سینمای نیکلاس ویندینگرفن ورای تصویرسازی مرسوم سینمایی و کلیشههای حتی برهمزنندهی آن است. در سینمای ویندینگرفن همهچیز در راه رسیدن به یک تصویر ناب قربانی میشود، نه فقط شخصیتهای پیرنگ اصلی فیلم که حتی تماشاگر و منتقد و تهیهکننده. این ففط قهرمان و سفر اسطورهای او نیست که قرار است با بیرحمی اخته شود، خود ما نیز قرار نیست دست پر برگردیم، برخلاف فیلمهای دیگر که در حین تماشای آن از عواطف و احساسات پر و خالی میشویم، اینجا کارگردان تمام تلاشش را میکند تا سوای همه این چیزهایی که میتوانیم در فیلمهای دیگر هم ببینیم به ما نشان دهد.
چه اندازه انرژی برای عیانکردن علاقه خود به یک فیلم صرف میکنید؟ تنفر صدها برابر نه فقط بیشتر که نیرومندتر است، تنفر آنچنان قوی است که رعشههایش میتوانند حمله فیزیکی به خود فرد بدهد- حتی آن تماشاگرانی که درهنگام تماشای فیلمی از بونوئل جوهر به روی پرده پرت میکردند از خیل همین حسها است- و این منطق پانکی «از من متنفر شوید» ویندینگرفن کامل در صورت کسانی که سینمای او را میزنند نقش بسته. همه فحش میدهند و بد و بیراه میگویند و هو میکشند و نابغه دوستداشتنی با نیشخند نظاره میکند. برای ویندینگرفن فحش و بد و بیراه و تنفر بسی جذابتر از عشق و علاقه نشان دادن است. این شاید مولفهی اصلی سینمای او یا شاید دیدگاه او به همهچیز باشد.
فیلمسازی او را میتوان در سه دوره دستهبندی کرد: دوره نخست که با همان فیلم اول او ساقی / Pusher (۱۹۹۶) شیوهای مستندوار به خود میگیرد و از اینجا تا کمتر از یک دهه تمام فیلمهای از یک سویه رئالیستی یا خیابانی بهرهمند شدند؛ در حقیقت اینجا محتوای بیرونیِ غالب شده بر روی فرم بصری سوار است، و البته فیلم اول او به دنبال استقبال خوبی که داشت موجب ساخت دو دنباله شد. اما پس از ورشکستی کمپانی او و قمارهایی پشتسر باخت کارگردان با ساخت برانسون / Bronson (۲۰۰۸) همهچیز را یک مسیر جدید قرار داد، حالا کارگردان به جای آن که تلاش کند که بهترین فیلم تاریخ را بسازد تمام سعی خود را میکند تا بهترین فیلم خودش را بسازد؛ دوره دوم شروع اوج ذائقه هنری ویندینگرفن بود، جایی که بیشتر از هرچیز فرم دیده میشود و بر هرچیزی حتی پیرنگ داستانی نیز سلطه دارد و به راستی که یکی از بهترین آثار او تا به این روز است، فیلمی که شرایط را برای او مهیا کرد تا فیلمی شخصیتر در پی ساخت آن بسازد و حتی در فرم خود از پیش بیشتر غرق شود.
خیزش والهالا / Valhalla Rising (۲۰۰۹) بازگشت ویندینگرفن به موطن فیلمسازی اما با رویکردی کاملا متفاوت بود. همانگونه که برای او همهچیز دیگر در فرم بصری خلاصه میشود، در والهالا بدون ایجاد پیوندی زبانی-فرهنگی- ساختاری با کشور خود به اسطورههای نورسی میپردازد و با آنان به وسیله عناصر درونتاریخی و تنیدن آن با اسطوره بازی میکند. هردوی این فیلمها سکوی پرتابی بودند تا ویندینگرفن نخستین فیلم هالیوودی خودش را بسازد. Drive (۲۰۱۱) که مشهورترین اثر او در میان تمشاگران است، همچنین اولین فیلمی بود که او را در سطح جهانی به شهرت رساند و شاید از هر نظر آن رضایتی که ویندینگرفن همیشه در ذهن داشت را به او منتقل کرد. از همین خاطر است که درایو را میتوان نقطهای کمال در کارنامه ویندینگرفن و پایان فیلمسازی او به عنوان کسی که بهدنبال کسب چیزی است- خواه شهرت خواه رضایت فردی از خلاقیت خود- باشد. و همه اینها را میتوانید در فیلم بعدی او پس از درایو ببیند. نگاه کارگردان در دوره سوم فیلمسازیاش پر از حسهای تازه و بشدت ژرفی است خلاف اینکه بخواهد به تخریب خود دست بزند اجازه میدهد این کار را بقیه (شخصیت، تماشاگر، تهیه کننده، منتقد) برایش انجام دهند. درواقع، تنها خدا میبخشد / Only God Forgives(۲۰۱۳) به جای آن که از همان ایده پایانی برانسون پیروی کند و به صورت تمام و کمال با یک دعوای پایانی میان آرتیست/برانسون و پلیس/منتقد نحوه نقد اثر هنری را به نمایش گذارد، حالا اینجا در بستری بس غریب و بکر به ایده بهتری میرسد؛ با دگردیسی مفهوم قهرمان و رفتن در جهت مخالف هر آنچه در درایو عایدش شد و رسیدن به ورای فیلم خوب و بد، کارگردان خود را از تمام زنجیرهای خودساخته و گرامرهای بیشتر ادبی و بایدی سینما آزاد میکند و یک اثر هنری به معنای مطلق کلمه میسازد.
