جشنواره فیلم کن ۲۰۲۴ | When the Light Breaks: رنج‌های ناگفتنی و دردهایی که فریاد می‌شوند

 یکی از ویژگی‌های جشنواره فیلم کن حضور فیلم‌هایی از چهارگوشه عالم است و فرصت آشنایی و تجربه فرهنگ‌های نو و آدم‌هایی از سرزمین‌های دیگر. تجربه‌ای که سینما به بهترین شکلش در صد و اندی سال حیاتش در اختیار بشر قرار داده است. یکی از آثار بخش نوعی نگاه «وقتی نور می‌شکند» ساخته «رونار رونارسون» فیلمساز چهل و هفت‌ساله از ایسلند است. کشوری کوچک با جمعیتی نزدیک به چهارصد هزار نفر که هر چند ابن سال‌ها به مدد درخشش‌هایش در مستطیل سبز و به‌خصوص در جام ملت‌های اروپا شهرتی جهانی یافته است. اما همواره فیلمسازانی مشتاق و بااستعداد داشته که در عرصه‌های بین‌المللی مطرح بوده‌اند. البته باید اذعان داشت که سینمای اسکاندیناوی در قرن نو بسیار مورد توجه جشنواره کن قرار گرفته و همواره جایی برای فیلمسازانش موجود بوده است. رونارسون که یک‌بار هم برای فیلم کوتاهی در سال ۲۰۰۶ نامزد اسکار شده بوده در چهارمین فیلم داستانی بلندش به سراغ موضوعی آشنا اما با رویکردی متفاوت رفته است. اینجا دیگر خبری از تجربه برف و سرما و درگیری‌های آدمی با طبیعت سخت و خشن شمال اروپا نیست. – هر چند وضعیت ایسلند کمی پیچیده‌تر است و از نظر جغرافیایی بین اروپا و آمریکای شمالی تقسیم شده است با همه کوچکی ابعادش – بلکه تنها شرح موقعیتی انسانی در «ریک جاویک» پایتخت ایسلند است. داستان با دختر جوانی به نام «اونا» آغاز می‌شود که در رابطه رمانتیکی با «دیدی» قرار دارد. پسر هنوز با دوست‌دختر قبلی‌اش به هم نزده و قرار است به‌زودی این کار را انجام دهد. به نظر می‌رسد زوج خوبی برای هم باشند و در انتظارند تا روزهای نویی را آغاز کنند. ظاهرن اوضاع خوب پیش می‌رود تا ناگهان حادثه‌ای اتفاق می‌افتد و مثل دومینو همه چیز را درهم می‌کوبد. در میانه تونلی انفجاری رخ می‌دهد. در ساعت تردد ماشین‌ها و تعداد زیادی کشته و زخمی بر جای می‌گذارد. یک فاجعه ملی. در این میان مشخص می‌شود که دیدی هم در یکی از این ماشین‌ها بوده است. از اینجا به بعد فیلم بر پایه کهن‌الگوی بحران حول محور این حادثه می‌چرخد و شاهد حضور موقعیتی استثنایی و به‌شدت پیچیده هستیم. موقعیتی که رونارسون موفق شده تا حد زیادی با موفقیت تصویرسازی کند و ما را در مقام تجربه‌ای سخت قرار دهد. فیلمساز از این موقعیت بحرانی برای کالبدشکافی عمیق‌تر احساسات انسانی بهره می‌برد. درد فقدان معشوق و شوک ناشی از این تراژدی به یک طرف و اینکه بغض سنگینی در سینه داری و اجازه فریادزدن نداری از طرف دیگر درد را بسیار سنگین‌تر و عمیق‌تر می‌کند. تصویرها بسیار گویا هستند و فیلمساز تلاشی بر زیاده‌گویی ندارد. پرچم‌ها نیمه برافراشته می‌شوند و درد از هر طرف هجوم می‌آورد. به‌غیراز یک دوست مشترک هیچ‌کس از رابطه او و دیدی خبر ندارد و این تناقضات او در برخورد با دیگران و تنهایی در میان جمع پارادوکس‌های فراوانی را به وجود می‌آورد و عمق درد را برای اونا بیشتر می‌کند. نماهای تخت و تونالیته رنگی سرد همراه با موسیقی که این حزن را به نمایش می‌گذارد موفق شده فضایی را خلق کند تا بیشتر از این موقعیت فروپاشی پس از حادثه خبردار شویم. کلارا دوست‌دختر قبلی دیدی که مدتی در شهر دیگری زندگی می‌کرده و رابطه از راه دور با او داشته خود را به ریک جاویک می‌رساند. حال بحران عمیق‌تر می‌شود و این مواجه دشوارتر. هر کلامی که از زبان او بیرون می‌آید مثل نوک کاردی است که به بدن اونا فرومی‌کنند «الین هال» بازیگر نقش اونا با هوشیاری و مهارت خاصی شخصیتش را به تصویر می‌کشد. بازی‌اش زیرپوستی و با تسلط کامل بر میمیک صورتش است. تدوین مناسب و کارگردانی یکدست و روان به حفظ راکورد بازی او کمک شایانی کرده است. این اشتراک ناگفتنی میان کلارا و اونا انگاری به جرقه‌ای برای ارتباط نزدیک‌تری بدل می‌شود. سکانسی هست که اونا به کلارا یاد می‌دهد که چگونه اندکی احساس رهایی و غوطه‌وری را تجربه کند. دوربین با او همراه می‌شود که سرش را تا بالاترین نقطه بالا می‌برد و خط کلیسا را دنبال می‌کند. مثل پرواز روح انگاری جستجوی آنها در پی دیدی جنبه‌ای آسمانی پیدا می‌کند. بدون اینکه مذهب نقش مستقیمی دراین‌رابطه داشته باشد. در ادامه دوستان دور هم جمع می‌شوند و عکس‌های قدیمی دیدی و کلارا را با هم می‌بینند. اونا دیگر تاب نمی‌آورد به کنجی می‌خزد تا این‌همه بغض فروخورده را فریاد کند. می‌خواهد برود و به همه بگوید دیدی عاشق او بوده است و کلارا برایش تمام شده بوده است. اما «گونی» دوست مشترکشان و تنها کسی که از رابطه آنها خبر داشته جلواش را می‌گیرد. چرا که فاش کردن این موضوع ضربه سنگینی به کلارا می‌زند. به هر شکلی هست اوضاع کنترل می‌شود. اما اونا مست می‌کند و به رقصی جنون‌آمیز دست می‌زند.

