وقتی فصل سوم توئین پیکس (با نام The Return) بیرون آمد، چه همان موقع و چه تا الان هیچکس دربارهی مفاهیمی همچون آیندهی گذشته در داستان یا تفاوت زمانی میان شخصیتها حرف نزد. مفهوم زمان در فیلم/سریال لینچ از پیچیدهترین لایههای کشفکردنی آن است. و فرقش با Tenet چیست؟ فرق میان جار زدن و در سکوت کار خود را کردن. در توئین پیکس لینچ با سینما تصاویر ذهن خود را برای ما تجسم میبخشد و هر لحظه بیننده را در یک موقعیت استعلایی ناب قرار میدهد درحالی که تمام کاری که شخصیتهای نولان میکنند با واگویهی بودههای علمی درون فیلم حفرههای گندهی داستان که نشانی عینی از آن نمیبینیم را میپوشانند. فرق میان حرف زدن و عمل کردن. میان پیچیدگی و پیچاندن.
دلیلی که Tenet نولان فیلم بدی است در از پاسخ ماندن به کنشهای خود است، فیلم اطلاعات نصفه نیمهای به بیننده میدهد که خودش هم جواب آنسویش را نمیداند، و این در صورتی میتواند قابل قبول باشد که مبنا دانستن یا پی بردن به اطلاعات نباشد، یعنی ما بجای یک فیلم معمایی که همهچیز تا نیمهی نهایی حول چیستی و فهمیدن تمام مسئلهی درون داستان می چرخد یک اثر بصری فاقد روایت خطی ببینیم. پس هرگونه پاسخی همچون «باید بجای فهمیدن آن را حس کرد» نه تنها نادرست است که تنها اثبات این فرضیه است که کارگردان در حال گولزدن خودش است. اگر ما بگوییم x از ناکجا آمده و پاسخ از سوی آینده است و باقی مسئله را رها کنیم، این پاسخ به چیزی نیست، تنها ناتوانی مغز پشت داستان را نشان میدهد، چونان کسی که در ذهنیت ایدهای غولپیکر داشته و در عینیت از تجسم کامل آن وامانده و دائم درجا میزند.
تقریبا هر ۱۰ الی ۱۵ دقیقه ما با موج تازهای از اطلاعات در فیلم طرفیم. اطلاعاتی که بیشتر درباره یکچیز است و گویی هر بار که نوبت این صحنهها در فیلم میرسد خود کاراکترها سعی دارند با بلندبلند گفتن یک داده درباره یک شخص یا اضافه کردن یک سری خرده دادهها با مناطق جدید (از لندن به اسلو به کیف به ویتنام به هند…) به خودشان اطمینان بخشند که هم خودشان هم کارگردان و هم لابد تماشاگر این را فهمیده، فراروندی که موجب شده تا تمام این صحنههای توضیحی تکرار مکرراتی باشند با کلمات تازه. و همین روند باعث شکلگیری نوعی کمدی ناخواسته در فیلم شده است – دو شخصیت درحال راهرفتن هستند و ناگهان یکی از آنان مکث میکند، دستش را روی شانهی دیگری میگذارد و با نگریستن به افق میگوید ما از سوی آینده مورد حمله قرار گرفتهایم.
در حالی که در واقعیت اصلا چیزی برای فهمیدن نیست. Tenet یک هیچیِ سردرگم است که بیشتر از آنکه پیچیده باشد خودش در کلاف پرت خود گم شده. در واقع فیلم نولان نمونهی تمام و کمال یک فیلم یک خطی ساده است که دست به پیچیدهبافی تصنعی زده. فیلم نه در منطق خودش به ساختاری واحد میرسد و نه قادر است فلسفهای تولید کند. Tenet فیلم کارگردانی است که باید یک تریلر جاسوسی سرراست بسازد اما توهم کاذب باعث شده تا به جاده خاکی بزند و همان ایده یک خطی را در دریایی از تفکرات نصفهنیمهی بهجایی نرسیده و جوابهایی که کسی نپرسیده غرق کند. و حاصل تمام این حرافیهای بیهوده کسل کردن تماشاگر تا حدی است که هرگونه انرژی را از سکانسهای اکشن و تعقیب فیلم نیز میرباید. تا جایی که هیچ حسی درون فیلم نمیماند و همچون یک پلاستیک باد کرده به راه خودش ادامه میدهد، خوشحیال به این امید که این باد نتیجهی دانش و هوش بالای اوست. هر اطلاعاتی درون فیلم بیشتر مانند پنبه عمل میکنند. تنها سعی بر پوشاندن جاهای خالی قصه دارد.