این لحن و رابطه فیلم-فیلمساز-تماشاگر فیلم به فیلم در یک فراروند سیر میکند. تاجایی که در فیلم آخر او (شیطان نئونی / The Neon Demon) حتی شماری از علاقه مندان کارگردان نیز دست رد به سینهاش زدند و فیلم را (که آن را میتوان یک پاپآرت ترسناک در باب زیبایی و مصرفگرایی پلاستیکی معاصر خطاب کرد) شلخته و سرسری و ادا اطواری خواندند. کارگردانی که همچون سنت پیشین پانک راک با نابودی و آنارشی به جستجوی خلق هنری خود می رود. فرزند خلف انگر-ارجنتو و تمام ترش مووی های زیبا. و البته زیبا. این خودش میتواند مدخلی برای ورود و شناخت دنیای ویندینگرفن باشد.
تمام چیزهایی که شما زیبا میدانید از یک چیز میآید، یعنی همه زیبایی ها داخل یک چارچوب ذهنی است. همان نورم همیشگی را دارد، چون جایی خوانده شده یا کسی گفته هنر یعنی این و این شد ملکه ذهن. و اگر چیزی جز این باشد آشغال است. کاری که ویندینگرفن میکند خلق یک تعریف تازه است. از زیبایی. و بالاتر از همه این ها. از احساس میان آدمها. برخورد با سینمای ویندینگرفن برای من در وهله اول با نفرت بود. اما از بخت خوب، وقتی دوباره رجوع کردم این جمله مشهور «هرآنچه در همان آغاز با داوری سرسری و سطحی قضاوت شود بدل به مفهوم ضعیفی میشود» برایم عینیت یافت. ما میتوانیم پلات را عوض کنیم، شخصیتها را عوض کنیم و آدمهای جدیدی بیاوریم. اما چرا وقتی احساسات تازه خلق میکنیم یا درام تازهای از مفاهیم ارائه میدهیم بد تلقی میشود. و مگر ویندینگرفن اولین کسی است که مرتکب چنین عملی شده؟ آیا سینمای ژویاوسکی جز این است؟ یا دنیای کیتانو؟
اما فرق ویندینگرفن با آن دو بزرگوار این است که ویندینگرفن فیلمهای «عامهپسند» میسازد و از آنجا اینگونه فیلمها در دسته هنری – لااقل تا قبل از درایو و رسیدن ویندینگرفن به یک سبک منحصربهخود- جای نمیگیرند و بستر داستانهای انتخابشده اغلب لباس ژانری خاص را تن میکند پس جملهورزی به سینمای او بدیهی است. از آنجایی که در دنیای نقد امروز اظهار نظر از روی علاقه و حسانیت برقرارشده با اثر فاقد اهمیت است، تنها ملاک ما حرف (رسانه یا فرد) دیگری است که موجب انهدام تفکر سینمایی و شوآف صرف میشود. سالیان سال پیش حین حراجی که برای اموال و داراییهای اندی میلیگان (کارگردان مهجور فیلمهای زی و بیش از حد کمبودجه) ترتیب داده شده بود، ویندینگرفن تمام آنها را یکجا خرید، بههمراه نگاتیوهای اصلی چندین فیلم از میلیگان. حالا به لطف او میتوان بخش زیادی از فیلمهای میلیگان و چندی دیگر از آثار تا به امروز گمشده را دید. آثاری که ارتباط جدیای با سینمای ویندینگرفن دارند. هرکدام از فیلمهای میلیگان، همچون اد وود، فرای دوپارگی مرسوم فراروند تماشای فیلم است، هر فیلم در نوع خود هنر هستند و از آنجا که هنر همان امری است که هیچگاه مصرف نشود و به مطلق-حذف نرسد، از این رو این دم از آثار سینمایی هنر مطلق هستند. به زعم ویندینگرفن، هرچه پاسخ خصمانه و منفور بیشتر، بهتر. فیلمهای ویندینگرفن نحوه درست مقابله با کالای هنری (و حذف کالا پی آن صورت خودبخودی) را به بیننده آموزش میدهد. در واقع همانطور که خود او اظهار دارد «هنر فستفود نیست که مصرف کنیم و بعد آن را خوب یا بد بدانیم». از همین رو است که ویندینگرفن برای من، تنها در زمره یک کارگردان سینمایی نمیگنجد؛ کسی که نخستین برخوردم با سینمای او همان برخورد خصمانه و منفور اولیه آدمهای دیگر به فیلمهای او است، با تامل و تبیین دوباره نهتنها باعث شد تا درک بهتری از آثار او که از کل مفهوم هنر داشته باشم. در حقیقت، ویندینگرفن فقط یک نوع سینما نیست، یک روش تفکر است. یک زیبایی خاص میان نظاره و نظارهگر.
تمام این مفهومها را میتوان در آخرین ساخته این کارگردان دید. Too Old To Die Young. مینیسریالی که برای آمازون ساخت. در اینجا حتی در مقایسه با فقط خدا میبخشد پا را فراتر میگذارد. شاید بتوان او را در پایان دوره سوم خود دانست. سریالی که حتی نظر طرفداران او را نداشت و در همان آغاز خود نادیده گرفته شد. اما او باری دیگر خاطرنشان میکند که هر فیلم همچون یک تجربه درونی برای کارگردان است که خاصیت استعلایی دارد و از این رو همیشه اثر بیش از هرچیزی تازه است.
این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.