در میانه ناگهان به انفجار می‌رسد و گریه‌ای طوفانی که محصول جمع‌شدن همه این دردهاست رخ می‌دهد. اینجاست که کلارا نقش پررنگ‌تری پیدا می‌کند. او را در آغوش می‌کشد و دلداری‌اش می‌دهد. از اینجا برعکس آنچه انتظار داشتیم. انگاری آنها بیشتر به هم نزدیک می‌شوند و دیدی در نبودنش نقطه اتصالشان می‌گردد. در جایی کلارا می‌گوید که فکر می‌کرده او لزبین است؛ اما اونا به شکلی می‌گوید که دو جنس گراست و آخرین فردی که با او رابطه داشته یک مرد بوده است. این نقاط اتصال در فیلمنامه به‌خوبی گنجانده شده است. در سکانس دیگری تصویر مشخصی از این همراهی می‌بینیم. اونا در حیاط ایستاده و کلارا داخل خانه، اونا کلارا را نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. تصویرش در شیشه می‌افتد روی تصویر کلارا و در لحظه‌ای با هم یکی می‌شوند. انگاری دو روح می‌شوند در یک تن. انگاری رد تن دیدی که بر تن هر دوی آنها جامانده آنها را از یک جنس کرده است. فیلم در بخش پایانی شیفت عجیبی می‌کند و از دل یک مرگ به دنبال تولدی می‌رود. تولد یک رابطه نو. مثلثی که یک‌سرش قطع شده و حال دو سر دیگرش به عجیب‌ترین شکلی که به ذهن می‌رسد به هم رسیده‌اند. تصویر جای کلام را می‌گیرد و این جذاب‌ترین کاری است که فیلمساز انجام داده است. در سکانس پایانی کلارا در اتاق اوناست و در آغوش هم خوابیده‌اند و به سقف نگاه می‌کنند. نوری اندک چهره‌شان را گرما بخشیده و حسی ناگفتنی و غریب در میانشان جاری است. این سکانس بسیار شباهت دارد به سکانسی که اونا و دیدی پیش هم خوابیده بودند. انگاری کلارا جای دیدی را گرفته است. تصویر به طلوع آفتاب در پهنه دریا کات می‌شود. طلوعی که مثل این هم‌آغوشی به‌مثابه شروعی دوباره است. آغازی که معنی ویژه دارد. اینکه سرشت و سرنوشتش چیست، چندان اهمیتی ندارد. مهم این است که فیلمساز ما را در موقعیت تجربه‌ای ناب و ویژه قرار داده است. درد و رنج و سرخوشی و پایان و آغاز و اشک و گریه. تمامی پارادوکس‌های که حیات و مرگ با خود می‌آورد. مرگ با همه قطعیتش هرگز نمی‌تواند زندگی را در جهان هشت‌میلیاردی ما پایان دهد. چرا که با هر مرگی تولدی در راه است و هر پایانی می‌تواند آغازی برای دیگران باشد. این طبیعت حیات آدمی است. طبیعتی که حال متوجه می‌شویم وقتی نور می‌شکند بازتابش می‌تواند صحنه‌ای شگفت‌انگیز را رقم زند. صحنه‌ای به شکوه جوانه‌زدن دوباره آدمی از پس ویران شدن و سوختن. این چرخه تا پایان ادامه خواهد داشت. تا آخرین انسان.
«وقتی نور می‌شکند» فیلم کوچک اما دلچسبی است. فیلمساز بدون سروصدا و خودنمایی تکنیکی موفق شده فیلمی ارائه دهد که تأمل‌برانگیز است و با مخاطب ارتباط خوبی برقرار می‌کند. تجربه‌ای که نشان از دغدغه‌های انسانی صاحب اثر دارد و در مسیر رشد و بسط تجربیات سینمایی او گامی به‌پیش محسوب می‌شود. می‌توان از حالا منتظر آثار بعدی او نشست که شاید داستان‌های دیگری درباره سرنوشت آدمی و انتخاب‌هایش در این جهان پر و پیچ‌وخم باشد.

این کامنت ها را دنبال کنید
اعلان برای
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده تمام دیدگاه ها
امیرحسین بابایی
امیرحسین بابایی
دانش آموخته کارگردانی سینما از کانون سینماگران جوان در سال 1384 و عکاسی از مجتمع فنی تهران فعالیت مطبوعاتی خود را با دو هفته نامه سینما پشت صحنه آغاز کرد و پس از آن در نشریاتی همچون نقد سینما، جهان سینما، تهران امروز، فرهیختگان، اعتماد و دبیری سرویس سینمای جهان فیلم و سینما ادامه داد. پس از قطع همکاری با نشریات مکتوب تا سال‌ها با سایتهایی همچون همه چیز درباره فیلمنامه، فیلم نوشت و... همکاری کرد. در سال 1390 سینماتک "خط سوم" را در بوستان قیطریه با رویکرد مواجه مستقیم با مخاطب و تربیت سلیقه سینمایی واقع در شمال تهران تاسیس کرد که تا پایان کارش در سال 1399 نزدیک به سیصد نشست نقد و بررسی فیلم در سمت مجری و منتقد فیلم برگزار کرد. دو جشن سینمایی و چهار شب فیلم سینمای ملل نیز از دستاوردهای خط سوم بود. سابقه تدریس تاریخ سینما، نویسندگی خلاق و فیلمسازی خلاق در چند موسسه سینمایی و برگزاری کارگاه‌های نقد فیلم در دانشگاه‌های تهران نیز در کارنامه او به چشم می‌خورد. او همچنین سابقه همکاری در ساخت چند فیلم کوتاه و مستند، بازنویسی فیلم‌نامه‌های متعدد و مشاوره فیلمنامه را در کارنامه خود دارد.

آخرین نوشته ها

تبلیغات

spot_img
spot_img
spot_img
spot_img
0
دیدگاه خود را برای ما بگوییدx
Verified by MonsterInsights