بکتاش آبتین، شاعر و مستندساز را به ناحق در بند کردند و تصویرش – در حال کتاب خواندن روی تخت با قفل و زنجیر در پا- تصویر روشن و تکان دهنده ای شد از بیش از چهار دهه ظلم استبداد دینی در حق کتابخوان، روشنفکر و هنرمند، که اما سرانجام نام بکتاش پرآوازه شد با نه گفتن به ظلم و جان بر سر ایمان و اعتقاد نهادن – و اما چه تلخ که جهان از هنرمندی خالی شد که می توانست در سال های آتی بلوغ بیشتر فکری و هنری اش، شاید صدها شعر به قوت «فرشته خانم» در کارنامه اش ثبت کند.
«فرشته خانم» شعر تکان دهنده ای است که احوال یک زن را روایت می کند؛ زنی که از خودش برای ما می گوید و رفته رفته می فهمیم که به تن فروشی مشغول است. شاعر از همان ابتدا به موجزترین شکل شخصیتش را معرفی می کند و با ساختاری قصه گو، داستان تلخ یک زن/مادر/دختر را برای ما باز می گوید:
جوراب های دخترم را بخیه می زنم
زنم!
در همین آغاز با همین دو مصرع ساده می فهمیم که خود شاعر راوی نیست، بلکه راوی مادری است که در فقر زندگی می کند (مجبور است جوراب های دخترش را بخیه بزند) و در مصرع بعد- با یک تأکید تکان دهنده- اصرار می کند که او یک «زن» است؛ مفهومی که فراتر از جنسیت اوست و ابعاد گسترده زن بودن را به رخ می کشد.
در مصرع های بعدی خودش را به عروسک تشبیه می کند و همین طور پیراهن چرک (بعدتر می فهمیم که چرا) و بعد خودش را به شدت با مادرش و دخترش پیوند می زند؛ به عصبانیت مادرش(که باز جلوتر می فهمیم مادر چطور از پدر کتک می خورده) و هق هق های دخترش که می تواند هق هق های خود او را به هنگام کتک خوردن مادرش تداعی کند و در عین حال سه نسل- سه زن از سه نسل- را به هم پیوند بزند.
رقصیدن در جلوی آینه و اشاره به دست از رفتن عشق، تنهایی او را موکد می کند و «هزار دستان» بودنش اشاره دارد به انبوهی مسئولیت مادری و خانه داری که با چند مصرع کوتاه و با کمترین کلمات دنیای روزانه این زن را می سازد:
با یک دست کیف دخترم هستم غذای سوخته ام
با یک دست جارو برقی ام
و اگر برق نباشد
تاریک است که پاهای بسیاری در من روشن می شود
تعبیر روشن شدن پاها، اشاره غریبی است به شغل زن و این که چطور مردان از او کام می جویند و «روشن» می شوند در آن تاریکی، اما مصرع های بعدی تأکید قاطع و تلخی است از زنی که می خواهد قضاوت نشود:
اما نگو که کثیفم که نیستم
که اگر پیراهن خونی به تن دارم
کسی را جز خودم نکشته ام
این چند مصرع روایتی است پرقدرت، تکان دهنده و غریب از شغلی مذموم که حالا راوی در آن می داند که پیراهنش خونی است، اما با صراحت و به درستی اشاره دارد که او قاتل کسی جز خودش نیست. این بخش از شعر، خواننده ای حتی مملو از قضاوت اخلاقی را با تردید روبرو می کند و به فکر فرو می برد.
در ادامه توصیف او، راوی کماکان شکل عوض می کند و به هر شکلی درمی آید (که استعاره ای هم هست از تن فروشی) : او بوق اتوموبیل می شود و صندلی؛ چون دختران اعراب زنده به گور می شود(که باز اشاره ای است تلویحی به شغلش) و- وقتی گریه می کند- چادر نماز می شود و مادر. کماکان پایان هر مصرع با حرف میم، صلابت مصرع دوم شعر را به یاد می آورد: «زنم!» که از نظر معنایی هم به همان ابعاد پیچیده زن بودن اشاره دارد و تک تک بخش های شعر را – در خودآگاه و ناخودآگاه- ما به همان مفهوم اولیه زن با مشکلات و تنگناهای تاریخی اش(از جمله زنده به گور شدن) پیوند می زند.
پاره آخر شعر تکان دهنده ترین و پرقدرت ترین بخش آن است. راوی به ما می گوید که سنگ قبر است(اشاره ای آشکار به زیستنی پر درد و رنج) که:
و هر روز
انگشت های مردی فاتح
فاتحه می خواند بر تنم!
بازی های هوشمندانه کلامی، «فاتح» را به «فاتحه» پیوند می زند(همان طور که در ابتدای شعر، «می زنم» را به «زنم» پیوند زده بود با جامپ کاتی حساب شده) و با تعبیر زیبای «فاتحه خواندن بر تن»، از فرسودگی و مرگ تدریجی بدنی می گوید که خواننده می تواند زیبایی اش را مجسم کند.
حالا این زن به مانند همه همکارانش ده ها اسم دارد؛ هم مهتاب است و هم ستاره و هم سحر، اما تا صبح نمی خوابد و او «شب» است. در پایان برای اولین بار با اسم واقعی اش روبرو می شویم: «فرشته» که در داستان های دینی و باورهای عرفی مظهر پاکی است و بی گناهی:
و هزار اسم دیگر باز منم!
فقط گاهی در شناسنامه و در رویای مادرم
فرشته ام!
نیستم؟