنگ و عزیزانش در جبهه مطرح می‌کند. به استثنای یک‌سوم انتهایی داستان که راوی به ذهن زن نفوذ کرده و مکنونات درونی او را بازگو می‌کند، راوی تمام سعی خودش را می‌کند که از داستان فاصله بگیرد و اجازه دهد شخصیت‌ها دیدگاه‌های‌شان را بیان کنند. همین ویژگی سبب می‌شود که داستان حالتی پلی‌فونیک به خود بگیرد و از تک‌صدایی خارج شود. در این داستان مردی سرخ‌چهره وجود دارد که راوی او را این‌طور معرفی می‌کند:

“مسافر دیگر، مردی چاق و سرخ‌چهره، با چشم‌های خاکستری کمرنگ و بیرون‌زده، میان حرفش رفت: «چرند می‌گویید.» نفس‌نفس‌ می‌زد، چشم‌های بیرون‌زده‌اش گویی خشونت درونی نیروی سرکشی را بیرون می‌ریخت که تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او سعی می‌کرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتاده‌اش، در جلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: «چرند می‌گویید، چرند می‌گویید. مگر ما برای استفاده‌ی خودمان بچه پس می‌اندازیم؟»”

این مرد سرخ‌چهره و توصیف عینی‌ای که راوی از او و مخصوصاً دو دندان افتاده‌اش می‌کند، بسیار حائز اهمیت است. او فرزند خودش را در جنگ از دست داده است. او برای این فرزند ازدست‌رفته سوگواری نمی‌کند و مرگ قهرمانانه‌ی او را می‌ستاید. دیالوگ بلندبالای او تأثیر فوق‌العاده‌ای بر سرنشینان واگن می گذارد. این شخصیت نماینده‌ی تام‌وتمام گفتمان پروپاگاندای جنگی است؛ گفتمانی که جنگ را عملی مقدس و قهرمانانه دانسته و از شهروندان می‌خواهد جان خود و عزیزان‌شان را فدا کنند. او در قسمتی از دیالوگ طولانی‌اش می‌گوید:

“اگر میهن مثل نانی که تک‌تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما، وقتی بیست‌ساله می‌شوند، این کار را می‌کنند و به اشک‌های ما نیازی ندارند. چون اگر بمیرند هیجان‌زده و شادمان می‌میرند -البته منظورم پسرهای سربه‌راه است-. حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد و با جنبه‌های زشت زندگی، با حقارت‌ها، بیهودگی‌ها و سرخوردگی‌ها روبه‌رو نشود چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین‌طور که من می‌خندم یا دست‌کم شکر خدا را به‌جا آورند، همین‌طور که من می‌آورم؛ چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگی‌اش همان‌طور بوده که همیشه آرزو داشته. برای همین است که چنان‌که می‌بینید، سیاه نپوشیده‌ام.”

بعد از این دیالوگ طولانی، سایر مسافرها، گفته‌های این شخصیت را تصدیق می‌کنند. از همین‌جاست که وارد یک‌سوم پایانی داستان می‌شویم. شخصیت زن (که در ابتدا همراه شوهرش وارد این واگن شده بود) احساس می‌کند که درمورد فرزندش دچار نوعی سانتیمانتالیسم شده است. او نتوانسته است که سایر پدر مادرها را درک کند و زیاده‌ از حد سوگوارِ به جبهه رفتن پسرش است. راوی با نفوذ به درون ذهن زن می‌گوید:

“ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمی‌توانند او را درک کنند. بلکه خود اوست که نمی‌تواند به پای مادران و پدرانی برسد که بدون اشک ریختن، پسران خود را هنگام جدایی بدرقه و حتی تا لب گور تشییع می‌کنند.”

در همین بین، زن که تمام مدت‌ خاموش بوده، دیالوگی بسیار کوتاه بر زبان می‌آورد و سؤالی را از مردی که به مردن پسرش افتخار می‌کرد می‌پرسد: “پس… راستی‌راستی پسرتان مرده؟”

همین دیالوگ باعث می‌شود که مرد با واقعیت بیرونی مواجه شود؛ پسرش مرده است. راوی واکنش این مرد را که هرگز برای مردن فرزندش گریه نکرده (یا لااقل شعارش را می‌داده) این‌طور توصیف می‌کند:

“چهره‌اش در هم رفت، به‌شکلی ترسناک و ازشکل‌افتاده، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی‌اختیار، هق‌هقی جگرسوز و تأثرآور سرداد.”

همین‌جاست که دندان‌های افتاده‌ی مرد که سعی در پنهان کردن‌شان داشت، معناسازی می‌کند. این دندان‌های افتاده و تلاش مرد در پنهان کردن آن در حکم نوعی تشبیه مرکّب است. مشبّه در این تشبیه فرزند است و مشبّه‌‎به دندان‌های افتاده. وجه‌شبه هم مرگ و ازبین‌رفتن و احساس جای خالی است. مرد سرخ‌چهره سعی می‌کند هر دوطرفِ این تشبیه را از دید مخاطب بیرونی پنهان کند اما چه چاره از واقعیت‌های بیرونی؟

داستان جنگ

مکان وقوع داستان یعنی واگن درجه‌دو در زمان ایتالیای درگیر جنگ نیز معناسازی می‌کند. مردمانی درجه‌دو و بی‌اهمیت که سوار واگنی دودزده هستند و همه‌ به‌ سمت یک مقصد مشخص درحال حرکت‌اند؛ مقصدی به نام پلشتی و فلاکت. خواه می‌خواهند این مقصد را قبول کنند و خواه خود را بفریبند و آن را پنهان کنند.