اما ساختار کلی Tenet چه در روایت و چه در تم همچون یک فیلم جیمز باندیست. کل مراحل روایت از، شروع فیلم که ما را به وسط یک ماموریت پرت میکند تا ماموریت جدید او، سپس رفتن به قسمت تجهیزات و سلاحهای جدید (همچون در فیلمهای جیمز باند که ما با وسایل تازه آشنا میشویم یا از ماشین جدید رونمایی میشود) سپس آشنایی با فرد خبیث ماجرا، کسی که کمر به نابودی دنیا بسته و طبق عرف همیشگی این فیلمها این ملاقات از طریق عنصر عاطفی ماجرا – زن یا معشوق خبیث داستان – شکل میگیرد. علاقه و شیفتگی نولان به فیلمهای جیمز باند البته چیز جدیدی نیست، همانطور که در سهگانهی بتمن او نیز نمونههای پرشمار آن را دیدهایم. اینجا نیز همچون Inception با تلفیق فیلمهای سرقتی و جاسوسی فیلم مثل یک بازی کامپیوتری (به خصوص در صحنههایی که شخصیت اصلی برای اولین بار از فرآیند عقبرفتن استفاده میکند) جلو میرود، با مگافینی هیچکاکی که طبق سنت این فیلمها حضور دارد. اما گویی دراینجا مگافین (که در اینجا میتواند همان الگوریتم یا جلوگیری از نابودی دنیا باشد) به شماری از تعریفهای علمی که مربوط به حوزه فیزیک هستند چسبیده و همچون بار سنگینی بر روی کلهی تماشاگر افتاده. و این بصورت یک هالهای برای مجاب کردن ماست که «این فیلم پیچیده است»، در صورتی که فرسنگها تفاوت است میان نامفهوم بودن یک چیز در فیلم (مثلا در ادیسهی فضایی کوبریک یا فیلمهای لینچ) و نامفهوم نمایاندن برای فرار از پاسخ نداشتن.
اما فیلمهای سفر در زمان یا عقب و جلو رفتن در زمان نسبت به یک موقعیت مکانی خاص در زمان چیز جدید نیست. حتی در نمونههای هالیوودی فیلمهای قابل توجهای وجود دارند، همانند Source Code ساختهی دانکن جونز یا Predestination (سرنوشت) که یکی از بهترین نمونههای آن در سالهای اخیر هالیوود است. همینطور فیلم اسپانیایی جنایتهای زمان (Timecrimes) شایان توجه است. و البته در ادبیات علمیخیالی یک قرن اخیر نمونههای چنین چیزی پرشمار است. از الهامات گوناگون نولان از مایکل مان و جیمز باند تا داستانهای علمی تخیلی و فیزیک تا سری فیلمهای جیمز باند میتوان به علاقهی پرشاخ و برگ او در همهی زمینههای هنر پی برد. و این علاقه در جایهایی کار میکند (سکانس تعقیب و گریز با ماشین) اما خیلی زود لای تفکرات بیهودهی فیلم از یاد میرود. پتینسون نشان میدهد که بهترین پیشرفت ممکن را بهعنوان بازیگر در هالیوود داشته و کنت برانا بهعنوان یک خبیث فوق شرور بیرحم از هر خبیث فیلمهای باندی در این بیست سال اخیر بهتر است.
این مطلب به کوشش تیم تحریریه مجله تخصصی فینیکس تهیه و تدوین شده است.