همان بلایی که سر بیضایی آوردند، همان کاری که با علی دایی کردند، همان رفتاری که با بزرگان داشتند -حالا نوبت رسیده به اصغر فرهادی. یادتان نیست بیضایی را؟ روشنفکران مملکت ناگهان شدند همصدا با حاکمیت و کاری کردند که بارش را بست و ترک وطن کرد؛ فیلمسازی که مبنای اندیشهاش، فرهنگِ این سرزمین بود، رفت که رفت. علی حاتمی را همین بهاصطلاح روشنفکران چهقدر عذاب دادند، چهقدر مسخرهاش کردند. هنگامی که رخت بست از دنیا شد سعدی سینمای ما. بهخیالشان دارند این منتقدان، کار فرهنگی میکنند درحالی که عدهایشان مواجب میگیرند و عدهای نیز دنبالهرو. گِل گرفتهاند فرهنگ را انگار. کاری که منتقدان با زنان و مردانِ فرهنگشان -در این سالهای بیفرهنگی- کردند، کم از جنایت نداشت؛ امّا بهراستی چرا؟ یکنفر نبوده که اینها به بادِ فحش نگرفته باشندش. امّا جالب اینجاست که در این بزنگاههای خودنماییِ منتقد/ روشنفکر، هواداران این انسانهای بزرگ کجا هستند؟ چرا هیچ واکنشی نشان نمیدهند؟ نکند میترسند؟ یا شاید اپیدمیِ حسادت -که ذاتِ ایرانیهاست- باعث میشود از تماشای سقوط بزرگان لذت ببرند -شاید چون خود را نمیتوانند در آن جایگاه هیچگاه تصور کنند! فرمانآرا در خانهای روی آب مینویسد: «تو این مملکت، بخل و کینه و حسادت و تنگنظری، شغلِ دوم همه است» و در عجب ماندهام که چرا چنین است؟
مورد عجیب اصغر فرهادی امّا از حد انصاف و عدل و راستی هم گذشت. فرهادی یک مستند میبیند -دربارهی یک اتفاق. مستندی که در آن یک زندانی مالی، مقداری سکه مییابد و با اینکه خودْ نیازمند آن است، شرط انسانیت را رعایت میکند و طلاها را به دست صاحبش میرساند. این برای فرهادی میشود محرک یک داستانِ چندلـایه و عمیق. فیلمی که در آن الف) فردی که انسانیت بهخرج داده با موانع متعدد از جانب نهادهای حکومت مواجه میشود، و ب) فردِ انساندوست خود نیز با تناقضات رفتاریاش دستوپنجه نرم میکند و مشخص نیست بهواقع انساندوست و شریف است یا تظاهر میکند و پ) نقش رسانه در «قهرمان» کردن یا بهخاک سیاه نشاندن آدمها در جامعه اهمیت مییابد. فرهادی مستندی میبیند و فیلمی داستانی با روایت و روایتگری قابل اعتنا میسازد. همانقدر که تلاش مستندساز قابل تحسین است، دستآورد فرهادی ستایشآمیز. قهرمان فیلمی است انتقادی نسبت به حاکمیت و توأمان مردم؛ مردمانی که نقششان حرکت بهسوی هیاهو است و پایینکشیدن چهرههای فرهنگ. به صحنهی پایانی دقت کنید: فرد از زندان بیرون میزند برای لحظهای آزادی امّا پس از آنکه حکومت و مردم و رسانهها، دنیای بیرون را برایش بهمانند زندان میکنند، به همان زندانی که بود بازمیگردد. و عجیب که قهرمان چهقدر شبیه به سرنوشت خودِ فرهادی است؛ فیلمسازی که دنیا برایش نماز میگزارد ولی در مملکت خود، مورد حملات آدمهاست -چرا که در این مملکت، بخل و کینه و حسادت و تنگنظری، شغل دوم همه است.
قهرمان فرهادی، آینهای است به جامعهاش. بهنظرم دستگاههای حاکمیت همانقدر در نابودی فرد مؤثر بودند که مردم. همان آدمهایی که دوست داشتند سقوط «قهرمان»شان را ببینند. آنان که پشت رسانههایشان پنهان شدند و حسدورزی کردند -شاید چون خود را در حدی نمیدیدند که قهرمان شوند. این «حسد» شده فرهنگ ما. فرهادی در نمایی، آرامگاه خشایارشا را نشان میدهد و ازش میگذرد. تمدن و فرهنگ را نشان میدهد و نشان میدهد که چه بر سرش آمده و چه چیزی ازش باقی مانده است؟ چرا چنین بیرحم، چنین ناجوانمرد؟ چرا هرکس که گوشهای مینشیند و اخبارش میرسد که قصدی به ادامهی کار ندارد، میشود قهرمان؟ چرا دوست ندارید اینها کار کنند؟ بیضایی هنگامی که رفت، جاودانه شد و تقوایی آنهنگام که اطمینان داد فیلمی نمیسازد ماندگار شد. و حاتمی وقتی مُرد. فریدون گله در فقرْ آخر عمرش را سپری کرد و شاید بهخواب نمیدید بعد از مردنش اینهمه هوادار پیدا کند. آنقدر امیر نادری را کوبیدند که رفت و پشت سرش را نگاه نکرد -چرا؟ چون فیلمی ساخته بود از فرهنگ زمانهاش جلوتر. ابراهیم گلستان هم فحش خورد؛ فردی که تأثیرش در ادبیات و سینما غیرقابل انکار است. چهرهها را سرکوب میکنند و از چهره بودن که میافتند، دوستشان دارند. چرا چنین نامرد؟ باید میگفت آن سرپرست عالیقدر که «اهورامزدا، این سرزمین را از حسادت و تنگنظری دور بدار» -دشمن و خشکسالی و دروغ، پیشکش.