حسین مرتضائیان آبکنار، از نسل نویسندگان پس از انقلاب، داستان «کوچه‌ی شهید» را در مجموعه‌داستان «عطر فرانسوی» به چاپ رساند. او این داستان را در بهمن‌ماه ۱۳۸۰ نوشته است. معروف‌ترین اثر او، رمان «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک، یا از این قطار خون می‌چکه قربان» نیز مانند همین داستان کوتاه «کوچه‌ی شهید»، اثری ضدجنگ و از جمله مهم‌ترین آثار نوشته‌شده در این ژانر به زبان فارسی است. متأسفانه در حال حاضر وزارت ارشاد، از چاپ مجدد مجموعه‌داستان «عطر فرانسوی» و رمان «عقرب…»جلوگیری کرده است.

داستان «کوچه‌ی شهید» فرم نامه‌نگاری دارد. مادری برای فرزندش، علیرضا، که در جبهه است، نامه می‌نویسد و مکنونات قلبی خود را به‌صورت غیرمستقیم آشکار می‌کند. داستان شروعی دلالتمند و مهم دارد:

“سلام علیرضاجان. قربان اسمت بروم که نام دو سید بزرگوار را با خودت داری. به دنیا که آمدی آقابزرگت قرآن باز کرد. گفت به سیره‌ی امیر باشد انشالله. بعد هم توی گو‌ش ‌ات اذان گفت.”

این شروع، علاوه بر این‌که کدهایی فرهنگی از جامعه‌ی ایرانی آن زمان می‌دهد، بیانگر دیدگاه راوی (نگارنده‌ی نامه) نسبت به مذهب و شخصیت‌های مقدس مذهبی است. او افتخار می‌کند که فرزندش همنام اشخاص مقدس است و اساساً برایش آن‌قدر مهم است که نامه‌اش را با یادآوری این امر شروع می‌کند.

این راوی، زنی است از لحاظ روانی پیچیده و آسیب‌دیده. او مدام خواب‌ می‌بیند ‌که اسم کوچه‌شان عوض شده و به نام شهیدی درآمده است. او در نهان آرزو دارد که فرزندش شهید شود و نام کوچه‌شان را تغییر دهند. در جایی از داستان می‌خوانیم:

“نمی‌دانم این چه اسمی است که گذاشته‌اند روی کوچه‌ی ما؟ آخر وفا هم شد اسم؟ خدا کند هر چه زودتر عوضش کنند. مثل کوچه‌ی معصومه‌خانم اینها که اسم مجتبی‌شان را گذاشته‌اند روش. تازگی هم یک حجله‌ی دیگر سر کوچه‌‎شان دیدم. اما تقدم با شهیدِ اول است. پرسیده‌ام. خدا را شُکر توی کوچه‌ی ما هنوز کسی شهید نشده. اما خُب پسرِ طاهره‌خانم هم جبهه است.”

شکر خدا را کردن در نامه‌ی مادر، وجه آیرونیک و بسیار جالب‌توجهی دارد. به قید “هنوز” در قسمتی که بالاتر ذکر شده دقت کنید. این مادر نمی‌خواهد مستقیماً آرزوی شهیدشدن فرزندش  را بیان کند اما مشخص است که او دلش می‌خواهد فرزند خودش اولین شهید کوچه‌شان باشد زیرا که «تقدم با شهید اول است» و این مادر خودش رفته و این را پرسیده است. بنابراین شُکر کردن او نه از برای این‌ است که کسی نمرده، بلکه برای این است که هنوز فرصت تصاحب کردن نام کوچه برای این مادر روان‌رنجور وجود دارد. اما دلیل این خواسته‌‎ی درونی بیمارگونه چیست؟ از داستان چنین برمی‌آید که این زن، زنی است تنها. در همین نامه به فرزندش می‌گوید که هیچکس به دیدن او نمی‌آید مگر «سالی به ماهی» خواهرش. او تشنه‌ی جلب‌توجه و احترام است:

“دیروز شهلاخانم سفره داشت. همه بودند. اکرم‌خانم که آمد همه جلوپاش بلند شدند. من هم پا شدم. با این دردِ پاهام. کسی را نگاه نمی‌کرد. همان بالا براش جا باز کردند. کنار آقا.”

اکرم‌خانم در داستان شخصیتی است که فرزند خودش را در جبهه از دست داده و مردم برای او احترام خاصی قائل هستند. راوی به اکرم‌خانم بسیار حسودی می‌کند و آرزو دارد بتواند جایگاه او را به دست آورد؛ جایگاه مادرِ شهید. راوی درباره‌ی او می‌گوید:

“یک قطره اشک هم نریخت. خوشا به سعادتت مادر.”

داستان جنگ

 این اشک نریختن و سوگواری نکردن برای فرزند ازدست‌رفته در داستان «کوچه‌ی شهید» متناظر است با اشک‌نریختن مرد در واگُن قطار در داستان «جنگ» پیراندللو. هر دوی این‌ها برای فرزندان ازدست‌رفته‌شان اشک نریخته‌اند یا حداقل در داستان چنین ادعا می‌شود. هر دوی این شخصیت‌ها تحت‌تأثیر پروپاگاندای جنگ و ارزش های سیاسی-دینیحاکم بر فضای جامعه قرار دارند و گفتمان آن را بازنمایی می‌کنند. درواقع شخصیت مادر در داستان «کوچه‌ی شهید» دوست دارد که جایگاه شخصیت مرد سرخ‌چهره را در داستان «جنگ» داشته باشد.

تفاوت‌هایی بین شخصیت مادر در دو داستان وجود دارد. شخصیت مادر در داستان «جنگ» پیراندللو، نگران کشته‌شدن پسرش در جنگ است. او در واگن درجه‌‎دو قطار می‌نشیند و کم‌کم با شنیدن دیالوگ‌های مرد سرخ‌چهره، تحت‌تأثیر گفتمان پروپاگاندا قرار می‌گیرد اما در نهایت با یادآوری کردن مصیبت واردشده، این گفتمان را می‌شکند. این در حالی است که مادرِ داستان «کوچه‌ی شهید» آبکنار تماماً تحت‌تأثیر پروپاگاندای جنگ و گفتمان رسمی جامعه قرار دارد. او خودش نماینده این گفتمان است و به هیچ عنوان تا آخر داستان با واقعیت‌های بیرونی کنار نمی‌آید و اتفاقاً برعکس، آرزوی شهید شدن فرزندش را به‌صورت پنهانی در داستان (نامه‌) نشان می‌دهد. همچنین انگیزه‌های شخصیت‌ها نیز در دو داستان متفاوت‌اند. مرد سرخ‌چهره در داستان «جنگ» سعی دارد واقعیت بیرونی را کتمان کند و خودش را تسکین دهد. چنانکه ذکر شد، نماد دو دندان افتاده‌‌اش و سعی او در پنهان کردن جای خالی آن‌ها هنگام صحبت کردن، بیانگر همین امر است. او برای آرامش خودش است که می‌خواهد فرزندش را نه به‌عنوان یک جنازه، که به‌عنوان یک قهرمان ملّی بشناسد و برای همین است که تن به گفتمان پروپاگاندایی می‌دهد. اما شخصیت مادر در داستان «کوچه‌ی شهید» انگیزه‌های متفاوتی دارد. او تشنه‌ی جلب‌توجه و احترام است. او تنهاست و کسی را ندارد. برای همین است که برای فرزندش آرزوی شهادت (مُردن) دارد.

داستان جنگ

در نهایت می‌توان از تفاوت‌های فرمال بین دو داستان نیز نام برد. راوی داستان «جنگ» یک راوی برون‌داستانی سوم‌شخص است که می‌تواند هرجا دلش می‌خواهد و لازم می‌بیند، وارد ذهن کاراکترها شود. البته او این کار را بسیار اندک و به‌جا انجام می‌دهد تا چنان که گفته شد فاصله‌ی خود را با روایت حفظ کند و فضای سردی را در این واگن بسازد. اما راوی داستان «کوچه‌ی شهید»، یک راوی درون‌داستانی اول‌شخص است که روایت‌اش را به‌واسطه‌ی یک محمل روایت (نامه) انجام می‌دهد. او کاملاً درگیر داستان است و خودش انگیزه‌های نهانی و خواسته‌های قلبی خودش را آشکار می‌کند. این درحالی است که انگیزه‌های شخصیت‌های داستان «جنگ» غالباً از طریق دیالوگ‌ها بیان می‌شوند. همچنین داستان «جنگ» کیفیت صحنه‌ای بسیار بالایی دارد و به‌صورت خطی روایت می‌شود؛ چنانچه می‌توان آن را به‌شکل یک نمایشنامه‌ی تک‌پرده‌ای با دیالوگ‌ها جلوبرنده درنظر گرفت. اما روایت داستان «کوچه‌ی شهید» خطی نیست. شخصیت مادر (راوی) در این داستان خط زمانی را شکسته و چیزهایی را برای فرزندش تعریف می‌کند که برایش تداعی شده‌اند. اما بزرگترین شباهت هر دو داستان، بازنمایی شخصیت‌هایی است که تحت‌تأثیر گفتمان پروپاگاندا با مسأله‌ی جنگ و کشته‌شدن فرزندان‌شان روبه‌رو می‌شوند و از این طریق جامعه‌ای جنگ‌زده را از پس ذهن والدین رزمنده‌ها نشان می‌دهند.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
محمدرضا صالحی
محمدرضا صالحی
دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ارشد ادبیات تطبیقی. علاقه‌مند به روایت‌شناسی، نقد ادبی و داستان‌نویسی

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights